Ep 3:نقشه

44 9 0
                                    

از دید سئوهیون

"خب نظرت چیه؟"

"چی؟"

"حواست کجاست؟میگم دوست دختر قلابیم میشی دیگه؟"

"باشه...فقط بعدش میخواییم چیکار کنیم؟"
ازش پرسیدم.

"باید به دوستهامون بگیم ولی نه اینکه قرارمون الکیه بلکه بگیم واقعا توی رابطه ایم"
توضیح داد.

"اگه بهشون بگیم کارمون تمومه,اونها از هم بدشون میآد"

"چاره ای نداریم,به هر حال بزودی از طریق مینهو و لیسا میفهمن"

"میفهمم"
من سرتکون دادم.

"میخوای برسونتمت خونه ات؟"

"نه...برادرم قراره بیآد مدرسه تا بریم خونه"

"باشه پس بعداً میبینمت...دوست دختر"
بهم چشمک زد و رفت و من موندم و حس عجیبی که بعد از چشمکش داشتم,صبر کنم ببینم...این دیگه چی بود؟!!

بعد از مدرسه/توی خونه

دراز کشیده بودم روی تخت و به این رابطه مزخرف فکر میکردم.
چرا قبولش کردم؟توی فکر بودم که صدای کوبیدن چیزی شنیدم البته به جای در به پنجره چیزی میخورد.
رفتم سمت پنجره...پرده رو کشیدم کنار,بکهیون بود.

"زود باش...بکشم بالا...میگم بکشم بالا...الآن میمیرم"
از پنجره آویزون شده بود و سرم فریاد میزد پس کشیدم داخل.

"اینجا چه غلطی میکنی احمق!!!اصلاً چطوری اومدی اینجا؟"

"باید یه نقشه ای با هم بکشیم و...اینکه از اون درخت اومدم بالا"
این رو گفت و به درخت روبروی اتاقم اشاره کرد.

"بزرگترین سؤال...تو آدرسم رو از کجا آوردی؟"

"منم راه های خودم رو دارم😉بگذریم,فردا میریم و به دوستهامون میگیم پس سعی کن یه کم فقط یه کم عاشقانه رفتار کنی.البته فقط زمانی که جلوی بقیه هستیم وانمود میکنیم وگرنه حق نداریم همدیگه رو ببوسیم فقط همون یه بار بود,هر روز تو رو از مدرسه به خونه میرسونم و بالعکس,تو باید هر روز با من ناهار بخو..."
وسط حرفش پریدم.

"نمیتونم...من هر روز با دوستهام ناهار میخورم"

"برام مهم نیست,دوست دختر و دوست پسرها همیشه با هم ناهار میخورن,چه خوشت بیآد چه نیآد"
ازت متنفرم بیون عوضی.

"منم یه سری شرایط دارم,اگه دوستهامون نزدیک نبود بهم دست نمیزنی,بدون گفتن به من سرخود تصمیم نمیگیری,با دوستهام با ادب رفتار میکنی و در آخر با من هم خوب رفتار کن"
اینطوری به پایان رسوندمش.

"قبوله,فقط اگه یکی از دوستانت روی اعصابم راه بره بهش یه چیزی میگم,نمیتونم ساکت بمونم اگه بخوام اذیتم کنن"

"آره...پس تا زمانی که روی اعصابت نرفتن لطفاً روی اعصابشون نرو,سعی کن خوب باشی"

"باشه پس فردا میآم برت میدارم"

"البته...حالا هم برو بیرون پس بای بای"

"داری بیرونم میکنی؟"

"زود باش برو,والدینم اینجان"
در حالی که پنجره رو باز میکردم گفتم و اون از همون درختی که اومده برگشت,برام دست تکون داد و رفت.
معلوم نیست آخر این رابطه الکی قراره چی بشه.

Fake BoyfriendWhere stories live. Discover now