*چند روز بعد*
«من واقعا نمیفهمم یونگی هیونگ چطور اینقدر راحت با این موضوع کنار اومد..»
جونگکوک همونطور که داشت داخل اون یخچال کوچیکو نگاه کرد گفت.
_فضولیش به تو نیومده بچه ،حالا هم درِ یخچالو ببند.اونجا چیزی جز چند تا انرژی زا نیست.این هفتیمن باریه که بازش میکنی و هیچی در نمیاری!
جیمین با کلافگی گفت و طبق عادت همیشگیش دستشو توی موهاش کشید.
«میدونی هنوزم دیر نشده کِـ...»
_کوک! بس کن.
با شنیدن صدای در هر دو سرشونو به طرف در برگردوند.
_بیا تو
جیمین گفت و در باز شد و دخترک خدمتکار معلوم شد.
+قربان پدرتون صداتون زدن.
_باشه میتونی بری.
خدمتکار تعظیمی کرد و رفت.
هر دو برادر به سمت اتاق کار پدرشون رفتن و بعد از در زدند وارد شدند.
کسایی که داخل اتاق بودن متشکل از مین یانگ،تهیونگ،یونگی،جیمین،جونگکوک و یک فرد دیگه.
_ایشون سرگرد هستن.
جیمین و جونگکوک سر تکون دادن و هر کدوم یک جا نشستن.جیمین روی کاناپه تک نفره نشست و جونگکوک به دلیل کمبود جا کنار تهیونگ نشست.
_پس شما جیمین هستی.
+بله
سرگرد نگاهشو چرخوند و به آلفای شکلاتی نگاه کرد:
_و شما...؟
_اون پسر منه.
_اون جفت منه.
تهیونگ و مین یانگ همزمان گفتند.
سرگرد با گیجی سرشو تکون داد و ادامه داد:
_خیلی خب پس شروع میکنیم.
_جئون جیمین تو از این به بعد پارک مینهویی هستی که ۲۵سالته و با برادرت شوگا داخل یکی از محله های متوسط شهر زندگی میکنی و هر روز برای خوش گذرونی میری بار.
_ماموریتت از امشب شروع میشه.خونه و وسیله ها و همه چیز هم آمادست .از اونجایی که اگر ردیاب یا شنود بذاریم ممکنه متوجه شن بقیه کارهارو به عهده کارگاه کیم میذاریم.
تهیونگ از جاش بلند شد و به طرف جیمین رفت.
_میتونی یه تیکه از موهاتو بهم بدی؟
جیمین سرشو تکون داد و از تو جیبیش چاقوی کوچیکی که همیشه همراهش بود رو در اورد و دسته کوچیکی از پشت موهاش رو برید و به تهیونگ داد.
سرگرد بلندشد وپرونده های توی دستشو مرتب کرد.
_یک نکته مهمی که فراموش کردم بهتون بگم اینه که بعد از اینکه اولین برخورد رو با فرد مشکوکی دیدید نباید هیچ تماسی و رفت آمدی با اعضای خانواده و دوستاتون داشته باشه چون ممکنه با همین کارتون کلی جون اونارو به خطر بندازید.چیزای مهمی که باید میگفتم رو گفتم بقیه حرف ها رو تو راه میزنیم.
YOU ARE READING
MY MATE IS AN ALPHA || VKOOK
Fanfiction«کامل شده» 🌕🐺خلاصه:همه ما ممکنه در طول عمرمون به غریبه هایی بربخوریم که بدون داشتن نیت خاصی شروع به کمک کردن به ما میکنن. اما چی میشه اگر یکی از اون غریبه ها در آینده کسی باشه که قراره عاشقش بشیم؟ دنیا همیشه طبق انتظارات ما جلو نمیره... 🌕🐺اسم فی...
