Ep 20:بیمارستان

17 7 0
                                    

از دید سئوهیون

باشه!!!دیگه داره از کنترل خارج میشه...این روزها زیادی بالا میآرم.
به راحتی عصبانی,ناراحت یا خیلی خسته میشم.
دلم میخواد بمیرم تا اینکه جاش صبحها قلبم از شدت بالا آوردن از جاش کنده بشه!!
امروز صبح همین که از تخت خواب بلند شدم دویدم دستشویی.

"دیگه بسه!!صبر نمیکنیم...همین حالا حاضر شو بریم...سؤال هم نپرس"
بکهیون با حالت سختگیرانه و عبوس گفت.
به سرعت حاضر شدم و وقتی اومدم بیرون بکهیون رو دیدم که به ماشین تکیه داده و منتظرمه.

"داریم کجا میریم؟"
من فقط کنجکاو بودم.

"گفتم سؤال نباشه!!!"
جدی گفت و من ساکت شدم.
ماشین حرکت کرد و از اونجایی که من خسته بودم تصمیم گرفتم یه چُرت کوچولو بزنم.

"چاگی...رسیدیم"
بکهیون گفت و وقتی چشمهام رو باز کردم روبروم بیمارستان بود.

"ما دوباره اینجا چیکار میکنیم؟...اااممم...یعنی آهان...ببخشید گفتی سؤال نباشه"
گفتم و بعد دستم رو جلوی دهنم گرفتم.

"باید چِکآپ بشی چون این روزها بیمار بنظر میرسی"
خیلی جدی بیان کرد.

"اوه...راست میگی,حدس میزنم همینطور باشه"
خودم هم فکر بدجور مشغول این مسئله بود پس امتحانش ضرر نداره.

وارد اتاق شدم,آزمایش دادم و بکهیون پول اضافی پرداخت کرد و از دکتر خواست جواب رو به عنوان مورد اضطراری در نظر بگیره.
بکهیون و من با اضطراب روی صندلی نشسته و منتظر نتیجه بودیم.

"تبریک میگم!!خانم شما باردارید"
دکتر به محض بیرون اومدن با لبخند اعلام کرد.
من شوکه شدم...من فقط 19 سالمه.

از دید بکهیون

من خیلی شوکه شدم,حتی ذره ای ناراحت نبودم.
من خوشحال و همینطور هیجان زده بودم که دارم بابا میشم.
منم 19 سالمه ولی تا وقتی سئوهیون مامان بچه هام باشه برام مهم نیست.
من سئوهیون رو دوست دارم و حتی توی این سن هم حاضرم با عشقم خانواده تشکیل بدم.
میخواستم بعدا ازش خواستگاری کنم...باشه برای بعد.مهم ترین چیز اینه که خوشحالم.
بهش نگاه کردم ولی انگار هنوز نتونسته با قضیه کنار بیآد.

از دید سئوهیون

ترسیده بودم که موضوع رو با والدینم و....کای در میون بگذارم.
کای حتما من رو میکشه و بخصوص بک رو...شاید هم چیزش رو ببره بیاندازه جلوی سگها اون هم به خاطر اینکه خواهر کوچولوش رو حامله کرده!!
من به فنا رفتم ولی یه قسمت از من هم هیجان زده بود و هم خوشحال.
گرچه من جوونم و یه جورایی بیشتر از خوشحال که با بکهیون خانواده تشکیل بدم.
تنها مشکلم اینه که نمیدونم چطوری یه مادر باشم یا چطوری توی خونه کار کنم.
آشپزی و من رابطه خوبی با هم نداریم....پس ما اینجا مشکل بزرگی داریم.

"هیون؟"

"جانم"

"خوشحالی؟"
ازم پرسید و من با وجود اینکه نگاهش نمیکردم میدونستم داره لبخند مربعی شکل همیشگیش رو میزنه.من هنوزم توی افکارم غرق بودم.
خوشحال بودم؟البته که بودم ولی خُب یه کوچولو هنوز توی شوک بودم.

"بک...ما زیادی جوون نیستیم؟"
ازش پرسیدم.

"هستیم چاگی ولی ما با هم از پسِش برمیآییم باشه؟نگران نباش...من باهاتم عزیز دلم"
اون بهم اطمینان داد,پیشونیم رو بوسید و من لبخند زدم.

"اگه مادر خوبی نشم چی؟"

"تو مادر خوبی میشی هیون...من مطمئنم.نگران نباش...اگه چیزی هم بشه بهترین پدر دنیا اینجاست"
اون گفت و من زیر لب نخودی خندیدم.
بعد از اون دکتر توصیه کرد که ماهانه برای چِک آپ بیمارستان بیآم و برامون آرزوی موفقیت کرد.

Fake BoyfriendTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang