همین رو میخوام؟!!

249 79 6
                                    

عاقبت هم یاری هم به جایی رسیده بود که سوارماشین پسر مقتولش شده بود و قرار شد در خانه او بماند!

_احساس غریبی نکن!..تو خونه ی به اون بزرگی خیلی تنهام پیشم بمونی کمتر میترسم!

ییبو باز حرفی نزد و نگاهش را روی جاده متمرکز کرد

_میدونی که ممکنه قاتل خانواده ام دوباره بیاد تا من رو بکشه...
_برای چی تورو بکشه؟!

جان از واکنش یهویی ییبو متعجب شد اما پای کنجکاوی اش گذاشت

_چه میدونم!..شاید به خاطر اینکه اون میترسه من بکشمش؟!
_پیداش کنی می کشیش؟!
_دنبالش نمی گردم اما اگه بفهمم کیه...به احتمال زیاد می کشمش اگر خانواده و انتقام جوی دیگه ای پشتش نباشه!

جان تک خندی زد و ییبو به لبخندی اکتفا کرد
شاید باید توهم با آنها می مردی نقاش!..

*****

شام مفصلی بعد مدت ها خورده بود اما لذت چندانی هردو نبردند

یکی برای غم تازه اش و آن یکی برای غمی که از کشتن بی گناهی دیگر خواهد کشید...!

اتاق مهمانی که از جان گرفته بود خیلی زیبا و بزرگ تر از اتاق قبلی اش بود!

اما چطور رویش می شد که داخل اتاق خانه ی مقتولینش بخوابد؟!
از روح های این خانه و خشم شان نمی ترسید؟!

آره می ترسید...
از همه ی این خانه و جیغ هایش وحشت داشت..

وحشت راهم دوست داشت...
شیطان درونش را می خنداند و اورا سرخوش تر از هرکس در این دنیای تاریک می کرد!

_باید بکشمش؟!...جواب بدید!!...آه یادم رفته بود! برای شما که اهمیتی نداره چون یک بار بهم فروختینش!

قهقهقه زد و روی تخت کینگ ساز قل خورد

تلفنش را برداشت و به کویین زنگ زد...
مطمئنا از روح ها نتواند کمک بگیرد از آنها می توانست!

-سلام جی جیه!
_....
_فقط یک سوال داشتم!
_....
_من میخوام پسر شیائو رو هم بکشم!
پشت خط سکوت شد و او ادامه داد
_اون هم به دنبال انتقام از منه!
_......
_میدونستم درست فکر کردم!..شب خوش!سلامم رو به زی برسون!

تلفن را قطع کرد و به پشت دوباره خوابید..

قلبش به همین تصمیم راضی بود؟!...
یا چیز بیشتری می خواست؟!...
متوجه نبود!...پس فقط انجامش می داد!

******

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora