Ep 19:با تو

16 6 1
                                    

از دید سئوهیون

"واقعاً؟!اایییششش...بکبوم اوپا...تو خیلی احمقی"
من زیر زیرکی بهش خندیدم و اون لبو لوچه آویزون کرد.

"و تو هم احمقی که با داداش منی"
لب و لوچه منم با این حرف آویزون شد.

'ولی داداش جنابعالی با بنده حرف نمیزنه'
با خودم گفتم.

"اتفاقی بین تو و بک افتاده؟این چند وقت توی حس و حال خوبی نیست"

"اوپا!!!اونه که این چند روز عجیب رفتار میکنه"
همه چی رو به بکبوم اوپا توضیح دادم,از زمانی که بکهیون وارد خونه شد تا زمانی که سرم داد کشید.

"برو باهاش حرف بزن و مشکل رو پیدا کن"
بکبوم اوپا نصیحتم کرد.

"چی؟!"
ازش پرسیدم.

"برو باهاش حرف بزن,تا صحبت نکنی هیچی نمیفهمی"
بهم گفت و من سر تکون دادم.
به آرومی سمت بالکن رفتم...جایی که بکهیون ایستاده بود و منظره رو نگاه میکرد.

"هِی...ااممم..."
من استارت صحبت کردن رو زده بودم.
اونجا خیلی ساکت بود,اون سمتم نچرخید و حتی ذره ای از جاش تکون نخورد.تصمیم گرفتم ادامه بدم.

"نمیدونم چیکار کردم اما لطفاً دلیل اینکه عجیب و غریب رفتار میکنی رو بهم بگو...بعلاوه با اینکه نمیدونم ولی از اینکه ناخواسته بهت آسیب رسوندم معذرت میخوام"
با گفتنم بالأخره سمتم چرخید.

"آره!!تو بهم آسیب زدی...4 روز پیش...تو..."

"چیکار کردم؟"
حرفش رو قطع کردم.

"چند روز پیش رفتی کلاب درسته؟"
گفت و من سر تکون دادم,با دوستهام رفته بودم اونجا.

"هیچ ایده ای نداری که اونجا تو رو چجوری و در چه حالی پیدا کردم؟"
اون پرسید و من گیج بودم.
اونروز من مست کردم و صبح روز بعد با سردرد شدید از خواب بیدار شدم ولی چیزی از شب قبلش به یاد نمیآوردم.

"مگه چیکار کردم؟"
با ترس پرسیدم.

"تو...تو لعنتی...داشتی دوست پسر سابقت رو با وَلع میبوسیدی..."

"هان؟!"

"تو داشتی تهیونگ رو میبوسیدی...اون هم مثل تو مست بود ولی یه لحظه خودت رو بگذار جای من.من رو ببینی که دارم دوست دختر سابقم رو میبوسم...چه حالی بهت دست میده؟"
صورتش از عصبانیت داشت قرمز میشد.

"بـ...بک...نمیدونم اون لحظه به چی فکر میکردم ولی من مست بودم"
حرفش رو قبول کردم و نزدیک بود بزنم زیر گریه. من ناخواسته به احساساتش آسیب زده بودم.اصلاً چرا من به اون کلاب رفته بودم؟

"اون رو میدونم...چیزی که بیشتر ناراحتم میکنه اینه که تو بهم دروغ گفتی,تو بهم گفتی با دوستهات میخوای بری فروشگاه ولی نمیدونم از کِی تا حالا مردم به کلاب میگن فروشگاه!!"

"میدونم میدونم ولی اجازه بده توضیح بدم,سویونگ و تیفانی بهم اتماس کردن باهاشون برم.من قسم میخورم که نمیدونستم تهیونگ هم قراره اونجا باشه یا...."
دیگه نتونستم صحبت کنم چون اشک اجازه نمیداد.
باورم نمیشه من اون کار رو کرده باشم,من عوضی به نوعی به دوست پسر بیچاره ام خیانت کرده بودم.
هرکاری میکردم نمیشد،حس گناه میکردم.حسابی از خودم ناامید شده بودم.نمیدونم اگه خودم جای بک بودم چیکار میکردم ولی بهش حق میدادم ازم ناراحت باشه.

"هیون...چاگی...من متأسفم,من فقط ترسیدم تو رو از دست بدم,حسادت کردم"
اون گفت و محکم بغلم کرد. اون هنوز هم بهترین و دل نازک ترین دوست پسر دنیاست.

"منم اگه جای تو بودم حسادت میکردم پس متأسف نباش...این به این معنی نیست که تو هم اجازه داری انجامش بدی"
من گفتم و اون نخودی خندید.

"آه!!!کی میدونه؟ممکنه منم یه روز این کار رو بکنم"
این رو که گفت رنگم پرید.

"چی؟!"

"نه با دخترهای مختلف...فقط با تو"

........................................................................

خُب دوستان گرامی در حال حاضر بنده این داستان رو برای عمه خودم آپ میکنم🤣چون هیچکسی نه میخونه و نه لایک میکنه.قلبم میگیره از مظلومیت این داستان ولی ناامید نمیشم

Fake BoyfriendKde žijí příběhy. Začni objevovat