Ep 21:کای=مرگ من

23 7 2
                                    

از دید سئوهیون

"تو چی چی هستی؟!"
مامان بکهیون شوکه دوباره ازم پرسید.

"من باردارم اوما"

"من خیلی خوشحالم"

"هان؟!"
با حالت گیجی از مامان بک پرسیدم چون انتظار نداشتم به این زودی باهاش کنار بیآد.

"من به زودی مامان بزرگ میشم و البته که باید خوشحال باشم.شاید اولش به خاطر سن کمتون کمی عصبی شده باشم ولی با تموم وجودم عروس گلم و نوه عزیزم رو قبول میکنم...به هر حال دیر یا زود این اتفاق می‌افتاد"
با لبخند گفت و این دلیل علاقه من به این آدمه.

"مرسی اوما"

"قابلی نداشت شیرینکم.حالا هم برو استراحت کن تا من به مادرت این خبر خوب رو بدم"
اون گفت و من تازه یاد والدینم افتادم,اونها که مثل مامان بک نیستن پس من چیکار کنم؟

"نگران نباش اونش با من و مامانم عزیزم"
بک گفت و با آرامش کمک کرد تا برم و قبل از اینکه بره بوسه کوتاهی به لبم زد.
بی قرار منتظر بودم اونها با والدینم تماس بگیرن,10 یا 15 دقیقه بعد مامان بک صدام کرد که با عجله به سمت پایین سرازیر شدم.

"مراقب باش!تو حالا دیگه تنها نیستی,یه موجود کوچولو هم همراه داری"
مامان بک گفت و من سرخ شدم.

"چی شد اوما؟قراره من رو بکشن؟مامانم چی گفت؟حتماً قراره توی ختمم شر..."
وسطش حرفم رو برید.

"یه لحظه زبونت رو نگه دار دختر.اتفاقاً قبول کردن"

"چی؟واقعاً؟!"

"اولش واکنشی مشابه مال من داشت ولی بعدش گفت میخواد توی این لحظات کنارت باشه پس میآد اینجا...ایرادی که نداره؟"
اون گفت و من با خوشحالی سر تکون دادم.

"البته،اون مامانمه و البته که میتونه بمونه"
باخوشحالی لبخند زدم ولی بعد متوجه شدم مادرم تنها کسیه که میدونه.
کای که نمیدونه...

(آیا کای او را خواهد کشت؟)

***********************************

"بفرمایید"
بکهیون با خوشحالی کیسه ای پاستیکی دستم داد.

"و میشه بگم دقیقا این چیه؟!"
با تعجب پرسیدم.

"خب معلومه دیگه...میوه"
به سادگی جواب داد.

"باشه...خب حالا باهاش چیکار کنم؟"

"مردم با میوه چیکار میکنن!بخورش پابو,تو بچه من رو توی شکمت داری.میخوام که بچه ام سالم و خوشگل بشه پس بهتره که همه اش رو بخوری. بچه ام باید مثل من خوشتیپ و سفید و توی دل برو بشه"
بکهیون بادی به غبغب داد و با لبخند گفت و من نخودی خندیدم😄اون یه پدر کیوته.

"آهان...پس این دلیلشه...باشه اطاعت میشه قربان"
گفتم و لبخند زدم.

"دختر خوب"
سرم رو نوازش کرد.
داشتیم از لحظات خوب کوچولومون لذت میبردیم که زنگ در به صدا در اومد.

"میرم در رو باز کنم..."
گفتم و به طرف در رفتم ولی کسی پشت در بود که ازش میترسیدم.

"اوپا..."
از حضور ناگهانیش ترسیده بودم,حتما همه چیز رو فهمیده بود.

"واقعیت داره؟"
به سردی پرسید و من آب دهن قورت دادم.

"آره..."
به آرومی گفتم,کای اخم کرد و من و بکهیون هردو ترسیدیم.

"چرا زودتر بهم نگفتی؟!"
کای ازم پرسید ولی تونستم توی صورتش چیزی رو ببینم که واقعاً انتظار نداشتم...یه لبخند!!

"هان؟!"

"وای خدا...به زودی میخوام دایی بشم؟چرا زودتر بهم نگفتی؟"
باشه...حالا کشف کردم که اعضای خانواده من عقلشون رو جایی جا گذاشتن.زیادی عجیب رفتار میکنن.

"مریض شدی؟"
بکهیون ازش پرسید.

"اشتباه برداشت نکنید,واقعاً از دستتون عصبانی ام ولی میدونم گاهی پیش میآد...یکم به زمان نیاز داشتم تا به کاری که کردید فکر کردم و دلم میخواد دوتاتون رو بکشم اما وقتی فکر کردم متوجه شدم باید حمایتتون کنم و پشتتون باشم,مثل یه برادر و یه دوست"
کای گفت و توی چشمهای من اشک جمع شد,واقعاً احساساتی شدم.

"اومو...اومو...عزیز دلم خودش نی نی کوچولوئه ولی میخواد به زودی مامان بشه😊پس گریه نکن"
کای بغلم کرد و صورتم رو بوسید.

"هورمونها...هورمونها اوپا...توی این دوره احساساتی شدم وگرنه خودت میدونی که من اصلاً گریه نمیکنم"
با غرور گفتم.

"بله,حالا شما اونطوری بگو ولی من که میدونم تو از اول هم اینطوری بودی فقط نشون نمیدادی"
کای گفت و پیشونیم رو بوسید.
بکهیون هم نزدیک اومد و بغلم کرد.توی این لحظه خیلی خوشحال بودم...من خیلی دوستشون دارم.

Fake Boyfriendحيث تعيش القصص. اكتشف الآن