Ep 24:بوآ

16 4 1
                                    

3 ماه بعد

از دید دانای کل

بک و سئوهیون جلوی تلویزیون نشسته بودن و سریال 'رئیس خجالتی' رو میدیدن که سئوهیون انقباضات عجیبی همراه با درد زیر دلش احساس کرد و بعد دامنش خیس شد.

"بکهیون....من..."

"هیونی....چی شده؟!"

"بچه داره میآد..."
با درد ناله کرد و بکهیون به سرعت چشمهاش گرد شد.

"چی؟"
بلافاصله بلندش کرد و اون رو توی ماشین گذاشت.

"تحمل کن عشقم...زود میرسیم"
گفت و ماشین رو سریع روشن کرد.

توی بیمارستان

"اون حالش خوب میشه,نگران نباش"
سهون سعی کرد آرومش کنه ولی بکهیون شدیداً عصبی و مضطرب بود.

"همراه خانم بیون؟"
با این حرف بکهیون با یه حرکت از جاش پرید.

"لطفاً از این طرف,بیآید داخل"
دکتر با لبخند گفت.
بکهیون داخل اتاق دوید و....سئوهیون رو با کوچولوی کنارش دید.

"تبریک میگم...دختر دار شدید"
پرستار با لبخند بزرگی گفت و بکهیون شروع کرد اشک ریختن.

"میخوای بغلش کنی؟"
سئوهیون ازش پرسید و بک سر تکون داد.

"این دختر منه،این فرشته کوچولوی منه"
اون به آرومی و با دقت دخترش رو بغل گرفت و با دیدن دستهای کوچولوش اشک بیشتری از چشمهاش چکید.

"میخوایید اسمش رو چی بگذارید؟"
پرستار ازشون پرسید.
بکهیون به عشقش نگاه کرد و لبخند زد.
اون همیشه اسمی توی ذهنش داشت ولی به هیچکس نگفته بود حتی سئوهیون.
اون همیشه میگفت که قراره برای همه سورپرایز باشه.

"بوآ....بیون بوآ"
اون گفت و سئوهیون به یاد خاطراتش افتاد.

از دید سئوهیون

وقتی مامان بزرگ بک مُرد من 10 سال بیشتر نداشتم,اون قبل از مرگش از بکهیون خواست تا اگه صاحب دختر شد اسمش رو بوآ و اگه پسر اسمش رو جیمین بگذاره.

"خیلی دعا کردم که بچمون دختر بشه"
بکهیون ناگهانی گفت.
دوستامون همگی تعجب کردن,آخه اونها هم برای ملاقات اینجا اومده بودن.

"و میشه بپرسم چرا؟"
جیمین ازش پرسید.

"چون اگه پسر میشد مجبور بودم اسمش رو جیمین بگذارم"
بکهیون شوخی کرد و باعث شد جیمین اخم کنه.

"خیلی هم دلت میخواست.اگه اسم پسرت جیمین میشد ممکن بود یه پسر فوق العاده بشه"
اون گفت و همگی زدیم زیر خنده.

"بهش یکم فکر کن...حدس میزنم پدر از دخترش جوون تر باشه...البته از لحاظ عقلی!!"
جیمین گفت.

"دعوا رو تموم کنید...با دوتاتونم"
ایرِنه عصبی گفت.

"باشه...باشه,بعداً میبینمت پارک"
بک به جیمین گفت.

"تو به اندازه کافی من رو دیدی...نکنه چشمهات بسته بود بیون؟"
جیمین هم جوابش رو داد.

"من ازت خوشم نمیآد چیم چیم"

"هیچ لزومی نداره دوستم داشته باشی,تو که سئوهیون جونت رو داری!"

"از دست شما بچه ها!!واقعاً از بوآ هم کوچولوتر هستید!!"
گفتم و به هردوشون چشم غُره رفتم که ساکت شدن.
اگه بحث و درگیری کوچولوی بک و چیم چیم رو در نظر نگیرم به طور کلی امروز بهترین و شادترین روز زندگیمه.

Fake BoyfriendWhere stories live. Discover now