Ep 22:پیمان ازدواج

21 7 2
                                    

6 ماه بعد

از دید سئوهیون

آه!!خب من الآن توی ماه 6 بارداریم هستم و خیلی هیجان زده ام که میخوام مامان بشم.

"هیون..."
یکی از پشت بغلم کرد و من میدونم اون کی میتونه باشه.

"جانم؟"

"عاشقتم"
اون گفت و من رو چرخوند تا روبه صورتش باشم.

"میدونم"
گفتم و اون متعجب نگاهم کرد.

"وقتی کسی بهت میگه 'عاشقتم' معمولاً باید جوابش رو بدی"
گفت و گردنم رو بوسید و من نخودی خندیدم.

"منم دوستت دارم"
زمزمه کردم و دستم رو انداختم دور گردنش.
چشمهای هردومون خمار شده بود و میخواستیم همدیگه رو ببوسیم که...

"اوه خدای من!گندش بزنن...!!چشمهای بیگناهم"
جونگ کوک فوراً وارد اتاق شد و جلوی چشمهای مثلاً بیگناهش رو گرفت!
اون همیشه توی زمان اشتباه وارد میشه...ااییششش!!!
دفعه پیش هم درست نیمه های عملیات جفت گیریمون(البته از نظر جونگ کوک)بود که شیرجه زده بود توی اتاق که مثلاً به خیال خودش سورپرایزمون کنه ولی متأسفانه خودش سورپرایز شده بود!
فقط شانس آوردیم هر دو رفته بودیم زیر پتو.

"جِئون جونگ کوک!!!به نفعته زودتر بگی چرا اینجایی؟"
بکهیون بهش غرید,خب یه زمانی بکهیون با اون هم دشمن بود.

"نونا!!"
جونگ کوک زمزمه کرد تا نجاتش بدم.

"دونگسِنگ بیچاره ام رو ول کن به حال خوش عزیزم"
صورت بکهیون رو بوسیدم و اون با حرص نفسش رو بیرون داد.

"اگه حالا آروم شدید بگم...خب راستش من اینجام تا خبر فوق العاده ای بدم"

"و میشه بپرسم اون چیه؟"
بکهیون پرسید.

"البته...شما قراره به زودی ازدواج کنید"
اون گفت و هردومون خشکمون زد.

"دوباره بگو چی گفتی؟!"
ازش پرسیدم.

"خب...والدینتون همه تصمیم ها رو گرفتن,ازدواجتون توی دو هفته است"
اون با هیجان گفت.

"یعنی شوخی نمیکنی؟"
از جونگ کوک پرسیدم.

"من شبیه کسی ام که داره شوخی میکنه؟بچه پرو...برو ببینم"
جونگ کوک گفت و من و بکهیون خندیدیم.

"حالا من شما دوتا پرنده عاشق رو تنها میگذارم.کلی کار دارم که انجامش بدم"
در حال رفتن گفت و داشت میرفت که یکی دیگه هیجان زده دوید داخل.

"بچه ها...خبر بزرگی براتون دارم!!شما دوتا قراره ازدواج کنید!!"
سهون بعد از اینکه گفت ذوق زده بالا و پایین پرید.

"صبر کن ببینم!!...شما بچه ها چرا سورپرایز نشدید؟"

"اونها زودتر فهمیدن,من بهشون گفتم"
جونگ کوک با افتخار گفت و بلافاصله فرار کرد.

"صبر کن!!جئون جونگ کوک.سعی کن سریعتر فرار کنی چون اگه دستم بهت برسه مطمئناً خورشید فردا رو نمیبینی!!"
سهون با عجله دوید و در رو محکم به هم کوبید.

"بالأخره...داریم ازدواج میکنیم"
بکهیون با ذوق صورتم رو قاب گرفت و شروع کرد به بوسیدنم.
بزودی دارم ازدواج میکنم و قراره رویام حقیقت پیدا کنه!!

Fake BoyfriendWhere stories live. Discover now