موتور با سرعت سرسام آوری لایی می گرفت و جلو می رفت
اما ذهن صاحبش در خواب به سر می برد..بوق ها و سر و صداهای زندگی در سکوت غرق بودند!
او باید تصمیم می گرفت!..
همین الان میخواست در کدام وجه باشد!؟لعنت بهش!..
موتور را چرخاند و به سمت جاده ای دیگر دور زد
او انتخابش را کرده بود!...
مرگ برای جان بیش از حد دردناک خواهد بود!..._حق نداری تا وقتی که من رو بشناسی بمیری جان!!
****
هوفی کشید تا دل بی قرارش را آرام کند...امروز به طرز عجیبی استرس داشت!
-جایو شیائوژان!
از در داخل شد و یک راست سمت دفتر وکیل شروع به راه رفتن کرد_آقای شیائو!
درجا ایستاد و به مرد سالخورده و سرد سلامی گفت..
همه ی آدم های این صنعت انقدر سرد اند؟!_واگذار می کنید؟!
_بله..به نظرم عمو فرد مناسبی باشه!
_آها..میشه از این پنجره بیرون رو نگاه بندازید؟!
جان با تعجب از پنجره ی راهرو به تماشای بیرون پرداختافراد جلسه با ماشین های بزرگ و کلی بادیگارد و خدم جلوی در جمع شده بودند!
_میبینی چقدر دورشون شلوغه؟!
_میخواید به چی برسید؟!
_خودت چی فکر میکنی؟!..تو پسر باهوشی هستی!جان از نتیجه ای که بهش رسید عرق سردی بر پیشانی اش جاری شد...اونها خانواده اش هستند ابدا قصد صدمه به او را ندارند!
ناگاه آن جمع برایش به رنگ سیاه درآمد...
مردهای هیکلی ای که با ارباب هایشان در حال نقشه ریزی معلوم می شدند..حتی نیشخندهایشان را تشخیص می داد!_اونها خوشحال اند؟!..
زمزمه ی کوتاهش به گوش وکیل رسید اما بی هیچ جوابی آنجارا ترک کرد تا پسرک خود به نتیجه برسد_آره..اونها عاشق مرگ اند!
خبرنگارها سر رسیدند و یکی یکی وارد ساختمان قرار شدندباید چی کار کنم...تا فقط زنده بمونم؟!
*****
YOU ARE READING
W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸
Fanfiction🆈︎🅸︎🆉︎🅷︎🅰︎🅽︎ -من اربابتم شیائوجان و قلب و جونت برای من و مدیون منه و همینطور من برده ی تو ام چون تو من رو به زندگی برگردوندی و هدف دادی پس بهم حق بده بخوام شیشه ی عمرم رو همه جا کنارم داشته باشم! -هم اربابمی هم برده ام؟! -درسته..ارباب قلبت..مط...