12 (l.s)(z.m) -Complete-

By toovic

239K 43.6K 54.2K

۴ تا جوجه دانشجو که تنها دغدغه ی زندگیشون نمره ی دانشگاس و فکر میکنن تمام دنیا دور خودشون میچرخه و تنها چیزی... More

●1
●2
●3
●4
●5
●6
●7
game1~~
جواب آینده بینی~~~
●8
●9
●10
●cast
●11
●12
●13
●14
●15
●16
●17
●18
●19
●20
●21
●22
●23
●24
●25
●26
●27
●28
●29
●30
●31
●32
●33
●34
●35
●36
●37
●38
●39
●40
●41
●42
●43
●bkhoon
●44
●45
●46
●cast2
●48
●49
●Part I : The Trap
●Part II : The Ostrich
●part ||

●47

3.8K 669 1.7K
By toovic

Harry pov:

از استرس ناخونامو میجوییدم و پاهامو تند تند تکون میدادم تا اینکه تام دستشو روی دستم گذاشت و گفت:هریییی ... بسه دستت الان خون میاد

-: تو درکم نمیکنی تام.... لویی حتما ازم ناامید میشه و بعدشم متنفر

تام: نه نه هری ، اقای لویی هیچوقت ازت متنفر نمیشه بهت قول میدم باور کن یکم اروم باش

-:از کجا انقد مطمئنی اخه؟

تام:چون اقای لویی هم مثل رایایی خیلی مهربونه

-:اما....اما کاری که من کردم....

اشکی که داشت روی گونم سر میخوردو پاک کردم و نگاه لوکی کردم که با یه ابروی بالا رفته نگامون میکرد
-:تو....تو... لطفا التماست میکنم هرکاری بخوای برات میکنم فقط لویی رو نبر لطفا

پوفی کشید و گفت: دست من و ثور نیست اگه میتونستم کمکت میکردم

ثور : اوردنش

با شوک به لوکی که درو باز کرد و رایان که داشت دست و پا میزد و دور چشمش کبود بود نگاه کردم کشون کشون اوردنش تو و رایانم لحظه اخر یه لگد به تخمای یارویی ک گرفته بودش زد . لوکی بلافاصله درو بست و قفل کرد .

نه....اگه ما هممون اینجا باشیم لویی...

ثور:خب موجود سیاه وقتشه خودتو نشون بدی....میدونی که بالاخره پیدات می کنیم

بعد از چند ثانیه سکوت لوکی گف:بیا منطقی باشیم تو میدونی که نمیتونی برای همیشه مخفی بمونی

رایان زمزمه کرد : ببخشید هری انتظارشو نداشتم یهو بریزن تو خونم اصلا نمیدونم از کجا منو پیدا کردن....

شدت اشکام بیشتر شد تقصیر من بود تقصیر من بود تقصیر من بووووود

لوکی: ثور؟

ثور:حسش میکنم میدونم اینجاس ولی نمیبینمش یه جا قایم شده

لرزشم بیشتر شد تا قبل از این حرفش یه جوری امید داشتم لویی یه جا خونه رایان قایم شده باشه و اینجا نباشه ولی وقتی حسش میکنه.....

لوکی: اوکی پس بیارش

با دیدن عینک عجیب غریبی که لوکی زد و اون دستگاه شبیه فلزیاب که ثور برداشت دیگه نمیدونستم دارم چکار میکنم ولی میدونستم هرطور شده نباید بذارم لویی دست اونا بیوفته

نایل:هری داری کجا میری؟؟؟

با سرعت بیشتری رفتم و جلوی پنجره نشستم و ما بین هق هقام جیغ کشیدم: اگه..... من بتونم فرار کنم ......لویی...... لو.....میتونه باهام بیاد

رایان:هری احمق نشو ما طبقه چهارمیم!!

ثور: اگه بپری یا میمیری یا قطع نخاع میشی یا در بهترین حالت دست و پات میشکنه پسر جون ، دیوونه بازی درنیار !!!

برای اخرین بار نگاشون کردم همشون توی یه فاصله ازم ایستاده بودن و هول بودن حتی لوکی هم مضطرب بود و میدونستن اگه یهو سمتم بیان خودمو پرت میکنم پایین چشمم به اینه دم در افتاد همون که بار اول به خاطرش فهمیدم لویی روحه پس شک به دلم راه ندادم و جیغ کشیدم:میشنوی لویییی.....من.....من نجاتت میدم و خودمو پرت کردم پایین و ما بین صدای باد و داد و هوار دوستام فقط یه صدا شنیدم: همینجوریشم نجاتم دادی

و بعدش یه دست سرد بود که دستمو گرفت و باعث شد کوبیده شم به دیوار بیرونی ساختمون

بالارو نگاه کردم با دیدن لویی که صورتش قرمز شده بود به سختی یه لبخند کوچیک زده بود و دو دستی منو چسبیده بود و از پنجره اویزون شده بود بغض کردم

لویی:هری درسته قد یه کرگدن حامله وزن داری ولی نمیذارم بیفتی

-:لو ....ولی اینجوری ااااااااا

با ول شدن یهوییم اخر جملم به جیغ تبدیل شد که یهویی متوقف شدم و دماغم محکم خورد توی شیشه.... چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم خانوم مکسیس پیرزن دو طبقه پایین ترم درحالی که با یه بیکینی سینه های شلشو پوشونده بود و کونشو داده بود عقب و جلوی اینه ژست گرفته بود با چشمای گرد زل زده بود به من

-:مسییییح چشماااااااااااام پاکیشونوووو از دست دادننننن

لویی:هری اینقد وول نخورررررر میفتیمممم

- : چشام دارن میسوزنننن

لویی : هری وول نخووور

با شنیدن دوباره ی صدای لویی بالارو نگاه کردم دیدم لویی در حالی که دستمو گرفته اونم از پنجره اویزون شده و اون بالا رایان و نایل و ثور و لوکی محکم پاهاشو گرفتن

رایان :شما دوتام یکم زور بزنین دیگه  میدونستم اون هیکلاتون همش آمپوله مگه کسی میتونه نچرال مث من پرفکت باشه

لوکی: زر نزن زور بزننننن

تام : رایا خیلی فشار نیار به خودت

-:تام کجاس؟ صدا داره تصویر نداره

یهو یه کله از پشت سر رایان اومد بیرون:من اینجام حواسم هس رایایی نیوفته

همینطور که زور میزدن با بلند شدن یه صدای عجیب دست از زور زدن کشیدن

تام:نایل این کارت خلاف هنجار های اجتمایی بود

ثور: اهههه خفه شدیم پسر

نایل:چیه؟خب خیلی فشار روم بود

بیخیال اونا شدم و یکی از پاهامو به سختی اوردم بالا تا بالای پنجره پنجره بذارم....فقط یکم دیگه مونده یه کوچولو یه کوچولو داشتم موفق میشدم که یه صدای شکافته شدن از زیرم حس کردم

با بدبختی به پایین نگاه کردم و دیدم بله.... خشتک شلوارم ازین سر تا اون سر جر خورده بود

با بغضی که نمیدونم از کجا اومده بود گفتم:این شلواره رو خیلی دوس داشتم

بالاخره بعد از چن ثانیه کم کم کشیدنمون بالا و هممون کنار پنجره پخش زمین شدیم

رایان : اوففف پسر

ثور یه نفس عمیق کشید و سریع از جاش پاشد . بازوی لویی رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه

نگاهم که به لویی افتاد دوباره بغض کردم اما اون فقط یه لبخند کوچیک بهم زد و دست رایانو گرفت و گفت: به یادت میمونم مرد ... مرسی

لوکی : ثور ... خیلی لفتش دادیم سریع ببندش میخوام تماس بگیرم

لویی تمام مدت با اون چشمای فوق العاده اش بهم خیره شده بود ...تا جمله ی لوکی تموم شد دیگه طاقت نیاوردم و بدون توجه به هشدار های ثور پریدم بغل لویی و محکم گرفتمش:لو....لویی نه لطفا....

قبل از اینکه ثور بتونه جدامون کنه نایل و تام هم به سمتمون هجوم اوردن و تمام سنگینیشونو رومون انداختن واسه یه لحظه تعادلمون به هم خورد و هر سه تاییمون افتادیم رو لویی

لویی : اخخخخ پاشین-

لوکی: نه اینکارو-

که با صدای پوووووووفی که از طرف لویی اومد حرفش قطع شد

ثور : شت شت شت چی شد وای ...امیدوارم  چیزی که فک می کنم نبا- وایسا ببینم .... اون یارو قناصه کجاااااااااست؟

رایان موفق شده بود در بره و لویی هم همراش برده بود !!!  اوه خدا باورم نمیشه !! محکم نایلو بغل کردم و فشارش دادم : یسسسسس

ثور کلافه نفسشو بیرون داد : باشه ، این دفه رو خوش شانس بودین ...

و در حالی که ازمون فاصله میگرفت با موبایلش شروع به شماره گیری کرد : ولی بار اول و اخره- الو ، الو .... فرار کرد ... اتفاقی بود اگه  بهتر میتونستی انجامش بدی خوب خودت ماموریتو به عهده میگرفتی !! کپک ... باشه ... باشه میسپارمش به خودت فقط زودتر ادماتو بفرست خیلی از خونه دور نشده

لوکی : چی شد ؟؟ پیداش می کنن ؟؟

ثور : اره باز میارنشون خیلی طول نمیکشه تا اون موقع *دستی تو موهاش کشید * ما منتظر میمونیم ... و شمام میرین تو اتاقاتون !!!

و دسته کلید اتاقامونو تو دستش چرخوند
نایل : بله ؟؟؟ تو اتاقامون زندانیمون می کنی ؟؟ اگه دشوری داشتم یا گرسنه ام شد چی ؟؟

ثور : خوب الان میتونین بخوابین که نه به شاشخونه احتیاج داشته باشین نه به آشپزخونه !!! فردا صبح زود در اتاقاتونو باز میکنم

- : ولی-

لوکی : ولی بی ولی شنیدین که چی گفت !!
و با دستای سردش مچ من و تامو گرفت و سمت اتاقامون کشید .

تام : کارایی که میکنید بی رحمیه ...

ثور : کارایی که می کنیم دستورن !!!

*************

Ryan pov :

پله ها رو دو تا یکی پایین دوییدم و به سوییچی که لویی وقتی باهام دست داد گذاشت کف دستم نگا کردم . سرعتمو بیشتر کردم و خودمو به ماشین هری که بعد از اون تصادف هنوز جلوی کاپوتش داغون بود رسوندم  : خودشه خودشه رسیدیم الان میریم
همونطور که نفس نفس میزدم سریع ماشینو روشن کردم و شروع کردم به گاز دادن : لویی تونستیم پسر !!!

خودمو به خیابون اصلی رسوندم و بدون اینکه پشت سرمو نگا کنم سمت خونه ی یکی از استادای دانشگاه تام که قبلا با هم دوست بودیم حرکت کردم . یه مدتی بود که باهاش حرف نزده بودم ولی احتمال زیاد میذاشت دو روز خونه اش بمونیم : لویی ... لویی دور شدیم مرئی شو خوشم نمیاد وقتی نمیدونم کجایی و هر لحظه ممکنه انگشتم کنی یا زبونتو فرو کنی تو گوشم ...

چن لحظه گذشت ولی هیچ نشونه ای از لویی ندیدم : لویی ؟؟؟؟!!!!! لویی کجایی ؟؟؟!!!

Thor pov :

کش موهامو باز کردم و خودمو رو تخت انداختم : هوووفففف چه-روز-مضخرفیییییی بوددددد !!! عای پسر

به لوکی که دم در اتاق وایساده بود و نگام میکرد نگا کردم و لبخند زدم : چی شده ؟

لبخندی زد و شونه بالا انداخت و سمتم اومد : هیچی ... فقط خسته ام

-: اره میدونم

تو یه حرکت دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم که باعث شد بیفته روم و صورتش تو فاصله ی چن سانتی ازم قرار بگیره : منم یه مدته حال و حوصله ی این موش و گربه بازیا رو ندارم ... داریم پیر میشیم دیگه !!!

و زدم زیر خنده . قفسه ی سینه ی لوکی به سینه ام چسبیده بود و تپش تند قلبشو حس می کردم .حتی گمونم کمی هم سرخ شده بود ... دوباره بلند زدم زیر خنده : حالا قلبت چرا انقد تند میزنه ؟ فک کردم به این حرکتای یهوییم عادت کرده باشی

لوکی در حالی که اروم میخندید پاشد لبه ی تخت نشست و منم به حالت نیم خیز شروع کردم به باز کردن دکمه های کتش

لوکی : آره فقط انتظارشو نداشتم ...عامممم ...

تخماشو خاروند و ادامه داد : ذهنم درگیر روحه اس
از حرکتش خنده ام گرفت و موهای ژل  زده اشو پشت گوشش دادم : ذهنتو درگیر نکن ... میگیریمش ... مشکلی پیش نمیاد لوکی میدونم این اواخر خیلی نگران سازمانی ولی ...

پاشدم کامل نشستم و ادامه دادم : ما دو تا مدت کمی نیس که این کاره ایم ..اره قبول ... این اواخر یکممممم گند زدیم یه چن باری شکست خوردیم ولی خودشون میدونن که عمدی نبوده !!! به مامورایی مث ما نیاز دارن لوکی جای نگرانی نیس نه بلایی سر من میاد نه از هم جدامون می کنن

چن ثانیه نگاهش بین چشمام در رفت و امد بود و بعد سر تکون داد و دوباره تخماشو خاروند ولی هنوزم دو دلی و نگرانیو میتونستم حس کنم پس دستامو دو طرف صورتش قرار دادم و لبامو محکم رو لباش گذاشتم . یکی از دستامو لای موهاش فرو کردم و با دست دیگه ام کتشو کامل دراوردم . دستمو رو قفسه ی سینه اش کشیدم و اروم لبامو جدا کردم : لوکی لبات سرد تر از همیشه اس فشارت افتاده ؟؟؟

به نوارای رنگی اطرافش نگاه انداختم و رنگای بنفش و سیاه به چشمم خوردن : لوکی ؟؟ خوبی ؟؟ استرست برای چیه از چیزی ترسیدی ؟؟

لوکی : چی ؟؟؟ نه- ثور ...چی داری میگی

و زد زیر خنده : برای چی همچین حرفی میزنی چرا اخه باید-

ثور : عاممم ...ن-نمیدونم اخه هی تخماتو میخارونی هاله ات هم-

لوکی دوباره لباشو رو لبام گذاشت و فرصت نکردم حرفمو تموم کنم . بعد از چن ثانیه در حالی که سرخ شده بود و نفس نفس میزد ازم فاصله گرفت : فقط روز پر استرسی بود

لبخندی زدم و بیشتر به خودم فشردمش . سرمو تو گردنش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم : اره بود !!

دستامو سمت دکمه های پیرهنش بردم که یهو هول شد طوری که نزدیک بود موقع بلند شدن از بغلم بیفته زمین : عامممم- عا چیزه ... میگم گرسنه ات نیس ؟؟ چیزی برات نیارم ؟؟

دستمو مث منو گرفتم جلوم و تظاهر کردم دارم فک می کنم : هممم یه لوکی با پنیر اضافه لطفا !!!

خواستم دستشو بگیرم و دوباره طرف خودم بکشم که با دو رفت سمت آشپزخونه : پس برم پنیر بیارم !!!

-: چ-چی ؟؟

خندیدم و همونجا منتظر نشستم ولی بعد از چن لحظه که برنگشت پاشدم و از اتاق رفتم بیرون . تو اشپزخونه که ندیدمش وات د فاک شدم . حس کردم صدای حرف زدن میشنوم وقتی رفتم پذیرایی متوجه شدم صدای تلوزیون بوده ... لوکی رو کاناپه نشسته بود و در حالی که هویج میخورد داشت با صدای کم باب اسفنجی میدید .

- : لوکی ؟؟

لوکی : عه سلام !!!

چشامو تو حدقه چرخوندم و کنارش نشستم : باب اسفنجی ؟؟

لوکی به نشونه ی تایید سرشو بالا پایین تکون داد و یه گاز از هویجش زد . خواستم منم یه گاز از هویجش بزنم که دستشو تا حد امکان ازم دور کرد و شاکی بهم زل زد . سعی کردم جدی باشم

- : تخس بازی درمیاری ؟؟

و سریع صورتمو نزدیک بردم که ببوسمش که یهو یه هویج پرت شد تو صورتم

لوکی : ااااا ...نه

-: اخ چشمم ...لوکی چته

و قبل از اینکه بتونه از رو کاناپه پاشه دستامو دور کمرش حلقه کردم و خوابوندمش رو کاناپه هنوز اولین دکمشو هم وا نکردم بودم که یهو ناله اش بلند شد : اخ اخ اخ اخ ... اخخخخخ

- : چی شد ؟؟ لوکی ؟؟ خوبی ؟؟

لوکی : اخخخ نه دلم ...دلم درد می کنه ... اخخخخخخخخ سرمم تیر کشید همین الان

لبامو با زبونم خیس کردم و چن لحظه بدون هیچ حرفی نگاش کردم . میخواد امشب منو دیوونه کنه ....

لوکی : ثور اگه تا سه ثانیه دیگه از روم پانشی  دار فانی رو وداع میگم ...بی شوخی

نفسمو بیرون فوت کردم و پاشدم کنار کاناپه وایسادم : لوکی ؟؟

لوکی : نه نمیشه هنوزم سرم داره تیر میکشه

سعی کردم بغضمو کنترل کنم و صدام نلرزه : پای کس دیگه ای درمیونه ؟؟؟

لوکی : آره ...چی ؟؟ نه ..نه نه ثور

- : همش به خاطر اینه که من روحم ؟؟ اگه قول بدم امسال روز سالگرد اولین سکسمون دم در سازمان بنر نزنم و بهت تبریک نگم دست از این رفتارای عجیبت برمیداری ؟؟ 

لوکی : نه ثور گوش کن

پاشد روبروم وایساد و ادامه داد : احتمال اینکه دل دردم به خاطر پریود باشه خیلی بیشتر از اینه که پای کس دیگه ای درمیون باشه خوب ؟؟ پس نگران نباش

آب دماغمو با سر و صدا بالا کشیدم : پس بنرایی که میزنمو دوس داری ؟؟

لوکی : عا-عاره ...عاره خیلی اصن بنر چیه عکسمونو تو روزنامه چاپ کن هه هه

تا اومدم بغلش کنم جاخالی داد و سمت اتاقمون حرکت کرد : هنوزم دلدرد دارم

-: قرص بیارم ؟؟

لوکی : نه

-:بمالمش؟؟

لوکی : نههههه

-:لوکی من گرسنمه

*********

- : ینی چی که هیچ ردی پیدا نکردی ؟؟؟

+ : ینی پیدا نکردم !! ثور خدا میدونه دارید چه غلطی می کنید ...اگه این ماموریت من بود یه هفته پیش گیرش انداخته بودم

- : کسشر نگو هنو یه هفته نشده که دنبالشیم

+: هنوز دارن جست و جو می کنن اگه میدونستم قراره فراریش بدین میتونستم زودتر افراد بیشتریو گیر بیارم به من اطلاع داده بودین که کار تمومه !!!

- : عاره بود .... یه لحظه غفلت کردیم

+ : کار همیشگیتونه !!

بدون هیچ حرفی گوشیو قطع کردم و پرتش کردم رو مبل : لوکی کار خودمونه ... امروز دوباره میریم دنبالش

لوکی : باشه ... تو راه هویج بستنی ام میخوریم ؟؟

نایل : هرییییی روده کوچیکه گندهه رو خوررررد

-: این دفه تخم مرغ بزرگ تره برا منه ها !!!

نایل : نه خیرم اونی که تو سن رشده منم نه تو

-:چه ربطی داره ؟!!! منم یه روحم که اگه به حرفم گوش ندی تسخیرت می کنم و مجبورت میکنم از اینجا تا کاردیف لخت یورتمه بری

لوکی : لاف میزنه اون نمیتونه تسخیر کنه

همونطور که یکی از سی دیای توی کشو که هیچ عکس و نوشته ای روش نبودو تو دستگاه گذاشته بودم شاکی سمتش برگشتم : لوکیییییی ؟؟؟ تو طرف کی ای ؟؟

با پلی شدن سی دی منتظر جوابش نموندم و سمت تلوزیون برگشتم . هری روپوش دکترا تنش بود و یه دافم کنارش وایساده بود : سلام گلای تو خونه ، محصلای نمونه ...قول بدین حرفای دکتر یادتون بمونه ...

+: مرسی !!! همیشه قبل خواب دو تا شات بزن و راحت بخواب-

هنوز وات د فاک بودم که هری با دو خودشو از آشپزخونه به پذیرایی رسوند : نههههه خاموشش-

و سریع تلوزیونو خاموش کرد : هوفففف خوب خودم خاموشش کردم

نایل : اون تو بودی هری ؟؟

هری : ........نه

تام : ولی هری خودت بودی من این موزیک ویدیو رو یازده بار دیدم

هری : چ-چی؟؟؟ کِی ؟؟

تام : رایایی یه نسخه کپی ازش داره ...

بدون توجه به حرفاشون خواستم قایمکی برم اشپزخونه و تخم مرغ بزرگه رو برا خودم بردارم که ضربی که لوکی با پاهاش رو زمین گرفته بود توجهمو جلب کرد : لوکی ؟؟؟ خوبی ؟؟

صورتش یکم قرمز شده بود ... دوباره همون نوارای آزاردهنده ی بنفش : باز استرس داری ؟؟؟

یکم تو جاش وول وول خورد : عاممم نه ...فقط دسشویی دارم ...

-: خوب شاشخونه که همونجاس !!!

لوکی : نهههههه نه نمیشه نمیتونم

-: لوکی !!!

دستامو دور صورتش حلقه کردم و جدی تو چشماش زل زدم : لوکی سنگ مثانه خیلی درد داره مرد ... و فکرشم نکن بذارم این دردو تحمل کنی

دستشو رو خشتک شلوارش گذاشت و شروع کرد به فشار دادن : ن-نه سنگ مثانه نمیگیرم فقط اگه به چیزای آبدار فک نکنم حله

-: با فک نکردن به آب آناناس و فشار دادن سر دیکت هیچی درست نمیشه .... الان مثلا شاشت میاد میگه عه بچه ها راه بسته اس برگردیم ؟؟؟

دستامو دور کمرش حلقه کردم که خودم ببرمش . سنگ مثانه شوخی بردار نیس ...

لوکی : نه نههههه بهم دست بزنی میریزه برو اونوررررر

تا بلندش کردم یهو لوکی با صدای بلندی تو بغلم پرت شد و هر دومون با دیوار برخورد کردیم : اخخخ ... افلیج شدم

یه نگاه به لوکی و یه نگاه به روحه که دراز به دراز کف زمین پهن شده بود کردم .

روحه : ...فاک

لوکی چشم به هم زدن خودشو از بغلم کشید بیرون و تله ی نوری رو از کیف برداشت و دقیقا لحظه ای که روحه نامرئی شد تله رو کنارش پرت کرد . یه زره مانند روشن الاستیکی دور تا دور روحو پوشوند و دست و پاهاشو مهار کرد . لوکی به سرعت سمتش رفت و بعد از پیدا کردن گردنش بهش گردنبندی زد که باعث شد دوباره روحه مرئی بشه .

لویی : هی ... مگه سگم قلاده میزنی اخه ؟؟

لوکی : فقط دوس ندارم هی نامرئی بشی یا خدایی نکرده دوباره جسممو تصاحب کنی !!!

************

Harry pov :

لویی : هی ...بابا دماغم میخاره لااقل اینو باز نمی کنی دماغمو بیا بخارون ...گیری کردیما

لوکی : ساکت شو هنوز بابت دیشب از دستت عصبانیم !!! باورم نمیشه به ثور گفتی که با بنرا مشکلی نداری ...

لویی : انقد بدجنس نباش هرکس محبتشو یه جور ابراز می کنه

لوکی : ثور ؟؟ ثور بسه انقد صدای گوریل در نیار از دسشویی بیا بیرون

ثور :تلزاحبهحلخجبح اَااااااااا ....

لوکی : خدایا ...

ثور : اَاااااااااااع

نیم ساعته که فقط رو کاناپه کنار نایل و تام نشستم و سعی می کنم جلوی سرازیر شدن اشکامو بگیرم . لویی هم از گوشه ی خونه و از پشت یه سری میله های نوری عمودی که اصن نمیدونم به کجا وصلن بهم خیره شده و هر از چن گاهی زیر لب ازم میخواد که اروم باشم .

اگه میدونستم ...اگه فقط میدونستم از دیشب تا حالا تو همین خونه اس غیرممکن بود تو اون اتاق کوفتی بشینم و دس رو دست بذارم ...لو ...دیگه نمیدونم باید چی کار کنم . قطره اشکی که چکیدو سریع پاک کردم و سعی کردم نفس عمیق بکشم .

ثور بالاخره با چشای قرمز از دسشویی اومد بیرون : خوبم ...گریه هم نکردم

لپ تاپشو به تلوزیون وصل کرد و خواست ویدیو کال بگیره که یه گولاخ اومد تو خونه : اینو تو کوچه پیدا کردیم داشت با دوربین شکاری داخلو دید میزد

تونی با یه لباس خرگوشی : سلام عرض شد !! پیتزا سفارش داده بودین ؟؟ ....

نایل : این دفه من سفارش نداده بودم ...

تام : آقای استارک !!! شما اینجا چی کار می کنین ؟؟؟

ثور سمت تونی رفت و دستاشو از پشت با یه دستبند بست : جمعمون جمع شد

تونی : واو ... بد موقع مزاحم شدم ؟؟ انعام نیازی نیستا اگه بخواین همین الان میرم

لوکی : این کیه دیگه ؟

ثور : هر کی هس الان اینجاس و دستبندم دستشه ... کسی ام که دستبند دستش باشه دردسر درست نمیکنه 

و دوباره شروع کرد به گرفتن ویدیو کال
اروم تونی رو صدا کردم : تو اینجا چی کار می کنی ؟؟؟

تونی : رایان خبرم کرد فقط شتر نگفته بود بیرون کلی ادم منتظرن ...

+: ثور !!!

سمت صدا که برگشتم یه مرد سی و خورده ای ساله با چشمای آبی و چهره ی کاملا جدی رو صفحه ی تلوزیون بود

ثور : استیو !! سلام ... ببخشید باز مزاحم شدم ولییی کار ما دیگه کاملا تموم شد ماشینا هم رسیدن

استیو : خوبه دیگه داشت بیش از حد طول میکشید

ثور : عاااا-عارههههه یکم ..یه مشکلاتی به وجود اومد ...اهم ...چیزه ... فقط گفته بودی بهم اطلاع میدی که کجا باید انتقالش بدیم ... لوکیشنو برام بگو بفرستن به علاوه اینکه-

استیو : برو اونور!!!

ثور : ...چی ؟؟؟

شخص رو صفحه تلوزیون که فک کنم اسمش استیو بود در حالی که بال بال میزد سرشو هی به چپ و راست تکون میداد انگار میخواست چیزیو پشت ثور ببینه : هیکل گنده اتو تکون بده برو کنار ............
تونی ؟؟؟!!!

تونی : استیو ؟؟!!

استیو کف دستاشو رو میز روبروش گذاشت و به جلو متمایل شد : تو اونجا چی کار میکنی ؟؟؟

تونی : دلیوری پیتزام !!!

لوکی : همدیگه رو میشناسین ؟؟

تونی : شما انگار همو بهتر میشناسین !!!

ثور : استیو رییس سازمانه !!

تونی : واو ...که اینطور ...جناب ضد دولت الان داره واسه دولت کار می کنه ، آره پیرمرد ؟؟؟

استیو : تو هم الان دلیوری پیتزایی تونی !! ادما تغییر می کنن

تونی لبخند کجی زد : ولی تو هنوز همون ادم جدی و خشکی هستی که میشناختم

لویی : میگما ...من دماغم هنوز میخاره

استیو نفس عمیقی کشید و نگاهشو از تونی داد به لویی : ببرینش تو ون لوکیشنو الان میگم بفرستن
از جام بلند شدم و دوباره به لویی نگا کردم . فکر نبودنش نمیذاشت اشکامو کنترل کنم .

تونی : استیو صبر کن !!

استیو سرشو کج کرد و منتظر به تونی خیره شد : نبرینش

استیو : چرا باید به حرفت گوش کنم تونی ؟؟

تونی سریع گفت : چونکه ...
تونی نفس عمیقی کشید و کمی به تلوزیون نزدیک تر شد : چونکه من نیازش دارم ، پرسیدی چرا اینجام ... بذار دستیار من باشه

استیو : تونی باز شروع نکن

تونی : ببین ... مگه سازمانتون نمیتونه قدرت روحا رو محدود کنه و بهشون تسلط داشته باشه ؟؟؟ همین کارو می کنین دیگه ؟؟؟ با تسلط داشتن به قدرتاشون اونا رو در اختیار میگیرین و به نفع سازمان ازشون استفاده می کنین خوب منم میگم همینکارو کن ...همینکارو کن ولی بذار پیش من بمونه

استیو : تونی این ایده هاتو برای خودت نگه دار و تو وظایفم دخالت نکن گوش دادن به حرفای تو اخر عاقبت خوبی نداره

تونی : بسسسسس کن استیو دیگه بچه نیستیم که من واسه کارم بهش احتیاج دارم مرد

استیو : اره بچه نیستیم تونی اونم اسباب بازی تو نیست

تونی : درک نمی کنم ... لجبازیت بعد از این همه سال معنایی نداره ... باهم رفتار خوبی نداشتیم ولی گذشته ها گذشته !!! کاماااان ....تو آزمایشام بهش نیاز دارم... دارم- دارم تازگیا به ساخت یه ماشین زمان فک می کنم !!

استیو پوزخندی زد : موفق باشی

تونی : جارویسو از دست دادم استیو ...

استیو بدون هیچ حرفی به تونی نگاه کرد و چن بار پشت هم پلک زد .

تونی : دیگه کسیو ندارم ... بیخیال مرد ...بعد از چن سال باز همو دیدیم ...خرابش نکن !!! منم خرابش نمی کنم من میبخشمت استیو ..

استیو : "تو" منو میبخشی ؟؟

تونی : اره ...اره استیو "من" تو رو میبخشم تو به من و به دوستیمون پشت کردی ...ولی من تو رو میبخشم

استیو : من هیچ وقت بهت پشت نکردم تونی ولی الان بحث گذشته ها مطرح نیس باشه ؟؟؟ مشکلاتی بوده که تموم شده رفته الان درگیر مسائل دیگه ای ام

تونی : درسته ... ولی اصرار دارم بذاری لویی بمونه استیو به جایی برنمیخوره حتی میتونی تو خونه ام دستگاه ضبط صدا و دوربین کار بذاری لویی قرنطینه ی خونگی میشه فقط و فقط تو خونه ی من میمونه چه مشکلی مگه میتونه پیش بیاد ؟؟؟

استیو نفسشو بیرون فوت کرد : نمیدونی داری چی میگی تونی بر خلاف تصور تو دوس ندارم بلایی سرت بیاد

تونی : بهم اعتماد نداری استیو ؟؟

همونجور که پوست لبمو می کندم گوشه ی تی شرتمو تو مشتم گرفتم و فشار دادم . یه نور امید تو دلم روشن شده بود و بیشتر از همیشه توی این چن روز به موندن لویی امیدوار شده بودم .

استیو : تونی من-

تونی : بهم اعتماد داری ؟؟

استیو دستی تو موهاش کشید و عضله های فکش منقبض شدن برای چن ثانیه فقط به چشمای تونی خیره شد : ...دارم !!!

همون موقع در با صدای خیلی بلندی باز شد و رایان با یونیفرم پلیس اومد تو : پلیس !!!!!بخوابین رو زمین ... تام هالند دانشگاه داره عمه اش تماس گرفت گفت باید بره دانشگاه اومدم ببرمش ...

- : خدایا ....

___________________________________________

هاااااااای هویجااااا

کی دلش واسه عکس مودا تنگ شده بووود؟

ثور هربار یادش میوفته لویی رو بوسیده :

*خشتک هری جر میخوره*
هری:

*ثور و لوکی نفس میکشن*
هری:

لویی درون لوکی هربار ثور سرشو میاره جلو :

*ثور خم میشه از هویج گاز بزنه*
لوکی-لویی:

لوکی:اصن بنر چیه عکسمونو تو روزنامه چاپ کن
ثور:

نایل:هری اون تو بودی؟
هری:


لوکی-لویی:به نظرم به عنوان سالگرد اولین سکسمون فیلمشو تو پورن هاب بذاری

ثور:اون یارو کجاست؟
هری:

ثور:تخم مرغ بزرگتره مال منه
نایل:


تونی:بذار لویی دستیارم شه
استیو:

استیو:گوش دادن به خرفای تو اخر عاقبت نداره
تونی:

تام : یازده بار این ویدیو رو دیدم
هری : چی ؟؟ کِی ؟؟؟
تام :


ثور در تمام طول شب : لوکی چیزی شده ؟؟؟
لوکی-لویی :

قرنطینه نایسی داشته باشین هویجا🖐🏻🖐🏻🖐🏻

Toovic
●_●

Continue Reading

You'll Also Like

194K 24K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
38.9K 9.3K 77
وقتی که هریت استایلز فراری از قرار ها و مرد هاست اولین روز کاریش به عنوان مدیر مدرسه رو اغاز میکنه که البته قرار نیست خیلی جذاب باشه با وجود فردی تام...
931 201 15
همه چیز پس از دو گانگی تمام نمی‌شود . مردِ چهار شانه‌ی داستان زندگی اش ، هرگز فریب نمیخورد . چون خودش را مانند عقابی می‌دید که می توانست فرصت را مانن...
9.7K 1.7K 36
[کامل شده✓] . . هر لمس، دستان سردت جوانه ای را در قلب تهی ام، هر دم، صدای نفس هایت مرا قوت، هر لحظه، در کنارت مرا، زنده نگه می‌دارد.. . [Drarry] sta...