"ترک خورده"

Start from the beginning
                                    

این چیه دربارش..چیه که باعث میشه کنترلتو از دست بدی؟

ازش میترسی؟

نه..نمیترسم

مرد مو مشکی با صدای بلندی جواب سوال توی ذهن خودشو داد

اون فقط ...عجیبه.

متفاوته.

فقط بخاطر همین هر بار میبینمش کنترلمو از دست میدم.

کف دستشو رو چهره ش و آرنج هاشو روی زانوهاش گذاشت.

موهای سیاهش اروم روی چشماش افتاد مثل یک پرده مخملی که دوتا سنگ براق رو میپوشونه.

ذهنش به دوران بچگیش برگشته بود با این فرض که اصن بشه بهش گفت دوران "بچگی"، تنها چیزی که ازش یادش بود پدرش بود، پوشیدن کت و شلوار تو سن ۶ سالگی، رفتن به تک به تک جلسه هایی که باباش میرفت یادش بود، سختگیریش رو یادش بود، سردیِ صداش وقتی با بقیه گناها حرف میزد رو یادش بود.

اون یادش بود، نفس نفس زدنا رو، خون رو ، گریه هایی که با التماس میگفتن بس کن رو و صدایی که میگفت خفه بشن.

اون باید عالی میبود.

اون باید گناه بعدی میشد، اون نباید هیچ کار اشتباهی میکرد، اون حق نداشت گریه کنه.

"هیچوقت احساساتتو نشون نده، انقدر اون ها رو سرکوب کن تا فراموش کنی اصلا داریشون، احساسات فقط ضعف هایی هستن که فقط هنوز نابودت نکردن" 

چیزهایی که پدرش قبلا میگفت، این نمونه تفکری بود که جونگکوک با اون بزرگ شده بود، فلسفه ای که ذهنشو تکون داده بود، اون نمیتونه نقطه ضعفی داشته باشه.

چ فیزیکیش چه عاطفیش.

وقتی جونگکوک ۹ سالش شد پدرش اون رو واسه اموزش با بادیگارد فرستاد. پدرش مطمعن شد که بادیگارد بی توجه به سن کم جونگکوک، بهش اسون نگیره! بخاطر همین ، اون بزرگ شد و دقیقا شبیه پدرش شد. تنها کسی که سعی میکرد شبیه ش بشه پدرش بود.

وقتی شاهزاده جوان به سالن ها میرفت خدمتکارا عادت کرده بودن سریع دور بشن و جایی دور از دیدش باشن.

تو سن ۱۳ سالگی هیچوقت هیچ لبخندی روی لباش ننشست.

هیچ حرفی از لب هاش نمیومد بیرون غیر از " بله پدر" یا دستور دادن به خدمتکارا.

اون واقعا حالا "پراید" شده بود.

جدید ترین گناه در سن ۱۸ سالگی.

وقتی پدرش توی خواب به دست راف سابق  ترور شد. بعد از اون راف با نامجون جایگزین شد، نامجون دقیقا تایپ مردی بود که جونگکوک وقتی بچه بود میخواست باشه اما اون پسر کوچیک دیگه رفته بود ، یک به یک گناها جایگزین شدن تا وقتی نوبت به پر شدن جای لاست رسید.

بقیه همه تلاش کردن که یک جوری با رفتار مغرور و خشمگین پراید کنار بیان و حتی تغییرش بدن ولی اخرِ کارِ همشون با درد  و تهدید مواجه شد.

انوی بیشتر از اون، گناها رو آزار میداد، همیشه دنبال بقیه بود و هرکاری میکردن و هرچیزی که میگفتن رو به پراید گزارش میداد.

تنها دلیلی که جونگکوک انوی رو پیش خودش نگه میداشت بخاطر این بود که حواسش به بقیه باشه بدون اینکه لازم باشه باهاشون حرف بزنه.

جونگکوک دوستی نمیخواست، اون به هیچکس نیاز نداشت، دوست فقط یه چیز اضافه و دردسرساز بود،

تا وقتی که تهیونگ اومد.

چشاش مدام روی اون بود، وقتی که توی مراسم نگاهشون بهم خورد، چیزی درونش تکون خورد.

چیزی شبیه...هاله ای دورش بود. جونگکوک میتونست ببینه که پسر، گشنگی و زجر کشیده .

اما توی چشماش، اون چشما کلی اعتماد به نفس داخلشون بود، تلاش برای زنده موندن، اون چشما زیادی قدرتمند بودن.

جونگکوک اون چشما رو دوس داشت، دوسشون داشتن چون دقیقا قدرت و احساساتی داخلشون بود که وقتی بچه بود دلش میخواست داشته باشه، جلوی پدرش ایستادن، قدرتِ برای خودش تصمیم گرفتن.

اون غرق شده بود و اون پسر گیج ترش میکرد.

احساس درد میکرد بخاطر تمام چیزایی که توی زندگیشو تجربه کرده بود، اون لحظه احساس کرد چیزی درونش شکست،

میخواست تهیونگ رو بشکنه چون اون پسر بلوند تاثیری روش گذاشته بود ک فکر کرد ضعیفه، اما حالا...

تهیونگ کسی بود که جونگکوک رو شکست.

-----------------------------------
خب..چ خبر؟
دیدم یکی بوکم رو با اسم "بوک رو ول کردن رفتن"  ادد کرده تو ریدینگ لیستش 😂😂😂
اون کوت کوک از پدرش، چیزی رو بهم فهموند که نمیخواستم بفهممش، اینکه چقد شبیه خودمه🥲کلا با بروز دادن احساساتم مشکل دارم و همیشه ترسشو دارم انگار با هربار نشون دادنشون قراره ضربه ای بخورم.
ولی چقد خوشحال شدم باباش ترور شده 😌😂🤌
تورو خدا ووت بده🥲🍓ترجمه کردنم واقعا به انگیزه گرفتنم ربط داره که با دیدن وتا کلا نابود میشه🥲

The End |tk|Where stories live. Discover now