Ep 8:ناهار با عوضیها

24 6 0
                                    

از دید بکهیون

روز بعد کنار لاکر توی راهرو منتظر دوست دخترم بودم.

"خب میدونی بک...من باورش نکردم...اون همیشه جواب حرفهام رو با 'هوم' یا یک چیز کوتاه دیگه میداد که باعث میشد حس کم ارزش بودن کنم"
سهون مدام داشت راجع به دوست دختر قبلیش یِری صحبت میکرد و من اصلاً به حرفهاش گوش نمیدادم,به فکر سئوهیون و دوست پسر قبلیش بودم.

"اوه,ببخشید,داشتی با من حرف میزدی؟"
با حسی شبیه گناه ازش پرسیدم.

"نه...راحت باش،داشتم با دیوار حرف میزدم!!"
گفت و روش رو به دیوار کرد

"ها‌ها..."
به طرز ضایعی دندونهام رو نشون دادم.

"هیونگ,چی اذیتت میکنه؟"
با ملایمت ازم پرسید.
خواستم توضیح بدم که سهون برای کسی دست تکون داد.

"هی نونا...سلام"
برای سهون مهم نبود که من و سئوهیون قبلاً با هم دشمنی داشتیم❤اون قلب بزرگی داشت.

"سلام سهونی،چه خبرها؟"
سئوهیون با لبخند گفت و من محو لبخندش شدم,لبخندی که تا به حال ازش ندیده بودم.
صبر کن ببینم!اصلاً اون به چه حقی به سهون لبخند زد؟

"ما باید بریم...کلاس داریم"
دست سئوهیون رو گرفتم و با عجله رفتیم.

از دید سئوهیون

باهاش همقدم بودم ولی اون دستم رو محکم چسبیده بود.

"چیکار میکنی؟ول کن!!"
بهش گفتم و دستم رو از توی دستش درآوردم.

"ما باهمیم...یادت بیآر"

"اایییشش...آره"

"حالا هم قیافه ات رو درست کن که آبرو نره,از همون خوشگلهاش بزن"

"اینجوری...خوبه؟"
لبخند زدم طوری که تموم دندونهام اومد بیرون.

"کارت خوب بود چاگی(عزیزم)"
داخل کلاس نشستیم و بکهیون مدام سعی میکرد طوری رفتار کنه انگار ما خیلی باهم رابطه خوبی داریم.

زمان ناهار

با جوی داشتیم به طرف کافه تریا میرفتیم که کسی ناگهانی از پشت بغلم کرد و میتونستم حدس بزنم کیه.

"بیا بریم ناهار"

"من دارم با دوستم میرم و خودمون میز داریم"

"اما میزتون دوست پسرت رو نداره پس بیآ بریم"

"چته تو؟!"
کم کم داشتم کنترلم رو از دست میدادم.

"تابلو نباش...اگه نیآی باورشون نمیشه پس لطفاً بیآ"
دم گوشم مثل زنبور وِز وِز کرد.

"جوی...من با دوست پسرم میرم...تو هم میآی؟"

"نه...باشه برای بعد،خداحافظ"
جوی با غیظ به بکهیون نگاه کرد و رفت.
سمت میز رفتیم و نشستیم که توجه دوستهای بکهیون به من جلب شد.

"صبرکن!!اون اینجا چیکا...؟"
سوهو با تعجب میگفت که لی با آرنج زد توی پهلوش تا ساکت بشه.

"دارن قرار میگذارن یادت باشه"
لی با لبخند گفت.

"هی...من رو به یاد داری؟"
چانیول گفت و چشمک زد.
سر تکون دادم و خندیدم که چانیول خوشحال تر شد,میتونم اعتراف کنم که بعد از تهیونگ لبخند نزده بودم و شاید اونها اونقدرها که نشون میدادن بد بودن.

"وای بک...من عاشق دوست دخترتم👌چه باحاله"
چانیول گفت.

"برو تورت رو یه جای دیگه پهن کن عوضی!!!این یکی مال منه"
بکهیون با عصبانیت گفت.

"هیونگ هر کی ندونه من یکی میدونم که به اندازه تو عوضی نیستم.ما شاگردتیم استاد!!!"
چانیول به شوخی گفت.

"این...!!اینجا چیکار میکنه؟"
مینهو با تعجب پرسید در حالی که دست لیسا رو گرفته بود و داشتن به اینطرف میاومدن.

"این اسم داره عوضی!دوست دخترم سئوهیون"
بکهیون با اخم گفت.

"منظورت دوست دختر قلابیه؟"
لیسا با طعنه گفت.

"فضولیش به تو نیاومده.تو یکی خفه جوجو...بِتمرگ سرجات"
سهون گفت.
غذاها رو آوردیم و به جز چند دقیقه قبل که جو یه کم بد بود,توی بقیه دقایق در سکوت غذا خوردیم و من برای اولین بار توی میزی نشستم که قبلاً با تک تکشون دشمن بودم.

Fake BoyfriendWhere stories live. Discover now