دوباره سفید

Zacznij od początku
                                    

این حرف ها دل دردیده ی مانا را دوباره به سوزش می انداخت و او به این درد عادت کرده...
عادت هم نکرده بود و هنوز منتظر بود که عادت کند:)

-من از وقتی تو این شرکت کوفتی رو نگه داشتی دیگه داداشم نمیبینم...

-من تورو از وقتی تصمیم گرفتی عوضی بشی تا قدرت رو بدست بگیری دیگه مانا نمی بینم...

دختر با قدم های بلند سمت در راه افتاد
دیگر بیشتر از این نمی توانست جانی را ببیند که مال او نیست...
جانی را که هنوز اونقدر تنها نشده که دست به دامنش شود...
جانی که هنوز خودسرانه عمل می کند...
جانی که هنوز اورا زخم می زند...
او این جان را شده به قیمت کل کائنات می کشد!!

****

بعد رفتن مانا قیافه اش رنگ نگرانی به خود گرفت و ییبو را بغل گرفت

-حالت خوبه؟!
-آره گا..کتم باعث شده من رو نبره!...اما دست تو..
دست جان را گرفت و به سرویس بهداشتی اورا کشاند تا ضدعفونی اش کند
-بابتش ناراحت نباش...
از سوزش بتادین کمی آه کشید اما آنقدر نبود که ییبو بشنود...
او درگیر این رویداد جدید بود!!
اگر من از جلو مراقب جان باشم اون از گذشته اسیب می بینه و اگر از پشت مراقبش باشم نمیدونم در آینده چی در انتظارمونه...

با ضربه ی توسری ای که فرود آمد از فکر بیرون امد و چهره ی جدی جان را دید
-دارم میگم ناراحت نباش...
-ناراحت نبودم...
-احساس بی عرضگی و ناقص بودن باعث میشه ناراحت بشی پس اینها رو تو ذهنت پرورش نده!

ییبو لبخند زد و دور دست جان را باند پیچید
-هر روزی که میگذره باعث میشم بیشتر آسیب ببینی و هنوز...
این بار جان بوسه ای به لب هایش زد و بعد به زیبایی طلوع خورشید خندید
-جان من جدی ام فکر کنم تنها من کافی..
جان دوباره بوسه ای زد و این بار اخمی با چهره ی شاد به رخ کشید
-چیزی نگو!!...تو تنها نیستی من خودم مراقب خودم هستم!
-اون وقت من به چه دردی میخورم؟!
-تو عاملی هستی که میخوام مراقب خودم باقی بمونم!!...

رابطه ی ما از یک نظر تفاوت های زیادی با بقیه داره...

در یک زوج معمولی مرد هرکاری می کند که عشقش را از سختی های روزگار حفظ کند و شاد نگه اش دارد...
و عشقش هم با ساپورت روحی اورا قوی نگه می دارد
شاید یک پیمان یا معامله ی قوی!...

اما ما فرق داریم...
من از تو محافظت می کنم تو از من محافظت می کنی!
تو اشک میریزی من بغلت می کنم من اشک میریزم و تو تیمارم می کنی!
من عصبانی میشم و تو آرامم می کنی تو عصبانی بشی من مراقبت هستم!
تو در قلمرو خودت پادشاهی میکنی و من وزیرت میشم تو در قلمروی من فرمانده خواهی شد!

عشق ما اینگونه است جان!...
زیبایی های دنیای مارو می بینی؟!

*****

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz