PART|27

4.2K 776 98
                                    

جیمین با بی حوصلگی کانال های تلوزیون رو عوض میکرد و به سیبش گاز میزد.

_دو هفته فاکی گذشته!امروز ۱۵امه و پنج روز دیگه میشه سه ماه پس چرا خبری از اون عوضی نیست؟

(اگه یادتون نمیاد قتل ها با فاصله سه ماه از هم اتفاق میوفتاند)

امگای پرتغالی همونطور که دهنش پر بود با اخم گفت. بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای نوتیفیکیش موبایلش به سرعت گوشی رو برداشت.

«شهروند عزیز،ماهی فروشی برادران لی شما را دعوت به...»

جیمین با چشمای بی حس گوشی رو روی مبل گذاشت و بعد از چند تا نفس عمیق دوباره شروع به خوردن  سیبش کرد . بعد از چند دقیقه دوباره صدای نوتیف گوشی بلند شد.

امگای پرتغالی این دفعه بدون نگاه کردن به گوشیش اونو بالا اوورد اما با دیدن پیامی که براش ارسال شده تیکه سیبی که تو دهنش بود تو گلوش گیر کرد.

بعد از اینکه سرفه هاش تموم شد اشکی که گوشه چشماش جمع شده بود رو پاک کرد و ایندفعه با دقت پیامو خوند.

«سلام مینهو من لی ووکم،وقتت خالیه؟»

_بهم پیام داد.اون یارو روانیه بهم پیام داد.

جیمین تو ذهنش با خودش گفت و بعدش همونطور که تند تند تایپ میکرد به سمت اتاق رفت تا یونگی رو خبر کنه‌.

_البته

«خوبه،آدرس خونتو بفرست. حدودای ساعت‌ ۹ میام دنبالت.»

_________

_به تهیونگ گفتی؟

جیمین همونطور که شلوارشو میپوشید جواب داد:

_اگه منظورت توی ذهنمه، اره.

یونگی دستی توی موهاش کشید و نگاهی یه ساعت که ۸:۳۰شب رو نشون میداد انداخت.

_من دیگه میرم پایین .

جیمین سرشو تکون داد و بعد از اون یونگی از خونه خارج شد.قرار بر این شد که پسر بزرگتر با موتورش به طور نا محسوس اونا رو تعقیب کنه تا ببینه کجا میرن.

بعد از ده دقیقه صبر کردن بالاخره صدای موبایل گوشی جیمین بلند شد.

جیمین به راحت میتونست صدای تپش قلبشو توی گوشاش بشنوه.بعد از نفس عمیقی که کشید گوشی رو برداشت و آیکون سبز رو بالا کشید:

_الو؟

_بیا پایین پسر.

و بدون گفتن حرف دیگه ای قطع کرد.جیمین زیر لب فحشی داد و بعد از بستن در از پله ها پایین رفت.

موقعی که در ووردی رو باز کرد. طبق گفته ها، امگای پرتغالی انتظار دیدن یک مرد با کت بلند و قد بلند رو داشت.اما به جاش با لی ووکی که به دیوار تکیه داد بود و داشت سیگار میکشید مواجه شد.

MY MATE IS AN ALPHA || VKOOKWhere stories live. Discover now