House Of Cards

By Bangtan_trans

450K 44.2K 21.9K

جونگکوک وارث بدنام ترین امپراطوری مافیا در سرتاسر سئول تهیونگ پلیس تازه کاری که از طرف تیمش برای نابودی این ا... More

T/N: Story Warning 🔞
بلوف زن فوق العاده
پسر ۱
پسر ۲
بهش به چشم یک ارتش نگاه کن ۱
بهش به چشم یک ارتش نگاه کن ۲
زمین سوخته ۱
زمین سوخته ۲
کار خیس
دندان مرتب ۱
دندان مرتب ۲
نشان دادن بند ها ۱
نشان دادن بندها ۲ 🔞
موش و خائن
🔞بازی های ریز🔞
پسر اسباب بازی باهوش ۱
پسر اسباب بازی باهوش ۲
تمام مردان پادشاه ۱
تمام مردان پادشاه ۲
اسلحه ۱
اسلحه ۲ 🔞
هلو ۱
هلو ۲ 🔞
تیر خلاص ۱
تیر خلاص ۲
Does it hurt, baby?
پیشم بمون (لطفا) ۱
پیشم بمون(لطفا؟) ۲
Submachine Sodomy 2
بیبی، هرزه، عروسک (تکرار) 🔞
حمله پانیک ۱
حمله پانیک 2
توهم عظمت 1
توهم عظمت ۲
I Own This Fucking City 1
I Own This Fucking City 2
مردان دیوانه
سگای خفته گاز میگیرن
Carpe-fucking-diem 1
Carpe-fucking-diem 2
هیولا
سخن مترجم :|
هیولا (آپلود دوباره)

Submachine Sodomy 1

5.7K 823 502
By Bangtan_trans

سلام. میدونم از اینکه زود میام در پوست خود نمگنجید. امروز حالم خوب نبود نشستم ترجمه کردم

اسم این چپتر رو نمیتونم ترجمه کنم. چی بنویسم خدایی آخه؟ من اصلا میخوام بدونم نویسنده چرا همچین کلماتی بلده.

نه اصلا خودم چرا بلدم؟؟؟؟؟؟؟

اصلا هرکی بلده بره مغزش رو با آب مقدس بشوره

اون تسبیح من کو؟

*****

دوروز بود که تهیونگ با حس خارش وحشتناکی بیدار میشد، اونقدر شدید که تمام بدنش رو مورمور میکرد. از اون حسایی که نادیده گرفتنش کار سختی بود. حس میکرد پوستش تکون میخوره، انگار کلی حشره های ریز زیر بانداژش وول میخوردن. یا شایدم زیر پوستش بودن و توی ماهیچه ها و رگ هاش میلولیدن. در کنار خارش وحشتناک، درد شدیدی هم داشت که حتی نمیدونست از کجا میاد. شانه اش، گردنش، حتی سرش هم درد میکرد. سردردش دیوانه کننده بود. نقطه ای توی بدنش پیدا نمیشد که یکجورایی درد نکنه و گاهی وقتی درد خیلی شدید میشد تهیونگ شک نداشت که داره آروم آروم میمیره.

روز اول توی شیره کش خونه کانگ، تهیونگ درد زیادی نداشت، بیشتر احساس ناراحتی میکرد. اما وقتی سوار ماشینش کردن و با کشتی به پایتخت منتقل شد بالاخره فهمید که جای زخمش چقدر میتونه درد بگیره. سفر دریایی دیروز بیش از حد طول کشیده بود و تمام مدت رو یا در حال بیهوشی و یا گریه گذرانده بود. تاحالا همچین حسی رو تجربه نکرده بود و حتی مورفین هم دیگه جواب نمیداد. از همه بدتر اینکه دریا زده هم شده بود. جونگکوک تلاش کرد در طول سفر بهش غذا بده اما تلاش هاش بیهوده بود. بخاطر درد و حرکت امواج نمیتونست چیزی به جز آب بخوره، که همونم توی شکمش تکون میخورد و حالت تهوعش رو بدتر میکرد. مرد جوانتر بهش گفت که باید غذا بخوره، باید درد رو تحمل کنه اما واسه اینکار زیادی ضعیف بود. تهیونگ چندین بار به این فکرکرد که ممکنه با رفتارهاش جونگکوک رو عصبانی کنه اما اینطور نشد. مرد دیگه با شنیدن ناله هاش تنها سکوت کرد و برای مدتی از کابین خارج شد. تهیونگ توی یک کابین خصوصی روی تخت دراز کشیده بود، گریه میکرد و عرق میریخت، و باور داشت به زودی میمیره.

اما مرگ چنین حسی نداشت. متاسفانه این حس زنده موندن بود.

الان حس میکرد روی تخت دراز کشیده اما تخت توی قایق نبود. نمیتونست مطمئن باشه و فقط میتونست حدس بزنه. بهرحال تخت زیر تنش تکون نمیخورد و یک جورایی به یاد داشت که قبلا از قایق خارج شده. حس عجیبی داشت، صداها و افکار گنگی مغزش رو پر کرده بودن و درک کردن و فهمیدنشون توی حالت نیمه هشیاریش کار سختی بود. پوستش داغ بود اما حداقل دیگه حس سوختن نداشت و امیدوار بود که این نشانه خوبی باشه.

تهیونگ زبانش رو برای خیس کردن لب هاش بیرون اورد. کار غیر ممکنی به نظر میرسید چرا که زبانش همونقدر خشک بود. زبانش رو داخل دهانش برگردوند و تصمیم به بازکردن چشم هاش گرفت. چندثانیه طول کشید تا متوجه بشه که درحال خاراندن و کشیدن بانداژه. دستش رو پیش از اینکه آسیب جدی تری به خودش برسونه خیلی سریع پایین انداخت و احساس کرد آرنجش به چیزی برخورد کرد: یک بدن. هرکی بود بخاطر بی ادبانه بیدار شدن ناله ای کرد. پس ذهن گنگش درست حدس زده بود: به پنت هاوس برگشته بود. هرچند نمیتونست به یاد بیاره که چطور به اینجا اومده.

تهیونگ با گیجی پرسید:«ساعت چنده؟» سوییت تاریک بود و به نظر میرسید خورشید تازه شروع به بالا اومدن کرده. یک روز تمام رو در ذهن گنگ و پر از دردش گم شده بود و رسوندن خودش به کارهای عقب افتاده کار سختی به نظر میرسید.

صدای زمزمه مانند و خواب آلودی جواب داد:«مممم، 5 صبح.» کمی طول کشید تا صدای جیمین رو تشخیص بده. از اون زاویه فقط میتونست گوشه ای از صورتش رو ببینه.

«ببخشید. بگیر بخواب.» روی تشک جابجا شد. حرکت ناگهانیش درد تیزی رو از شانه تا پشت دندان هاش کشید. «نمی-نمیخواستم بیدارت کنم.»

جیمین صاف نشست و کش و قوسی به بدنش داد:«اشکال نداره. بهرحال وقت داروهات دوساعت پیش بود.» تهیونگ یک جورایی به اینکه اون مرد اینقدر راحت میتونست بدنش رو حرکت بده حسادت میکرد. حتی فکرکردن به تکون دادن دست سالمش برای لمس بینیش هم کار غیرممکنی به نظر میرسید. مرد دیگه خم شد و چراغ روی پاتختی رو روشن کرد. تهیونگ چشم هاش رو بخاطر هجوم ناگهانی نور منحرف کرد، سرش حتی بیشتر از قبل درد گرفت. جیمین بدون هیچ حرفی از روی تخت بلند شد تا داروهاش رو بیاره. میتونست صدای خرش خرش وسایل رو بشنوه. بلندکردن سرش و نگاه کردن زحمت زیادی میبرد. جیمین یک دقیقه بعد با جعبه ای کوچیک و یک جفت دستکش لاتکس برگشت.

جیمین کنارش رو تخت نشست و مشغول بازکردن جعبه پلاستیکی سفید شد. تهیونگ با کنایه گفت:«چه دلیل خوبی واسه بیدار شدن.» بوی تند ضدعفونی کننده در فضا پیچید و بینیش رو به خارش انداخت. «بیدار شی تا دوباره خمارت کنن.»

جیمین سر سوزن رو باز کرد و گفت:«هشت ساعت از تزریق آخرت میگذره. داری خوب پیش میری، بیبی. خیلی خوب پیش میری.» تهیونگ به حرفای یونگی که اون رو معتاد خطاب کرده بود فکر کرد و بی اختیار لبش رو به دندون گرفت.

جیمین با اعتماد به نفس بانداژش رو باز کرد تا به بخیه های زیرش برسه. شانه اش رو تمیز کرد و پوست اطرافش رو با سر انگشت هاش فشرد. دیروز مردد بود و از دست زدن بهش میترسید اما امروز، بعد از کمک یونگی، به نظر میرسید که اعتماد به نفسش رو پیدا کرده. تهیونگ از توی آینه سقفی میتونست زخمش رو ببینه، هنوز همونقدر وحشتناک بود. خدایا چقدر وحشتناک به نظر میرسید و به این فکرکرد که آیا شکم هوسوک بعد از جراحی بخاطر چاقویی که اون بهش زد هم همین شکلی شده بود یا نه.

جیمین گفت:«خوب به نظر میرسه. نشانه ای از عفونت نیست. یونگی بهم گفت چندساعت روی زخم رو باز بذارم پس الان میخوام همین کار رو بکنم.»

«باز بذاری؟»

جیمین توضیح داد:«آره، برای اینکه دور بخیه ها مرطوب نشه. وقتی بیداری لازم نیست نگران این باشم که بهشون دست بزنی. وقتی خوابی میتونم دوباره ببندمش. پس دستکاریش نکن.» تمیز کردن زخمش رو تمام کرد و به سراغ جعبه رفت. آمپولی که از قبل آماده کرده بود رو برداشت و گفت:«باید از امروز پایین آوردن دوزت رو شروع کنم، باشه؟» شریان بند لاستیکی رو دور بازوش بست. از همونایی که معتادا استفاده میکنن. «امروز فقط دوتا شات میگیری. یکی الان یکی هم شب.»

«دوتا؟» حتی خودش هم متوجه شد که صداش چقدر درمانده و تشنه به نظر میرسید. «اوه... اوکی.»

جیمین درحالیکه به رگ دستش ضربه میزد گفت:«خیلی زود خوب میشی. بعدشم دیگه بهش نیاز نداری، مگه نه؟ به این آشغال وحشتناکی که یونگی گفت.»

تهیونگ به دردی که دیروز روی قایق کشید فکرکرد و پاسخی نداد. حتی فکرکردن به تحمل دوباره اون درد هم خارج از تصورش بود و نمیخواست دوباره تجربه اش کنه. یونگی یا جیمین هیچ کدوم حق تصمیم گیری براش رو نداشتن اما به نظر میرسید که هردوشون در زمان بیهوشی اون حکم رو صادر کرده بودن. مرد دیگه رو تماشا کرد که مشغول چک کردن سرنگ برای حباب بود و بخاطر اینکه تا این حد چشم انتظار تزریق مورفین بود حالش از خودش بهم میخورد.

جیمین ساعد دستش رو گرفت و سوزن رو در پوستش فرو کرد. تهیونگ سوزشی رو احساس کرد وسپس مرد دیگه شستش رو فشرد. حرارت به سرعت در بدنش پخش شد، موج لذت بخشی بود و به اوج لذت رسوندش.

آهی کشید:«لعنت. جیمین.» سرش رو به بالشت فشرد و مرد دیگه سوزن رو از دستش خارج کرد. «لعنتی خیلی حس خوبی داره.»

«البته که داره، بیبی.» تهیونگ با شگفتی به جیمین که مشغول جمع و جور کردن وسایل بود خیره شد. «بیا یه آبی به دست و صورتت بزنیم.» جیمین بهش برای بلند شدن از روی تخت کمک کرد و به طرف حمام طبقه همکف هدایتش کرد. وان از قبل آماده شده بود. خبری از حباب نبود اما آب توی وان بوی نمک میداد و به رنگ یاسی در اومده بود.

«ممنون... ممنون، جیمین.» جیمین بهش برای درآوردن لباس هاش و نشستن توی وان کمک کرد. آب داغ بود و برای چندثانیه عضلات پراز دردش رو سوزوند اما خیلی زود بهش عادت کرد و حالا حس خیلی خوبی داشت.

«فقط دراز بکش و بذار من بقیه کارا رو بکنم.»

جیمین با لطافتی که فقط دستای یک مادر میتونست داشته باشه مشغول شستن موهاش شد. انگشت هاش حتی یک بار هم موهاش رو نکشیدن و توی وضعیتی نگهش داشته بود که شامپو روی شانه برهنه اش نریزه. خیلی زود سراغ بدنش رفت و با کف دستش صابون رو روی پوستش میمالید. تهیونگ اعتراف میکرد که حموم کردن وتمیز شدن بعد از سه روز نعمت بود. اگر تواناییش رو داشت خودش زودتر اینکار رو انجام میداد اما نمیتونست. تنها کاری که میتونست انجام بده شستن صورت، مسواک زدن و استفاده از توالت، اونم فقط با یک دست بود. بقیه کارها خارج از تواناییش بودن.

جیمین درحالیکه موهای خیسش رو براش خشک میکرد پرسید:«بهتری؟» تهیونگ سرش رو به نشانه مثبت تکان داد. از زیر حوله میتونست لبخند همیشگی جیمین رو بر لبانش ببینه.

جیمین کمکش کرد به تخت برگرده و دوباره دراز کشید. اثر مورفین اینقدری پخش شده بود که دلش میخواست تمام روز دراز بکشه و تکون نخوره. میدونست عادت بدیه و نباید بهش عادت کنه اما بعد از چندروز گذشته استحقاق یک روز استراحت رو داشت.

تهیونگ پرسید:«چند وقت بیهوش بودم؟» جیمین که مشغول کنار زدن چتری های خیسش از روی پیشونیش بود توضیح داد که از زمان تزریق یونگی نه ساعت گذشته. «جونگکوک هنوز برنگشته؟»

«نه هنوز داره کار میکنه. بیا به کار فکرنکنیم. خیلی وقته چیزی نخوردی. بذار برات یک چیزی درست کنم، باشه؟» جیمین خودش رو تا انتهای تخت کشید و سپس بلند شد. برای برداشتن لباس حوله ایش از روی زمین خم شد و باسنش رو به نمایش گذاشت. تهیونگ سعی کرد بهش خیره نشه اما کار سختی بود. کار درستی به نظر نمیرسید اما بعد از تمام چیزایی که تجربه کرده بودن یک جورایی مسخره بود.«بیبی، هرچیزی که بخوای میتونم برات درست کنم. اگه هم بلد نباشم برات سفارش میدم.»

«اوه...» جیمین لباسش رو پوشید اما کمرش رو نبست. «غذا، اوه...» تهیونگ چندثانیه به انتهای سوییت خیره شد و دوباره نگاهش رو به اون داد. «نمیدونم. الان واقعا نمیتونم به غذا فکرکنم.» راستش رو میگفت. بااینکه میدونست نزدیک به چهل و هشت ساعت از آخرین باری که غذا خورده میگذره احساس گرسنگی نمیکرد. احتمالا اثر مورفین بود.

«صبحانه؟برنج و املت؟ خوشمزه درست میکنم. یا شام. میتونم برات-» (مترجم:بخدا این ناهار ماست.)

«اوه. صبحانه خوبه.»

جیمین با لبخند شیرین همیشگیش درحالیکه به سمت آشپزخانه میرفت گفت:«برات درست میکنم، بیبی. فقط دراز بکش و استراحت کن. حواسم به همه چیز هست.»

گوش دادن به صدای جیمین که زیر لب آواز میخوند و آشپزی میکرد تجربه ای فراواقعی بود. یاد اون صبحی افتاد که بعد از بیدار شدن با جونگکوکی که مشغول آماده کردن صبحانه بود مواجه شد. قبل از اینکه به شانه اش تیر بخوره و تا لب مرگ بره. از اون صبح های رویایی و فوق العاده. همین الان یک جورایی گیجش میکرد. سرش رو چرخوند و جیمین رو تماشا کرد که مشغول شستن برنج بود. صدای خوبی داشت و شیرینی صداش با صدای دورگه جونگکوک در تضاد بود.

تهیونگ تمام تلاشش رو برای نشستن کرد. انرژی زیادی برد اما حداقل حالا تا مدت زیادی نیازی به تکون خوردن نداشت. شانه اش بخاطر مورفین حتی وقتی حرکتش داد درد نگرفت. زیادی سر شده بود. کوه بالشت پشت کمرش حس فوق العاده ای داشت و کاری بجز تماشاکردن جیمین براش نمونده بود. یک جورایی خنده دار بود. جیمین با یک دست تخم مرغ میشکست و با دست دیگه اش هم میزد و مهارتی رو نشون میداد که تهیونگ تابحال ندیده بود.

جیمین میدونست چطوری اطلاعات رمزگذاری شده رو پیدا کنه، حافظه خوبی برای بخاطر سپردن اسم ها و مکان ها داشت و میتونست کمک کنه. حتی توی کردن هم یکه تاز بود، مهارتی که البته بی اهمیت ترین مهارتش به شمار میرفت. بااینحال تهیونگ میدونست که اگه بهش بگه که چقدر بااستعداد و باهوشه، اون بی درنگ مخالفت میکنه. شاید میخواست فروتن جلوه کنه یا شایدم به خودش ایمان نداشت، دلیلش هرچی بود میدونست تعریفش رو نمیپذیره. آدمای دیگه هدوگجه پا مهارت های مسخره و بی فایده شون رو برای جلب توجه جونگکوک به رخ میکشیدن اما جیمین خیلی سعی داشت استعدادهاش رو پنهان کنه و تظاهر کنه که آدم بی اهمیتیه. عحیب بود، اما تهیونگ حدس میزد گذروندن بخش اعظمی از زندگیش بعنوان برده جنسی در این رفتارش بی تاثیر نبود. طبیعتا نام اون رو بخاطر استعدادهای ذهنیش نمیفروخت.

تهیونگ با لخندی گفت:«به محض اینکه بتونم تکون بخورم برات صبحانه درست میکنم.

جیمین درحالیکه کره رو توی ماهیتابه میریخت گفت:«واسه صبحانه هلو میخوام. کرم هلو.» (مترجم: پیچِز اند کریم، چوکولیت چیکس اند چوکولیت وینگز:)))) ببخشید نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.)

تهیونگ گفت:«میتونی داشته باشیش. میتونی هرچیزی که میخوای داشته باشی.» از عمد حرف های خودش رو براش تکرار میکرد. «استحقاق همشون رو داری، جیمین.»

جیمین کفگیری برداشت و پرسید:«چرا؟ چون ازت مراقبت میکنم؟» شنیدن این حرف به معنای واقعیشون حس عجیبی داشت. برای اولین بار درباره سکس یا قتل نبود. از زخم و حال فیزیکیش مراقبت میکرد، درست مثل یک دوست واقعی، یا یک معشوقه و یا عضو خانواده. «بیبی، من بخاطر اینکار نیازی ندارم که چیزی بگیرم. کدوم آدمی بخاطر مراقبت از یک نفر جایزه میگیره؟»

واقعیت اینه که جیمین نیازی به انجام هیچ کدوم از این کارها نداشت. اجباری نبود و تهیونگ این رو میدونست. درسته که جیمین هدوگجه پا نبود، یک عوضی بی احساس نبود، امابرای اینکه از اون مثل یک بچه پرستاری کنه هم اجباری وجود نداشت. و این خیلی باارزش بود. نشون میداد که جیمین چقدر آدم خوبیه. میتونست به خدمتکار زنگ بزنه تا اون رو جمع و جور کنه. همونطور که برای نظافت آپارتمان با شرکت خدماتی تماس میگیره. نیازی به اتلاف وقت شخصیش برای مراقبت و حموم دادن اون نداشت. جیمین به جونگکوک درباره رفتن به سنگاپور هشدار داده بود و میتونست از اون برای اثبات حرفش به جونگکوک استفاده کنه. اما جیمین هیچ کدوم از اینکارها رو نکرد. فقط یک کمک کوچیک از یونگی گرفت تا توی پرستاری از اون اشتباهی نکنه و از اون به بعد نقش پرستاریش رو به نحو احسنت اجرا کرده بود.

تهیونگ هرچقدر بیشتر به این قضیه فکرمیکرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که جیمین برای شرایطی که توش گیر کرده زیادی خوبه. بعد از تمام بلاهایی که سرش اومده بود حق داشت خشن و بی احساس باشه اما همچین آدمی نبود. اون حامی، مراقب و بیش از اندازه شیرین و دوست داشتنی بود. جیمین برای آدمی مثل جونگکوک زیادی خوب بود، و همچنین برای آدمی مثل خود تهیونگ هم زیادی خوب بود.

تهیونگ دیگه ادم خوبی نبود.

آماده کردن غذا چند دقیقه دیگه زمان برد. جیمین بین پلوپز و گاز حرکت میکرد، دگمه های متعدد رو فشار میداد، سبزیجات رو خرد میکرد و املت رو هم میزد. ظاهرا وانگبی چون بوی گوشت رو احساس نکرده بود از پایین تخت جایی که پاهاش رو با بدنش گرم میکرد تکون نخورد. جیمین غذا و دو لیوان رو روی سینی گذاشت و براش آورد. صبحانه در تخت خواب. یک تیر توی شانه اش چنین امتیازی نصیبش کرده بود. مرد دیگه سینی رو روی پاش گذاشت و سپس کنارش روی تخت نشست. وزنش رو روی یک دست انداخت تا بتونه قاشق رو با دست دیگش بگیره. تهیونگ غذای توی سینی رو از نظر گذروند: املت کرمی رنگ با تکه های فلفل، یک بشقاب برنج و یک لیوان اب پرتقال و یک لیوان آب تیره رنگ که میدونست حاوی داروی کفلکس هست. لیوان آب رو برداشت وسر کشید تا از شرش خلاص شه. شکم خالیش بالاخره تصمیم به غرغر کردن گرفت.

جیمین قاشق پر از برنج رو جلوی دهانش گرفت و گفت:«دهنت رو باز کن، بیبی.» لبخند میزد، یک لبخند گرم و خوشحال. و تهیونگ به این فکرکرد که آیا اینطوری پرستاری کردن از یک فرد دیگه برای اون هم جدید بود یا نه. آیا جونگکوک بهش اجازه میداد اینطور توی تخت بهش غذا بده؟ جواب واضح نه بود. جونگکوک طبیعتا بهش اجازه اینکار رو نمیداد، بلکه احتمالا نقش هاشون برعکس میشد. اما خب مرد جوانتر دوست داشت "هرزه" خطاب بشه و گاهی تحت سلطه کسی دیگه دربیاد، پس شاید از اینکه لوسش کنن هم بدش نمیومد؟

تهیونگ با دهان پر گفت:«من بچه نیستم.» جیمین برنجی که گوشه دهانش چسبیده بود رو با شست تمیز کرد و داخل دهان خودش گذاشت. «اینجوری باهام حرف نزن.»

جیمین گفت:«ممم، باشه اصلا هم بیبی نیستی.» قاشق رو توی سینی گذاشت و چاپستیک رو برای تکه کردن املت برداشت. «اصلا...» املت رو جلوی دهانش گرفت. مثل ظاهرش خوشمزه بود. «وانگبی بشنوه اینطوری باهات حرف میزنم حسودیش میشه، مگه نه پرنسس؟» گوش های وانگبی با شنیدن اسمش تکون خوردن، چشم هاش باز شدن و دمش رو فر کرد. «خیلی لوسه، درست مثل من.» لبخند گشاده ای تحویلش داد، ظاهرا از جوک خودش راضی بود. شوخی بود یا یک مقایسه فروتنانه؟ تهیونگ واقعا جواب رو نمیدونست.

تهیونگ چاپستیک رو از دستش گرفت و پرسید:«جیمین، جونگکوک الان چیکار میکنه؟» تکه ای املت جلوی دهانش نگه داشت. جیمین با کمی تردید املت رو با دندان هاش گرفت.

درحالیکه غذای داخل دهانش رو میجوید پاسخ داد:«مطمئن نیستم. از دیروز مشغول کاره. اصلا ندیدمش، فقط چند دقیقه باهاش پای تلفن حرف زدم. فکرکنم امروز میره "به" رو ببینه. البته حدس منه.»

به گوهی. ترسناک ترین مادربه خطای تمام هدوگجه پا. حتی شنیدن اسمش هم پوست تهیونگ رو مورمور میکرد و بی اختیار به لیم فکرکرد. لیم و زخم روی گونه اش.قورت دادن لقمه بعدش انرژی بیشتری برد. انگشت هاش تکان خوردن و چاپستیک با صدای تقی بسته شد. خوشبختانه از دستش نیفتاد. اینجوری زیادی عجیب میزد، و نهایت ترسش از مردی که تابحال ندیده بود رو نشون میداد. اما تهیونگ حدس میزد تمام اعضای هدوگجه پا بهرحال از اون مرد وحشت دارن. جیمین چی؟ جیمین تابحال "به" رو مثل کیم جینوو دیده بود؟

«به؟ مطمئنی جونگکوک امروز باهاش قرار ملاقات داره؟»

جیمین قاشق دیگه ای از برنج پر کرد و سرش رو تکان داد:«اوهوم.» رفتار خونسردانه اش نشون میداد که حرف زدن درباره اون مرد روش اثری نذاشته. برعکس اون، تهیونگ میتونست صدای تپیدن قلب خودش رو که شدیدتر از همیشه به قفسه سینه اش میکوبید بشنوه. «باید سریع مشکلاتی که سنگاپور بوجود آورده رو حل کنه. "به" دلال اسلحه است. در حد مرگ به بابایی و کوکی وفاداره پس یک شریک قوی محسوب میشه. هیچ کس بدون اطلاع اون حق واردات اسلحه به داخل کشور رو نداره، دلال هاش تمام محموله های اسلحه رو زیرنظر دارن.» قاشق رو جلوی دهانش گرفت. تهیونگ نیازی به باز کردن دهانش نداشت چون همینطوریش هم بازمونده بود. «هیچ کس توی سئول روی شما دوتا اسلحه نمیکشه، بعد از دفعه آخر هیچ کس چنین حماقتی نمیکنه.»

تهیونگ با دهان پر از برنج پرسید:«پس... پس "به" میخواد رد اسلحه رو بزنه؟» جیمین سرش رو تکون داد اما حالت چهره اش پر از تردید بود. دوباره چاپستیک رو از دستش گرفت. «اوکی. با عقل جور در میاد اما مطمئنم اونایی که بهمون حمله کردن چینی هستن، احتمالا توی همون چین یا سنگاپور استخدام شدن. میتونه هر کشوری تو اون منطقه باشه. پیدا کردن ده بیست تا مرد چینی کار سختی نیست. مطمئنم چندنفرشون ماندارین صحبت میکردن.» لقمه املتی که جیمین براش نگه داشته رو خورد. «فکرنکنم "به" بتونه کاری انجام بده.»

جیمین گفت:«اون مرد رو دستکم نگیر.» برنجی که جلوی دهانش گرفته بود رو خورد و تهیونگ از این بابت خوشحال بود. به یاد نداشت که مرد دیگه آخرین بار کی غذا خورده. «"به" فرقی با سگ بلادهوند نداره، بیبی. بی رحمه.»

زیرلب موافقت کرد:«به طرز وحشتناکی ترسناکه.»

درسته که جیمین صبحانه رو برای اون درست کرده بود اما نصف بیشترش رو شریکی خوردن چون تهیونگ دیگه مثل قبل اشتها نداشت. احتمالا تاثیر مورفین بود، نمیدونست. شایدم بخاطر حرف زدن درباره "به" بود. اما میدونست تماشای غذا خوردن جیمین به همون اندازه لذت داشت. با نگاه کردن به چهره اون مرد میدونست که اوقات سختی رو میگذرونه چرا که زیر چشم هاش از شدت کمبود خواب تیره شده بود. تهیونگ فقط میتونست تصور کنه که جیمین چقدر ترسیده بوده. وقتی اونا توی سنگاپور گیرافتاده بودن تنها توی آپارتمان زندانی شده بود. اما حالا هردوشون اینجا و در امان بودن پس جیمین نیازی به راه دادن نگرانی به سر کوچولوی خوشگلش نداشت. به محض تموم شدن غذا جیمین سینی رو پایین روی زمین گذاشت.

«بعدا تمیز میکنم. الان ترجیح میدم همینجا روی تخت لم بدم. تو چی؟» تهیونگ موافقت کرد و دوباره روی تخت دراز کشید. جیمین درحالیکه مراقب بود به شانه زخمیش برخورد نکنه کنارش دراز کشید.«ممم» تاجایی که میتونست خودش رو به اون چسبوند، پاهاشون زیر پتو درهم گره خورده بود. «اگه بخوای میتونیم همینجا همینجوری دراز بکشیم، بیبی، لازم نیست کل روز کاری انجام بدیم.»

تهیونگ نگاهش رو به اون داد و گفت:«هنوز حس میکنم باید یک کاری بکنم. اما چون تو اتاقم نیستم به کامپیوترم دسترسی ندارم. وقتی میدونم میتونم به جمع کردن این گند کمک کنم از اینجا دراز کشیدن و کاری انجام ندادن خوشم نمیاد.»

«خب... یک چیزی هست اما،» جیمین سرش رو از روی بالشت بلند کرد. «وقتی کارت تموم شد میتونیم دوباره همدیگه رو بغل کنیم. باشه؟» تهیونگ با تکان دادن سرش موافقت کرد و مرد دیگه روی زانوهاش صاف نشست. «چندلحظه صبرکن.» انگشتش رو به لب هاش فشرد و ادامه داد:«شششش. به کوکی نگو.»

تهیونگ پرسید:«بهش چی نگم؟» اما جوابی بجز چشمک از جیمین نگرفت. مرد دیگه از پله ها بالا و به سمت اتاقی که به نظر میرسید دفترکار جونگکوکه وارد شد. جایی که میدونست طبیعتا اجازه ورود بهش رو نداره. تهیونگ فقط منتظر موند تا ببینه چه غلطی میکنه. بعد از یک دقیقه درحالیکه چیزی رو در بغل گرفته بود به تخت برگشت. یک جسم سیاه بزرگ: یک لپ تاپ. سیم شارژش کنار زانوهاش آویزان بود.

«جیمین این... این لپ تاپ شخصی جونگکوکه؟»

«شخصی نه، لپ تاپ دومشه. بیشتر از کامپیوترش استفاده میکنه اما دوست داره محض اطمینان همه چیز رو جای دیگه بک آپ داشته باشه.»

«فکرنکنم اجازه دست زدن بهش رو داشته باشم، من-»

جیمین لپ تاپ رو روی پاش گذاشت و توضیح داد:«مشکلی نیست. هارد نداره. با رم کار میکنه. کوکی یک کاری کرده که نشه فایلی روش ذخیره کرد اما میتونی به دیتابیس دسترسی پیدا کنی.» تهیونگ با اخم صفحه لپ تاپ رو از نظر گذروند. این حجم از تغییرات حتما دلیلی داشت. یک دلیل جالب. یک چیزی که باید میفهمید. «الان همینو میخوای دیگه، مگه نه؟»

«آره اما... چرا هارد نداره؟»

جیمین شارژ رو به برق زد. «کوکی یک چیزی در حدود... پنج تا هارد داره.» سرش رو به شانه سالمش میمالید و نگاهش به صفحه لپ تاپ بود. «چیزای مختلفی روشونه: اطلاعات، رسید و چیزایی از این قبیل.»

به محض آبی شدن صفحه سیاه، تهیونگ سرش رو چرخوند و به اون خیره شد:«مگه اون چیزا رو دیتابیس نیستن؟» بینی و لب هاش در موهاش فرو رفتن، موهایی که هنوز بوی عطر گل و شامپو میدادن.

جیمین گفت:«نه نیستن. همه چیز رو که توی دیتابیس نمیریزن. کار احمقانه ایه.» لپ تاپ با صدایی موزیکال روشن شد. «اگر یک نفردیتابیس رو هک کنه، همه اطلاعات دستش میفته. اطلاعات پایه توی دیتابیسه، چیزایی که برای یادآوری لازمه. اما مدارک فیزیکی رو جایی که به راحتی میشه دزدید نمیذارن. یک جای امن پنهان نگه میدارن.»

تهیونگ احمقانه به بالای سرش خیره مونده بود. جونگکوک هارد داشت؟ هاردهایی پر از اطلاعاتی که داخل دیتابیس نبودن. اطلاعاتی که مستقیما به خودش برمیگشتن؟ از اون اطلاعاتی که میتونست بعنوان مدرک قانونی و صدور حکم بازداشت استفاده بشه؟ یا عیسی مسیح. تهیونگ حتی با فکرکردن بهش هم حس عجیبی پیدا میکرد؛ مخلوطی از هیجان و استرس.

«پس آره میتونی توی با این لپ تاپ به دیتابیس وصل شی.» جیمین خودش رو بهش چسبوند و با دست آزادش پسورد لپ تاپ رو وارد کرد. (مترجم:دهنش پسوورد هم داره. جونگکوک نمیدونه چی کنار خودش نگه داشته. یاد گیسانگ های قدیم کره میفتم.) تهیونگ سعی کرد حرکت انگشت هاش رو حفظ کنه اما زیادی سریع حرکت میکردن. «نمیتونی چیزی روی لپ تاپ ذخیره کنی اما بازم واسه کار کردن کافیه.»

به محض بالا اومدن کامل لپ تاپ جیمین خودش رو از اون جدا کرد و طاق باز روی تخت دراز کشید. تهیونگ اون رو که به کمر غلت زد تماشا کرد. موهای مشکیش روی بالشت پراکنده شده بودن و ملافه از روی پاهاش کنار رفت. لباس حوله ایش تقریبا باز بود و پوست طلایی رنگش رو به نمایش میگذاشت. صحنه منحرف کننده ای بود. نگاهش رو به لپ تاپ برگردوند. دقیقا میخواست چیکار کنه؟ یک نقشه داشت اما جیمین با حرف زدن درباره هاردها حواسش رو پرت کرده بود. بعد از کمی فکرکردن دیتابیس رو باز کرد و کارای همیشگی رو انجام داد: گشتن دنبال اطلاعات آدم های مختلف.

درباره سنگ هیچی بجز اسمش وجود نداشت. از سال 1988 به نیابت از جئون ریاست میمون طلایی رو به عهده گرفته بود. زمانی که رهبر هدوگجه پا فقط هجده سالش بود. هیچ کاری بجز سال ها خدمات انجام نداده و حالا مرده بود. صاحب بعدی کی بود؟ البته که نتونست چیزی توی دیتابیس پیدا کنه. احتمالا یکی از مشکلاتی که جونگکوک سعی در حل کردنش داشت همین بود؟ بهرحال فعلا کازینو اهمیتی نداشت.

تهیونگ دنبال اسم "به" گشت اما اطلاعات جدیدی پیدا نکرد. همه چیز رو از قبل میدونست. دلال اسلحه بود و یکی از اعضای والامرتبه و بیش از حد وفادار هدوگجه پا به شمار میرفت: قوی ترین ژنرال زیر دست جئون که قرار بود به زودی زیر دست جونگکوک بره. کوچکترین مدرکی بر علیهش نبود. درواقع کار "به" تمیز کردن کثافت کاری کسانی بود که حتی ذره ای بهشون نزدیک میشدن. کثافت کاریایی که شامل پول، آدم ها و چیزای دیگه میشد. تهیونگ امیدوار بود که هرگز اون مرد رو نبینه. احتمالا همونجا بخاطر سکته قلبی میمرد. "به" آدم مهمی بود و از معدود افراد هدوگجه پا که تهیونگ حتی جرئت زیرسوال بردن وفاداریش رو نداشت. میدونست اون مرد به جونگکوک یا جئون خیانت نمیکنه پس نیازی به تحقیق درباره اش نداشت.

جیمین کنارش روی تخت چرت میزد، صدای ملایم نفس هاش آرامش بخش بود. چشم هاش نیمه بسته بودن، لب هاش از هم فاصله داشتن و چتری هاش روی ابروهاش ریخته بودن. موهاش رو از پیشونیش کنار زد و دوباره سراغ لپ تاپ رفت. دیگه کی؟ دیگه کی رو باید سرچ میکرد؟

البته که درباره کیم جین وو هم اطلاعات کمی وجود داشت. با اینکه انتظارش رو داشت بازم اعصابش رو خرد میکرد. چرا نمیتونست یک بار برای همیشه یک چیز رو آسون بدست بیاره؟ بعد از تیر خوردن لیاقت استراحت رو داشت. اما نمیتونست هیچی درباره کیم جینوو پیدا کنه. ظاهرا جینوو خیلی خوب میدونست چطوری رد خودش رو پاک کنه تا مسئول چیزی نباشه. میدونست باید یک روزی به ملاقات سوکجین بره و مثل سری قبل ازش اطلاعات بگیره. تهیونگ متوجه شد که با وجود کشته شدن آن کانگهو تابحال اسمش رو سرچ نکرده. پس اینکار رو انجام داد. اما همونطور که انتظار میرفت رابطه ای بین اون و جینوو پیدا نکرد. چیزی بجز کلمات آخرش وجود نداشت. شهادت جنازه مدرک معتبری نبود اما چیز دیگه ای نداشت.

فقط لی یوچون اشتباه کرده و در مکان اشتباه دیده شده بود. تنها چیزی که آغاز یک شورش به سرپرستی وارث جوان دیگر رو نشان میداد. اما اگه دستشون به لی میرسید، اون مرد یک بن بست دیگه نمیشد؟ ممکن بود حرف هاش اونها رو مرد زنجیرشده دیگری هدایت کنه یا در راه محکوم کردن کیم جینوو به بن بست میخوردن و از دستش میدادن؟ زمان جوابشون رو میداد. فعلا باید لی یوچون رو پیدا میکردن.

حتی فکرکردن بهش هم سرش رو به درد میاورد و تهیونگ یک دفعه احساس خستگی شدیدی کرد. با دست سالمش چشم هاش رو مالید و تصمیم گرفت دیگه کار نکنه. بااین حالش به هیچی نمیرسید. دگمه خاموش رو زد و خاموش شدن لپ تاپ رو تماشا کرد، صفحه آبی رنگ به رنگ تیره درآمد و سپس سیاه شد. با خاموش شدن فن لپ تاپ آپارتمان در سکوتی موقت فرو رفت.

جیمین با صدای خواب آلودی پرسید:«ممم، چیزی که میخواستی پیدا کردی؟» ملافه های زیر تنش خش خش میکردن. «تونستی کاری انجام بدی؟»

تهیونگ لپ تاپ رو بست و پاسخ داد:«اوه، نه خیلی. با این شانه داغونم نمیتونم اصلا تمرکز کنم.»

جیمین با صدای آهسته ای پرسید:«خیلی درد میکنه، بیبی؟» دستش رو برای ماساژ دادن کمرش بلند کرد. نوازش دست هاش لرزه لذت بخشی رو به ستون فقراتش انداخت، درست مثل الکتریسیته. احتمالا اغراق بود. درد شانه اش به اندازه دیروز نبود، مورفین بیشتر درد شانه و سرش رو خنثی کرده بود.

تهیونگ چشم هاش رو بست وگفت:«نه. میتونم تحملش کنم. اوکیه. فکرکنم باید دراز بکشم.»

«دراز بکش. واسه دوتامون کلی جا هست.» مرد دیگه صاف نشست و کمکش کرد دوباره روی تشک دراز بکشه. جیمین در همون حال اون رو درآغوش کشید. صورتش روی سینه اش و پاهاشون دوباره درهم گره خورده بود. تهیونگ میتونست از این موقعیت موهاش رو نوازش کنه. گرم بود، گرم و لطیف. هنوز نمیتونست باور کنه یک انسان بتونه اینقدر دلنشین باشه. «دیگه حق نداری کار کنی، بیبی. فقط استراحت کن.» جیمین به آرومی مشغول دنبال کرده دنده هاش از روی سینه برهنه اش شد.

درحالیکه به انعکاس تصویرشون در آینه سقفی خیره شده بود پرسید:«مین دیروز بعد از کمک کردن رفت؟» انگشت های جیمین با شنیدن سوالش تقریبا خشک شدن.

به آهستگی گفت:«نه، یکم موند.» یک بار دیگه مشغول نوازش سینه اش شد. «ازش خواستم چندتا چیز نشونم بده تا بتونم ازت مراقبت کنم. براش بعنوان تشکر غذا خریدم اما بعدش رفت. فکرکنم عصر بود؟ کل روز رو بیهوش بودی. تعجب نمیکنم که یادت نمیاد.»

تهیونگ پرسید:«اوه؟ همه چیز خوب بود؟ فقط بهت یاد داد تزریق انجام بدی، همین؟» میتونست تردید رو در جواب جیمین احساس کنه. میدونست اگه یکم تلاش کنه میتونه به حرف بیاردش. بدجنسی بود اما تردیدش رو حس کرده بود میخواست دلیلش رو بدونه. «پس از سیگارای رایگانی که ازش گرفتی سواستفاده نکردی؟»

«اون... ته اگه یک چیزی بهت بگم قول میدی به احدی نگی؟»

جیمین به شکم چرخید و چانه اش رو برای نگاه کردن بهش روی سینه اش گذاشت. تهیونگ سرش رو برای جواب دادن نگاهش بلند کرد. چشم هاش نگران بودن. دستش رو روی سرش گذاشت و مشغول نوازش موهاش شد تا بهش بگه که همه چیز اوکیه.

تهیونگ به نرمی گفت:«قول میدم به هیچ کس نگم. حتی خود جئون.» با شنیدن قولش جیمین نفس عمیقی گرفت و آهی کشید. «میتونی بهم بگی، جیمین. هرگز بهت خیانت نمیکنم، باشه؟»

جیمین توضیح داد:«یونگی بهم قول داد ازم مراقبت کنه، میدونی، اگه اتفاق بدی بیفته. اگه اتفاقی برای ارباب جئون بیفته، قول داد که مطمئن شه در امانم چون... چون اتفاقاتی لعنتی بدی برام میفته. هممون میدونیم چه بلایی سر بازمانده های جنگی میاد، آره؟»

تهیونگ توی ذهنش به چیزای وحشتناکی فکر کرد:به اینکه گروهی از مردها جیمین رو درحالیکه جیغ میکشه و لگد میزنه از آپارتمان بیرون بکشن. به طناب و ماشین. به هرزه خونه هایی که پشت دیوارهای ساده سیمانی پنهان شده بودن. حتی لوله سرد و فلزی تفنگ هم به ذهنش اومد، حسی که تهیونگ خیلی خوب باهاش آشنایی داشت. البته که اگه اتفاقی برای اونا میفتاد جیمین به فاک میرفت. به معنای واقعی و استعاری. جیمین توی این آپارتمان قصرمانند گیرافتاده و هدف تمام مردان هدوگجه پا بود. ممکن بود تبدیل به هرزه یک آدم دیگه، برده جنسی و یا حتی اعدام شه. تجاوز، شکنجه و آزار و اذیت در انتظارش بود. حی فکرکردن بهش هم باعث میشد حلقه دستاش دور موهای مرد محکم تر شه.

جیمین با لحنی هراسان گفت:«ذهنم مشغول بود، میدونی؟ با اتفاقات سنگاپور. خاطرات بدی برام زنده کرد. ناراحت بودم برای همین پیشم موند. فقط برای اینکه مطمئن شه حالم خوبه. اتفاقی نیفتاد. من... من سرگمش نکردم و قسم میخورم کاری نکردیم-»

تهیونگ میون حرفش پرید:«جیمین اهمیتی نمیدم کاری کردین یا نه. تو حق داری هر غلطی دلت میخواد با بدن خودت بکنی، باشه؟»

جیمین با همون صدای آرومش توضیح داد:«بهت گفته بودم ازش خوشم میاد. حرف زدن باهاش رو دوست دارم چون بهم گوش میده. واقعا بهم گوش میده. یونگی هم مثل منه. اولش نمیدونستم اما هست چون اونم این زندگی رو انتخاب نکرده. توش به دنیا اومده. منم خودم انتخاب نکردم. من خودم رو نفروختم.» جیمین به چشم هاش نگاه نمیکرد. «ته، چرا باید همچین زندگی ای رو انتخاب کنی؟» (مترجم:چون نامجون...)

تهیونگ تنها میتونست در سکوت بهش خیره بمونه و به سوالش فکرکنه. نمیدونست چه جوابی بده. شخصی بود، خیلی شخصی. به نظر میرسید خیلی خیلی عمیق تر از سوالی باشه که توی مجتمع تجاری ازش پرسید.

نگاهش رو به آینه سقفی داد و گفت:«بهت که گفتم. به دبیرستانم گند زدم، کلی اشتباه احمقانه کردم. من این زندگی رو انتخاب کردم اما انتخاب های زیادی نداشتم.»

«مممم.» جیمین دوباره سرش رو روی سینه اش گذاشت و مشغول دنبال کردن دنده هاش با نوک انگشتای نرمش شد. «پشیمانی از کارای گذشته فایده ای نداره، نه؟»

تهیونگ درحالیکه سعی داشت مسیر صحبتشون رو عوض کنه قول داد:«اما در امان نگهت میدارم، جیمین. تا جایی که بتونم در امان نگهت میدارم و ازت محافظت میکنم. میتونم از اینجا بیرونت بیارم. اگه ازم بخوای، میتونم از اینجا بیرونت بیارم.»

مرد دیگه با سردرگمی پرسید:«منظورت از این حرف چیه؟ منظورت از "بیرون" چیه؟»

تکرار کرد:«اگه میخوای از اینجا بیرونت بیارم، میتونم. میتونم از خطر دورت کنم. بهت قول دادم حرفی که زدی رو به کسی نگم. پس تو هم باید قول بدی اینو به کسی نگی، باشه؟» جوابی در کار نبود. تنها سکوت. جیمین با چهره ای غیرقابل درک بهش خیره مونده بود و تهیونگ موجی از ناراحتی رو در وجودش احساس کرد. با لحنی محکم که بی شباهت به دستور نبود تکرار کرد:«جیمین باید همین الان بهم قول بدی.»

سرش رو دوباره روی سینه اش گذاشت و زمزمه کرد:«اوکی اوکی قول میدم. قول میدم به احدی نگم.»

تهیونگ درحالیکه چهره اش رو از نظر میگذروند پرسید:«نه حتی به جونگکوک؟» بعد از چندثانیه جیمین سرش رو به عقب چرخوند و به اون نگاه کرد.

با لحن بی احساسی گفت:«هیچی بهش نمیگم. لازم نیست نگران باشی، بیبی.»


**********

سعی میکنم پارت بعدی رو هم زود ترجمه کنم. چون چپتر بعدیش خیلی خوبه.

تهیونگ جان ریدی

نظر و ستاره یادتون نره

تا درودی دیگر بدرود


Continue Reading

You'll Also Like

18K 3.7K 42
- برگرد... + برگردم که دوباره رهام کنی؟ ممکنه بعد از شش سال دوری، دو نفر دوباره به هم برسن؟ جیمین کسی بود که به خواسته‌ی خودش از یونگی جدا شده بود...
Velleitie. By غ.

Fanfiction

23.7K 4.7K 13
جیمین هرروز صبح برای یونگی نامه ی کوچیکی مینویسه و اون رو روی یخچالشون میچسبونه. اما چی میشه اگر یونگی نبینتشون و روی یخچالشون پر بشه از برگه نوت های...
9.9K 639 40
پــــــایــــــان‌ یـــــافْـــــــتـــــــه ִֶָ 𓂃˖˳·˖ ִֶָ ⋆★⋆ ִֶָ˖·˳˖𓂃 ִֶ بِـــــه کِـــــتـــابِ اِمـــــور خُـــوشْ آمَـــدیــــد🍷ೄྀ✶∘˙˚•𝄞 ژا...
21.2K 2.5K 23
جونگ کوک پدر و مرد ۳۶ ساله ای بود که حس می‌کرد بعد از دیدن پسر خوانده اش قلبش دچار یه زلزله بزرگ شده ولی این همه خسارت ویرانی و خراب شدن برای یه زلز...