نامه ی آخر🖤

323 96 13
                                    

گوشه گوشه ی خانه را گشت..

با اینکه هر قدمی که بر می داشت ترس و خشم را در وجودش روانه می کرد باز از تصمیمش بر نمی گشت

-آههه گندش بزنن!!

به اتاق کار پدرش رفت تا پرونده های او را بگردد بلکه چیزی پیدا کند

تک تک کتاب ها و گاوصندوق ها را خالی کرد و بعد به سراغ میز وسط اتاق رفت

اولین چیزی که توجه اش را جلب کرد کاغذ سفید تا شده ای بود که اسم او بر آن نوشته شده بود!!
کاغذ لای صندلی کاری پدرش قرار داشت!

بازش کرد و با اخم روی صندلی نشست

تکه عکسی از لای آن روی پایش افتاد

عکس یک خانواده دو نفره بود!!..
مردی با خانم خندانش در لباس های پادشاهی اروپایی!

-پسر عزیزم...
خوشحالم که امروز خانه نیستی..با اینکه میخواستم در آخرین لحظاتم باهات حرف بزنم اما خوشحالم تلفن را برنداشتی!
من و مادرت خیلی معذرت ها باید ازت بکنیم اما فعلا وقتی برای آن نمانده است
فقط این را بدان که نمیخوام با انتقام زندگی ات را سیاه کنی فقط هیچوقت به حرف این دونفر گوش نده!
میدانم آنقدر باهوش هستی که الان قاتل را بشناسی اما فراموششان کن بزار همینجا همه چیز تمام شود!
من و مادرت خیلی دوستت داریم برای این سال ها زجر کشیدنت متاسفم..برای اینکه پدر بدی بودم متاسفم!"

اشکی نریخت و احساسات خاصی به کلمات نداشت..

تنها بلند بلند خندید و عکس را در مقابل اش بالا گرفت!

-نمیتونم بابا!!...نمیتونم مثل پسرهای خوب براشون آرزوی شادی بی پایان داشته باشم و خودم اشک بریزم!...تا وقتی اونها زنده اند من اشکی نمی ریزم!

کند و کاوش زودتر از آنچه که فکر می کرد به پایان رسیده بود

حالا نوبت جست و جو بود!!

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Where stories live. Discover now