Ep 17:دوست دختر واقعی

19 5 0
                                    

از دید سئوهیون

"ازت میخوام دوست دختر واقعیم بشی"
با ذوق وصف نشدنی بهم گفت.لبخند پهنی بهش زدم ولی تصمیم گرفتم یه کوچولو اذیتش کنم.

"ااااممم...نمیدونم.تو دشمنم بودی و توی گذشته خیلی بهم آسیب زدی پس..."
با نیشخند گفتم اما با دیدن چهره اش احساس گناه کردم.انگار تموم ذوقش کور شده و چشمهاش براقی خودش رو از دست داده بود.

"سئو...."
قبل از اینکه ادامه بده با بوسه محکمی که از لبهای نیمه بازش گرفتم رسماً ساکتش کردم.

"...اما برام مهم نیست چون من عاشق دشمنم شدم"
گفتم و اون محکم بغلم کرد.

"پس..."

"پس به دوست پسر خوشتیپم بیون بکهیون سلام کن"

"سارانگهه هیونی"

"نادو پابویا*"

*منم همینطور دیوونه*

"ییییااااااا....این چه طرز ابراز علاقه اس!!!"

نیم ساعت بعد

"بهم بگو داری شوخی میکنی!!تو نیم ساعت پیش رسماً ولم کردی و حالا داری میگی دوست پسر داری؟!گرازِ نر نمیتونه نیم ساعته جفت پیدا کنه که تو دوست پسر پیدا کردی!!راز موفقیت چیه دختر؟بهم بگو شاید ما هم از این ترشیدگی و سینگلی در اومدیم.آه خدا!فکر کنم آخرش باید با کرمهای توی قبر سر یه قرار برم..."
جوی با حالتی که هیجان زدگی و شوک توی صداش مشخص میشد ازم پرسید.بعد هم شروع کرد به آه و ناله که میدونستم 100 % همه اش نمایشه.

"شوخی در کار نیست رفیق"
گفتم و لبخند زدم.با زور لبخند بهم تحویل داد.

"چرا مثل خزنده ها لبخند میزنی؟"
ازش پرسیدم.

"زِر اضافه نزن ببینم...ااامممم...داشتم فکر میکردم اگه با هم شیپتون کنم اسم زوجتون میشه...آهان سئوبک...سوبک،بکسئو...بکسو..."

"بس کن!!من دارم میرم چون برای امشب یه قرار دارم.خداحافظ"
گفتم و براش دست تکون دادم.

"منم امشب کار دارم.پس خداحافظ هیون بعداً میبینمت.توی قرارت موفق باشی"
اون رفت ولی من بعد از چند دقیقه سعی کردم حرفش رو آنالیز کنم.

تا اونجایی که من میدونم جوی هیچوقت درسهاش رو انجام نمیده...رابطه خوبی هم با واژه 'کار' نداره پس این کار چی میتونه باشه؟!
یه کوچولو عجیب میزنی جوی!!
هوف...بیخیال....

Fake BoyfriendOnde histórias criam vida. Descubra agora