Ep 12:دانستن و رها کردن

18 5 1
                                    

از دید سئوهیون

"با بکهیون چطور پیش رفتی؟"
جوی ازم پرسید.

"نمیدونم چطوری بهت توضیح بدم ولی فکر کنم بکهیون یکجورایی ازم خواست مال اون باشم یعنی توی واقعیت...دیگه هیچی نمیدونم جوی,فکر کنم دارم عقلم رو از دست میدم"
صادقانه گفتم.

"ببین...نمیدونم توی این مورد حدسم درسته یا نه ولی فکر کنم بکهیون حسودی کرده"

"حسودیِ چی؟"
با حالت گیج پرسیدم.

"تو و تهیونگ,قبل از اینکه فریاد بزنی بگذار بگم ممکنه حدسم اشتباه باشه چون اون همیشه ازت متنفر بوده ولی باز هم بهش فکر کن.زمانی که حرف دوست پسر قبلیت رو پیش کشیدی حالش گرفته شده پس یعنی حسودی کرده"

"بس کن و چرت و پرت بهم نباف.حتی اگه من,تهیونگ و بکهیون آخرین آدمهای روی زمین باشیم اون هرگز حسادت نمیکنه!!"

"حالا تو باور نکن.من رفتم روی پروژه جدیدم کار کنم.خداحافظ سئو"
جوی این رو گفت و با عجله رفت.

"هیون..."
سمت صدا چرخیدم ولی انگار اونی که جلوم اومد خوشحال نبود.

"تِهیونگ!!تو اینجا چـ..."

"میخوام درباره چیزی باهات صحبت کنم،دنبالم بیا"
اونقدر رفتیم تا به پشت بوم رسیدیم و بعد با حالت سرد و بی احساس سمتم چرخید.

"تِه؟چی شده؟مشکل چیه؟"
با ترس ازش پرسیدم.

"این واقعیت داره؟"
با صدایی بَم و بی حس که سرماش تا مغز استخونم میرسید پرسید.

"چی؟"

"من رو احمق فرض نکن.خوب میدونی درباره چی دارم صحبت میکنم!!"
با عصبانیت غرید و من تازه فهمیدم منظورش چیه.

"تهیونگ...من..."

"سعی نکن خودت رو توجیه کنی!!!میدونم که ما باهم بهم زدیم ولی من تصمیم داشتم برای همیشه برگردم چون هنوز هم دوستت داشتم ولی بنظر میرسه تو خیلی وقته بیخیال من شدی!!!میدونی چیه...ممکنه برگردم ولی من و تو باید به عنوان دوست باقی بمونیم.باید دشمنم رو به عنوان دوست پسرت قبول کنم.گرچه اون همیشه دشمن تو بوده نه من!"
بعد از گفتنش به معنای واقعی نابود شدم پس زدم زیر گریه.

"تِه...لطفاً...به حرفهام گوش کن..."

"هیچ چیزی برای گوش کردن وجود نداره...من فردا میرم پس سعی نکن مانعم بشی!!"
به سرعت رفت...همونجا من رو تنها گذاشت...انگار که از اول هم نبود.همونجا روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم.
لحظه بعد دستی دورم حلقه شد,من تا موقعی که تموم پیراهنش خیس بشه گریه کردم و بعد عقب رفتم.

"مرسی اوپا،تو همیشه هستی"

"هِی،من اوپای تو نیستم...در ضمن قابلی نداشت دختره لوس"
جونگ کوک بهم چشمک زد و بعد شروع کرد به قلقلک دادن.

"باشه...باشه،نیستی...فقط کوکی"
با خنده قلقلک رو متوقف کرد ولی بعدش هردو خشکمون زد.

"تو!!!من همه جا رو دنبالت گشتم و حالا با این...پیدا کردم!!"
بکهیون به جونگ کوک اشاره کرد.

"هیچوقت بهت نگفتم دنبالم راه بیافتی!!!"
به سردی بهش گفتم چون تهیونگ من رو به خاطر اون ول کرد,نمیخوام دیگه بهش کمک کنم.در واقع دیگه دلیلی برای کمک نمیبینم.
با ناراحتی بلند شدم,از کنار بکهیون با عصبانیت رد شدم و از قصد بهش طعنه زدم.قبل از رفتن سمت جونگ کوک چرخیدم و بهش لبخند زدم.

"دارم میرم...حالم اصلاً خوب نیست...ممکنه فردا نیآم...باشه؟"
با لبخند اجباری گفتم وازش دور شدم.

"هیون...باز چی..."

"فعلاً چیزی ازم نپرس کوکی...ببخشید ولی حال ندارم باهات حرف بزنم,بعداً بهت پیام میدم"

Fake BoyfriendOù les histoires vivent. Découvrez maintenant