Ep 6:مضطرب

24 8 0
                                    

از دید سئوهیون

نمیتونستم تکون بخورم چون هزارتا چشم روی ما بود. اونها هیچوقت انتظار نداشتن ما رو با هم ببینن.
دستم توی دستِ گرمی فرو رفت,بکهیون بود که میخواست اینطوری اضطرابم رو کم کنه.هردو به طرف سالن اصلی رفتیم.

"چیکار میکنی؟"
گفتم و سعی کردم دستم رو دربیآرم ولی محکم چسبیده  و سخت مشغول چشم غره رفتن به بقیه بود.

"نفس بکش دختر!!!من باید مثل یه دوست پسر خوب رفتار کنم"
این رو که گفت یادم افتاد که نفس بکشم.

"میدونی که اینها الکیه درسته؟"
ازش پرسیدم.

"آره عزیزم"
بهم چشمک زد.

"بعد ناهار میبینمت بیبی,قبلش باید حاضر بشم"

"چی شده؟مگه میخوای بری عروسی؟این لوس بازیها چیه؟"
با نیشخند ازم پرسید.آخ که اگه میتونستم دندونهات رو زمانی که لبخند مربعی میزنی خُرد کنم چه خوب میشد!

"نه احمق جون!هیچ دختری پیش دوست پسرش مثل کولی ها نمیگرده به هر حال باید حاضر باشم"

"باشه،بعد ناهار میبینمت"

زمان ناهار

"سئوهیون چرا دیر کردی؟زیر پاهام درخت سبز شد"

"خب راستش...من مضطرب بودم و یه کم طول کشید حاضر بشم"
سرم رو انداختم پایین ولی دستم رو گرفت تا آرومم کنه.

"نگران نباش,میدونم حتی اگه الآن از دستمون عصبانی بشن بعداً قبولمون میکنن,البته در این مورد 100% مطمئنم این اتفاق نمیافته"

"مرسی بهتر شدم,حالا هم بیآ بریم"
گفتم و بعدش از دور دوستهام و دوستهای اون رو دیدم که جداگونه نشسته بودن.
به آرومی بهشون نزدیک شدیم که سمتمون چرخیدن.

"هی سئوهیون...!"

"هی بکهیون...!"

همزمان دو گروه با هم گفتن ولی به محض دیدن ما لال شدن.
گور خودم رو کندم.
یعنی گوه توی این زندگی!!!!

Fake BoyfriendWhere stories live. Discover now