Ep 16:اعتراف

18 6 2
                                    

از دید سئوهیون

رفتم روی پشت بوم تا هوایی تازه کنم پس نشستم لبه.
پاهام رو مدام تکون میدادم و با حالت کلافه به منظره روبروم خیره شده بودم.

"تو اینجا چیکار میکنی؟"
یکی از پشت سر ازم پرسید.
چرخیدم که بکهیون رو دیدم.
ایشش اومدم به تو فکر کنم احمق جون...البته اینها رو با خودم گفتم.

"ااممم...هیچی"
با یکم تردید جوابش رو دادم.

"خب...پس میتونم کنارت بنشینم؟"
ازم پرسید,اولش یکم کم مکث کردم ولی بعد سر تکون دادم.

"اوضاع زندگی چطوره؟"
در حالی که به آسمون نگاه میکرد ازم پرسید.

"اوه عالیه!!!"

"پس حدس میزنم اصلاً خوب نبوده.چون تو هر وقت چیزی بگی یعنی قضیه برعکسه.دیگه چند ساله میشناسمت"

"آره...یه چیزهایی توی همین مایه ها!!"

"چیزی شده؟مشکل چیه؟"
با صدایی که واضحاً نگرانی توش موج میزد پرسید.
دلم میخواست بگم 'آره مشکلم تویی'

"نه...چیز نگران کننده ای نیست"
چونه ام رو گرفت سمت خودش و توی چشمهام خیره شد.

"بهم بگو"
با صدای آروم پرسید,خیره نگاهم میکرد انگار سعی داشت دلیل پریشونیم رو از عمق چشمهام بخونه.

با این کارش ضربان قلبم روی 1000 میزد و اون لحظه بود که همه چی رو فهمیدم,حسم به اون رو کشف کردم❤

"من...من..."

"تو چی هیون؟بگو"

"من ازت خوشم میآد بیون بکهیون!!!"
ناگهان این جمله رو فریاد زدم و با شوک دستم رو روی دهنم گذاشتم ولی برای این کار خیلی دیر شده بود.

از دید بکهیون

تا چند دقیقه سعی داشتم جمله ای رو که سئوهیون بهم گفت تحلیل کنم.
بیدار شو بِک...داری خواب میبینی...خودم رو وشگون گرفتم اما دردم اومد...پس واقعیه!!

"چی؟!"
ازش پرسیدم تا مطمئن بشم درست شنیدم.

"من دوستت دارم...خُب..."
اون گفت و من اونقدر شوکه بودم که هیچ واکنشی نشون ندادم.اون سرش رو پایین انداخت و ادامه داد.

"نگران نباش,مطمئن میشم که از شر این حس خلاص بشم...میدونم تو از مـ..."
همینطور پشت سر هم حرف میزد.داشت بدجوری کلافه ام میکرد پس تصمیم گرفتم خودم ساکتش کنم.

از دید سئوهیون

سرم رو انداخته بودم پایین و به سرعت حرفهایی که توی این مدت روی دلم سنگینی میکرد رو میگفتم.کاری که بعدش بکهیون انجام داد حسابی شوکه ام کرد.
اون داشت من رو میبوسید.
به آرومی چشمهام رو بستم و توی بوسه همراهیش کردم,فکر کنم قلبم داشت از جاش کنده میشد.داشتم توی این حس خوب حل میشدم.
به آرومی من رو سمت خودش کشید و بوسه رو عمیق تر کرد,در حین بوسه متوجه لبخندش شدم.

میبوسید,میمکید و گاز میگرفت و بهم اجازه نمیداد کمی هم همراهیش کنم.همزمان با بوسه دستش رو روی کمرم میکشید و مدام با تغییر وضعیت سرش بوسه رو هدایت میکرد.لحظه آخر قبل از اینکه عقب بکشه دوباره لبهام رو داخل دهنش کشید و به آرومی ازم جدا شد.

"ولی من دوستت ندارم هیون"
جوابش شوکه ام کرد و نزدیک بود گریه کنم.

"چـ...چی؟!"
ازش پرسیدم و صدام میلرزید.

"من دوستت ندارم هیون...من عاشقتم"
اون گفت و من چشمهام از تعجب درشت شد.

"واقعاً؟!"

"واقعاً...مدت زمان زیادیه که من عاشقتم.منتظر زمان درستش بودم تا بهت اعتراف کنم ولی هنوز مسئله تهیونگ وجود داشت.ازت سؤال دارم...تو هنوزم دوستش داری؟یعنی هنوزم اون توی قلبته؟"
صداش به وضوح میلرزید.
میدونم که اون ترسیده بود ولی من خودم میدونم که تهیونگ خیلی وقته دیگه جایگاهی توی قلبم نداره.

"نه...دیگه نیست...نگران نباش"
مطمئنش کردم پس بهم لبخند پهنی زد و بغلم کرد.

"خوبه چون..."
دستم رو برداشت و گذاشت روی سینه اش,جایی که قلبش دیوونه وار میزد.

"این برای تو میتپه..."
اون گفت و من از خجالت سرخ شدم.

"و یه چیز دیگه...نمیخوام دیگه دوست دختر قلابیم باشی"
اون گفت و من لبخندم محو شد.

"چی؟!چرا؟!"
با حالت سردرگم ازش پرسیدم.

"ازت میخوام که دوست دختر واقعیم بشی"

Fake BoyfriendWhere stories live. Discover now