Ep 25:خونه

19 4 1
                                    

از دید سئوهیون

"آه!!بالأخره رسیدیم خونه...هیچ کجا خونه خودِ آدم نمیشه"
بکهیون در حالی که بوآ رو توی بازوهاش گرفته بود گفت.

"آره,منم خسته شدم"

"برو استراحت کن عزیزم,من مراقب بوآ هستم"
اون گفت و من سر تکون دادم.
من به استراحت نیاز دارم و دکتر هم بهش اشاره کرده بود پس فقط میرم کمی بخوابم.

چند ساعت بعد

"بچه ها همیشه اینقدر بانمکن؟یعنی منظور اینه که من یه دونه برادرزاده دارم که قبلاً خیلی بانمک بود ولی حالا ازش متنفرم چون زیادی آزار دهنده است!!"
سهون پشت سر هم زیر لب غُر میزد.

"آزار دهنده؟!درست مثل خودت؟"
جونگ کوک گفت.

"بی ادب...نخیر!!مثل خودت😠"
سهون جواب داد.

"دوتاتون بهتره تمومش کنید چون قسم میخورم اگه بچه بیدار بشه میکشمتون!!"
ایرِنه با عصبانیت گفت.

"آه...پشیمونم که دعوتتون کردم"
بکهیون آهِ بلندی کشید و گفت.

"و من هم پشیمونم که اومدم اینجا و صورت مزخرف تو رو دیدم"
جیمین گفت.

"باشه،من تسلیمم چیم چیم...کی بستنی میخواد؟"
بکهیون اعلام کرد.

"من...من عاشق بستنی ام😋"
جیمین ناگهانی فریاد زد و همون موقع صدای گریه بچه بلند شد.

"اییشش!!بوآ بیدار شد"
به سمت اتاق بوآ دویدم و بغلم گرفتمش.
وقتی اومدم بیرون به شوهر و دوست صمیمیم چشم غره رفتم ولی انگار ایرِنه قبلش حسابی گوشمالیشون داده بود.

3 سال بعد

"اوما!!!"

"بوآ...بهت گفتم بعداً بهش فکر میکنم!"

"نخیر!!!من واقعاً یه دونه ازش میخوام"
بوآ همچنان پا میکوبید زمین.

"اینجا چه خبره؟چرا خونه رو گذاشتید روی...اوه،چرا دختر بابایی داره گریه میکنه؟"
بکهیون ازش پرسید.

"اوما ازم پرسید برای تولدم چی میخوام و من بهش گفتم چی میخوام ولی حالا اوما اون رو بهم نمیده"
بوآ با گریه گفت.

"خب بگو اون چیه دخترم؟شاید آبا بتونه اون رو بهت بده"
بکهیون گفت.

"من یه خواهر یا برادر میخوام"

.......................................................................

سلام بچه ها،امیدوارم تا اینجا از داستان لذت برده باشید😊قسمت بعد میشه آخرین قسمت.قسمتها رو سعی کردم سریع آپ کنم تا حداقل بره توی قسمت Complete Stories و دیگران هم بتونن اون رو ببینن و بخونن.
راستی خوشحال میشم سری به بقیه داستانهام بزنید.دوستتون دارم😘😘

Fake BoyfriendWhere stories live. Discover now