12 (l.s)(z.m) -Complete-

By toovic

239K 43.6K 54.2K

۴ تا جوجه دانشجو که تنها دغدغه ی زندگیشون نمره ی دانشگاس و فکر میکنن تمام دنیا دور خودشون میچرخه و تنها چیزی... More

●1
●2
●3
●4
●5
●6
●7
game1~~
جواب آینده بینی~~~
●8
●9
●10
●cast
●11
●12
●13
●14
●15
●16
●17
●18
●19
●20
●21
●22
●23
●24
●25
●26
●27
●28
●29
●30
●31
●32
●33
●34
●35
●36
●37
●39
●40
●41
●42
●43
●bkhoon
●44
●45
●46
●47
●cast2
●48
●49
●Part I : The Trap
●Part II : The Ostrich
●part ||

●38

3.9K 747 1.3K
By toovic

تمام کامنتای این پاراگرافو تام جواب میده⚠️
هرچیزی خواستین بپرسین😇

Tom pov:
دفتر خاطرات عزیزم 🦄
ازون روزی که رایایی اومد یهویی به عمه همه چیزو گفت سه روز میگذره

میدونم خودم بهش گفته بودم باید به عمه بگیم پنهان کاری کار خوبی نیس اما نه اینکه یهو برگردی بگی من با برادر زادت توی رابطم ☹😭

البته رایایی اون روز خیلی عجیب شده بود.فکر کنم با پای چپ وارد مترو شده بود.🚆🤔 یا شایدم شب قبلش یادش رفته بود دعای قبل از خواب بکنه به خاطر همین ناراحت بود. تازه قصه هاشم با همیشه فرق داشت توشون کلی حرف نامناسب زد🙊

از اون روز هر روز گوشیم دستمه منتظرم رایایی زنگ بزنه اما اون یه بار هم زنگ نزده.☹📱 حتی با اینکه عمه سیمکارتمو در اورده پس نمیتونم وارد بازی های اینترنتیم بشم و هی حوصلم سر میره هم اما بازم گوشیمو پایین نمیذارم شاید یهو رایا زنگ بزنه ...

فقط امیدوارم تا ۱۸ روز آینده اینکارو بکنه چون شنیده بودم ۲۱ روز پشت هم یه کاری رو انجام بدی تبدیل به عادت میشه و هیچ دلم نمیخواد رایایی به زنگ نزدن بهم عادت کنه😢 ... اخه اینجوری تمام رویاهام به باد میرن. هنوزم دلم میخواد با رایایی برم دیزنی لند 🎢🎡🎠و گوش های میکی موسی بخریم و با هم ست کنیم چون به نظرم خیلی بهمون میا-

با صدای داد می که از آشپزخونه میومد از نوشتن دست کشیدم : تام ده دیقه اس که شام آماده اس نمیای سر میز ؟؟!!

- : میل ندارم می .... فقط یه موز میخوام !!

می : چیزی نخوردی اخه ...

با اینکه میدونستم منو نمیبینه شونه هامو بالا انداختم و خواستم سر دفترم برگردم که نظرم جلب تسا شد . با چهره ی نگرانی سرشو از لای در اتاق داخل اورده بود و صدای ناله ی ریزی از گلوش خارج میشد .
- : هی ... تسا ، سگ خوب بیا تو

چن بار به این معنی که بیاد بغلم رو پام زدم ولی فقط صدای ناله هاش بلند تر شد و دویید رفت .
- : تسا !!! تسااااا کجا میر- عااااا جننننلیعخحاباحرهححار-

با دستی که محکم رو دهنم نشست نتونستم به داد زدن ادامه بدم .

لویی : ششششش منمممم

صدای داد می دوباره بلند شد : تامممم صدای چی بود ؟؟ چی شد ؟؟

آقای لویی انگشت اشارشو رو بینیش گذاشت و آروم دستشو از رو دهنم برداشت تا بتونم جواب بدم .

- : عامممم ... هی-هیچی پام .... پام رفت رو لگو

می : .....

می : تام داری لگو بازی می کنی ؟؟!!

- : عا-عاره .... دلم واسشون تنگ شده بود

صدامو پایین تر اوردم و سمت آقای لویی برگشتم : تو اینجا چی کار می کنی ؟؟ یه اِهنی اوهونی چیزی !!!
لویی : میخوای از این به بعد در بزنم ؟؟

- : نههههه اگه در میزدی که می هم میشنید !!!

لویی : نه بابا ؟؟ شوخی می کنی ؟؟

- : ....نه

آقای لویی لبخند بزرگی زد و بامیه هاشو خاروند : هنوزم لگو بازی می کنی ؟؟؟

- : فقط گاهی اوقات که استرس میگیرم ... باید امتحانش کنی خیلی تاثیرگذاره

لویی : لیلی هم کوچیک که بودیم لگو داشت !!! هدیه ی کریسمسش بود ...
ولی یه روز هویجامو قایم کرده بود پس منم لگوهاشو ریختم تو توالت ..............سیفونم کشیدم

اسم کریسمس که اومد سیخ نشستم و عکس کوچیکی که از رایایی داشتمو از لای دفتر خاطراتم دراوردم : منم اینو چن روز پیش از رایا گرفتم !!! چون میخوام امسال به سانتا نشون بدم که واسه کریسمس چی میخوام !!

لویی : سانتا وجود نداره !!

- : چی ؟؟

آقای لویی تک سرفه ای کرد و ادامه داد : گفتم به سانتا نشون دادن نداره فقط کافیه بهش بگی ......... میدونی بعد از کشیدن سیفون چه اتفاقی افتاد ؟؟؟ چاه زد بالا ... دوس داری برات توصیفش کنم ؟؟

سرمو تند تند به طرفین تکون دادم : نه راحتم
لویی : باشه ولی یه روز میشینیم با هم شهر لگویی خودمونو میسازیم ... شاید لذتی که لیلی از لگو بازی میبرد رو بتونم بفهمم

اروم خندیدم و کف دستامو به هم زدم : اگه اصرار داری !!!

لویی : دارم ؟؟!!

- : عالیه ... انقد حوصلم سر رفته که میتونم بشینم کل شب رو باهات لندنِ لگویی رو بسازم

لویی : حالا قبلش ... نمیخوای بپرسی چرا اینجام ؟؟؟

- : آره !

لویی : .....
- : چرا اینجایی ؟؟

لویی : دلم برات تنگ شده بود ...

چن ثانیه به آقای لویی خیره شدم . باورم نمیشد که این همه راه رو واسه دیدن من بیاد و دلتنگم شده باشه . با چشمای گرد هینی کشیدم و خودمو بهش نزدیک تر کردم : جدی میگیییی ؟؟!

لویی : عامممم نه ... رایان پایین پنجره داره بال بال میزنه که بهش اجازه بدی بیاد تو .

اسم رایانو که شنیدم تو یه حرکت از رو تخت بلند شدم که با گیر کردن پام به پتوی مچاله شده پهن زمین شدم : آخ ...آخ ...... چی کار کنم

لویی : میتونی از باز کردن پنجره شروع کنی

چهار دست و پا سمت پنجره رفتم و بعد از باز کردنش تا کمر بیرون خم شدم : رایایی .... رایا !!!

رایان : موهاتو بنداز پایین راپونزل !!

قهقهه ی بلندی زدم که یه لحظه فک کردم حتما می صدامو شنیده . رایان نزدیک دیوار شد پاشو تو یکی از فرو رفتگیا گذاشت : می نمیذاره موهاتو بلند کنی ولی من الان میخوام یوجین بازی دربیارم

- : نه وایسا میفتی هییییین مواظب باش

لویی اروم کنار گوشم زمزمه کرد : بیفته هم یه طبقه اس نهایتش ضربه مغزیه چیز خاصی نمیشه نگران نباش

رایان که به پنجره نزدیک تر شد از کتش گرفتم و با تمام زورم کشیدمش بالا تا بیفته تو اتاقم .

رایان : تموم شد ... رسیدم ...من اینجام هوففف
خودمو رو شکمش انداختم و محکم ترین بغل دنیا رو بهش دادم حتی از بغلایی که باب اسفنجی به پاتریک هم میده محکم تر: رایایی فک کردم فراموشم کردییییی

رایان : رایایی غلط کنه ... بادمجون رایایی قطع بشه اگه یه روز بهت فک نکنه

لویی : بادمجون ؟؟
رایان : بادمجون !!

با یاداوری چن روز پیش و اینکه رایا باعث شده بود ملاقات اون لحظمون پنهونی باشه ابروهام تو هم گره خوردن . از روی رایا پاشدم و دست به سینه کنارش نشستم : رایا اون چه کاری بود که کردی ؟؟ میدونی این سه روز چقد حوصلم سر رفت ؟؟ می انقد عصبانیه که تو این سه روز نذاشته موز یا خیار بخورم با اینکه دلیلی واسه اینکار نیس ...

لویی : اوووو معلومه خیلی کفریه

رایان : ببند در دروازه رو

لویی : هویج چطور ؟؟

تام : هویج نداشتیم اخه

رایان بالش روی تختمو سمت لویی پرت کرد ولی ازش رد شد و خورد تو دیوار : دو دقه گمشو بیرون بذا عین ادم حرف بزنم باهاش

لویی : جای تشکرته ؟؟
رایان : ازت ممنونم ، گمشو بیرون !!

لبخند کوچیکی رو صورت هر دوشون بود و کم کم داشت خندشون میگرفت ولی صدای پای می که کم کم به اتاقم نزدیک میشد حواسمونو از بحث پرت کرد .

- : زیر تخت !!! زیر تخت !!!!

رایا رو زمین دراز کشید و غلت خورد زیر تخت . ملافه ی رو تخت رو پایین تر کشیدم که تا روی زمین اویزون بشه و رایا معلوم نشه ... با باز شدن در اتاقم آقای لویی هم در جا غیب شد .

می : تام !!!

- : حاضر !! ی-ینی ...بله ؟؟ هستم ... بفرما

می لبخند گشادی زد و دستشو از پشتش اورد بیرون : سورپرایزززززز !!!

جیغ خفیفی کشیدم و سمت می پرواز کردم : یه موووووز !!! خیلی هوس کرده بودم

می قر ریزی داد موهاشو با حالت دراماتیکی به عقب پرت کرد : ما اینیم دیگه ....... چرا بالشت پشت دره ؟؟؟

- : عاممم چون ... اون اسبمه ... اسب تک شاخ بعد ... داشتم روش سواری میکردم که یه غول بزرگ اسبمو پرت کرد اونجا .... یه غول بزرگِ .... جذاب

می دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و چن لحظه با لبخند نگام کرد . لباش از هم فاصله گرفتن و حس کردم میخواد چیزی بگه ولی انگار پشیمون شد چون رفت رو تختم نشست و با دست به کنارش ضربه زد که منم کنارش بشینم : تام بیا یکم با هم حرف بزنیم ...
بالشمو گرفتم بغلم و کنار می نشستم .

می : میدونی شاید باید زود تر از اینا باهات حرف میزدم . تو دیگه ۲۲ سالته و حدس اینکه با کسی در ارتباط باشی دور از ذهن نبود و حتی چن بار به ذهنم خطور کرد که شاید اون شخص یه دختر نباشه !!!فقط .... نمیدونم چرا دنبالشو نگرفتم ...نمیدونم چرا یه بار ننشستیم با هم مثل یه خانواده حرف بزنیم ...

- : می من میخواستم بهت بگم باور کن ... تو منو طوری تربیت نکردی که چیزیو ازت پنهان کنم ولی اخه ... اخه من ... من اخه ترسیدم من ...

می : میدونم میدونم تام تقصیر تو نیس گوش کن ... اصلا نیازی نیس به خاطر چیزی احساس گناه کنی فقط ای کاش زود تر میفهمیدم ....

آب دهنمو قورت دادم و چن بار پشت هم پلک زدم تا بغضم نشکنه و باعث لرزیدن صدام نشه ولی موفق نبودم : ولی می .... ا-اگه با گرایشم مشکلی نداری پ-پس چرا نم-نمیذاری ببینمش ؟؟؟ اگه ا-از دستمون ناراحت نیستی پس چ-چرا رایایی رو اخراج کردی ؟؟ امروز صبح دید-دیدم که اومد وسایلشو جمع کرد-

می : تام من ازت حمایت می کنم ... ما یه خانواده ایم و یادت نره که همیشه پشتتم حتی در رابطه با گرایشت ولی تام ، رینولدز ادم تو نیس ...مناسب تو نیس اون- اون .... نمیدونم نمیدونم ولی اون گستاخه مخصوصا با کاری که روز اخر کرد نمیتونم اجازه بدم با همچین ادم بی بند و باری بگردی

آب دماغمو با سر و صدای زیادی بالا دادم و بالشمو محکم تر بغل کردم : شاید یه آزمون روانشناسی بوده ... ما که چیزی از شغلش نمیدونیم که ، یه بار دیگه باهاش حرف بزن می ... بهش فرصت بده اون مرد خو-خوب ...

هق هقم اجازه نداد حرفمو ادامه بدم . سرمو تو بالش فرو کردم و همون لحظه بازوهای می دور شونه ام حلقه زدن و منو تو بغلش گرفت : تام قرار نشد گریه کنی دیگه ...

سرمو بالا اوردم دوباره اعتراض کنم که همون لحظه یه دست از زیر تخت اومد بیرون و پای می رو گرفت . می شروع کرد به جیغ زدن و سعی میکرد پاشو بالای تخت جمع کنه .

رایان : منم منم !!! تکون نده پاتو گیر کردم منو بکش بیرون آخ ... پاتو زدی تو سرم

می : وات د فاک رینولدز ... تو زیر تخت چه غلطی می کنی ؟؟

رایا که تا کمر اومده بود بیرون لبخند دندون نمایی زد : چاکریم ... واسه امر خیر مزاحم شدم

می : تامممم قرارمون چی بود ؟؟؟

- : که دیگه لباسای تو رو نپوشم و جلوی آینه باهاشون نرقصم

می : نه ، این-این نه

- : که رایا رو تا وقتی که اجازه ندادی نبینم

رایان از زیر تخت بیرون اومدا بود و داشت چک می کرد کتش به جایی گیر و پاره نشده باشه : واقعا همچین قرار بی رحمانه ای با هم گذاشتین ؟؟

می : رینولدز ... از همونجایی که اومدی برو بیرون بهت گفته بودم تا وقتی ثابت نکنی که لیاقت تام رو داری حق ندا-

رایان : خوب منم واسه همین اینجاممممم اصلا مگه اجازا میدی حرف بزنم اخه

و شروع کرد به گشتن جیبای کتش : کجاس ؟؟ کوش ؟؟ باید- باید همینجا باشه

می : رینولدز تو منو از خودت نا امید کردی ... مگه چن روز از اون آبروریزیت گذشته که به خودت جرات داری پنهونی وارد خونه ام بشی ؟؟

- : می تقصیر اون نبود من پنجره رو باز کردم تو رو خدا دعواش نکن می

رایان که خم شده بود و زیر تخت رو میگشت ، با پیدا کردن چیزی که دنبالش بود سریع پاشد و سرش محکم خورد لبه ی تخت : اوخ مادررررررر ... آخ ... ایناهاش نگا

جعبه ی کوچیکی رو جلوی صورت مِی گرفت : ببین براش حلقه خریدم !!

در جعبه رو باز کرد و ادامه داد : ینی در واقع ... حلقه ساختم نگا کن چه با حوصله سیم پیچا رو به هم دیگه بافتممممم !!! حتی روش با گواش یه موز هم کشیدم که علاقمو به تام ثابت کنم

خدای من باورم نمیشد ... اون قشنگ ترین حلقه ای بود که یه نفر میتونست داشته باشه و حالا رایان اونو برای من درست کرده بود .

- : وای میییی نگاشششش کن چقد باشکوهه !!! از الماس هم درخشان تره حس می کنم الان چشمام کور میشن-

می : تام وات د هل چی داری میگی ؟؟ خدای من برو تو اتاقت !!!

- : ولی .... الان که تو اتاقمم

می : پس من میرم تو اتاقم !!! جناب رینولدز هم تشریف میبره اتاقش !!

رایان : اوه اتاق میهمان دارین ؟؟!

می : اتاق خودت ... توی خونه ی خودت !!

و بعد از گفتن این حرف با کلافگی سمت در اتاق حرکت کرد ولی قبل از اینکه خارج بشه رایان جلوشو گرفت : صب کن وایسا وایسا می ، قول شرف میدم همین فردا میرم براش یه حلقه ی واقعی میخرم مرگ من یه دقه گوش کن . می من خیلی برات ارزش قائلم همیشه همینطور بوده یادته که ؟؟

می : نه ... تو هر روز میومدی تو دفترم و بهم میگفتی که چقد مدیر سخت گیر و یبسی ام و اگه جای من بودی دانشگاهمون دانشگاه شادتری میشد و موقع رفتنم سه تا از شکلاتای مورد علاقمو از رو میز کش میرفتی .

رایان : خوبببببببب اره ... اره درسته ولی تهِ تهِ قلبم یه گوشه ای کنج دلم همیشه حس فوق العاده ای نسبت بهت داشتم اینو دیگه نمیتونی انکار کنی !!! ببین ....

رایا کلافه دستی به صورتش کشید و بعد هر دو دست می رو تو دستاش گرفت : از صمیم قلبم نگرانیتو راجع به تام درک می کنم ... کلا از بچگیم ادم نگران کننده ای بودم مامان همه ی دوستام بهم میگفتن اگه بچه هاشون با من بگردن تهش هیچ پخی نمیشن ولی می ... فقط یه شانس ... بذار نشونت بدم میتونم لیاقت تامو داشته باشم !!

می چن لحظه نگاهش بین چشمای رایا در رفت و آمد بود .... اینکه دوباره ازش نخواست که بره تو اتاق خودش به نظرم نشونه ی خیلی خوبی بود ولی تا اومدم امیدوار بشم که می بهم اجازه بده فردا همراه رایایی برای خریدن حلقه برم گوش رایا رو محکم گرفت و از اتاقم کشوندش بیرون .

رایان : آخ آخ می ... ارواح خاک حاج آقات ول کن حاجی ... خشونت علیه مردان تا به کجا ؟؟ آخخخخ مادر ...

دنبالشون تا دم در دوییدم و تسا هم پارس کنان کنارم میدویید .

- : رایا !!! می نکن ... بیرونش نکن
می : دیگه قایمکی نمیای تو اتاق تام !!

- : می بهش یاد میدم چطور پسر خوبی باشه قول میدم

رایان : دِ اخه اگه بذاری ببینمش که این دردسرا رو نداریم که

می : توقع داری همین الان دستشو بذارم تو دستت بگم برین به سلامت ؟؟ بیرون ... برو بیرون

و درو رو رایان بست . صدای رایانو از پشت در هنوز میشنیدم : می !!! مِهِهِهِیییی !! قول میدی روش فک کنی ؟؟؟ رو حرفام فک میکنی دیگه نه ؟؟ بعدا بهت زنگ بزنم جواب میدی ؟؟ می ؟؟؟

می : باشه رینولدز باشه ...الان فقط برو

رایان : فدایی داری .... چروکتم به مولا ...تام قبل از خواب یه لیوان شیر بخور !!

لبخند گشادی رو به در بسته زدم : باشه !!!

رو به می که داشت سر تاسف تکون میداد برگشتم : شیر مونده ؟؟

و سمت آشپزخونه حرکت کردم . همون لحظه یهو رادیو با صدای بلندی شروع به پخش کردن یه مصاحبه کرد . مجری ناشناس داشت با یکی از بازیگرای هالیوود که صداش خیلی برام آشنا بود راجع به گرایشش حرف میزد . قبل از اینکه وارد آشپزخونه بشم دیدم می جلوی رادیو وایساده و سعی داره خاموشش کنه : ینی چه ؟؟؟ خاموش نمیشه .... تام چی کار کردی این رادیو رو ؟؟؟

- : هیچی !! با رادیو کاری ندارم که ...

بعد از اینکه چن تا از دکمه هاشو زد دیدم که دس به کمر به رادیو خیره شد و با تردید بهش گوش می کرد . وارد آشپزخونه که شدم حرفای بازیگره راجع به سختی های همجنسگرا بودن کمتر به گوش میرسید ....

Ryan pov :
- :لوووووووو ؟؟؟!! لویییییی ؟؟؟ هی ...مرد کجایی ؟؟

بوته های شمشاد کنار ساختمون رو با دستم کمی تکون دادم و لگد آرومی به درخت کنارشون زدم : بالای درختی ؟؟؟ بازیت گرفته ؟؟؟

دوباره سمت راه پله ها برگشتمو چکشون کردم : لویییییی .... زنده ای ؟؟؟

+ : متاسفانه نه !!

با شنیدن صدای لویی درست پشت سرم دو متر هوا پریدم : مرگگگگگگ .... چته هی خزون میاری ؟؟؟ برگام ریختن ....کجا بودی ؟؟

شونه هاشو بالا انداخت : یه خونه ی سوت و کور رو از دست یه رادیوی ساکت نجات دادم !!!

- : چی چی چی چی ؟؟؟!! نمایشنامه ی شکسپیر میخونی ؟؟

چشماشو تو حدقه چرخوند و پشتشو بهم کرد . بعد از چن قدم که دور شد ادامه داد : بیخیال ... ولی تو هر خونه ای یه رادیو لازمه !!! خیلی آموزنده ان

- : یه کلوم از ننه ی عروس

و هر دومون زدیم زیر خنده و از پیاده رو راه خونه رو در پیش گرفتیم .

___________________________________________

واااای دقت کردین چقد از دیدگاه تام همه جا رنگین کمونیههههه؟؟؟

لویی : سانتا وجود نداره
تام :

لویی : چاه زد بالا .... میخوای بیشتر برات توصیفش کنم ؟؟؟
تام :


* رایان یه انگشتر سیمی با عکس یه موز رو برای تام میسازه *
تام :

تام : عکس رایانو به سانتا نشون میدم که بدونه واسه کریسمس چی میخوام
رایان ، شب کریسمس :

می : رایانم تشریف میبره اتاق خودش
تام :

می : من حمایتت می کنم
تام :


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

خوب حالا سوال این پارت :
کدوم قسمت فف اونقدر خنده دار بود که هنوزم تو ذهنتون مونده ؟؟!!🤔🍀😂

این پارتم نسبت به بقیه ی پارتا طولانی تر بود به افتخار روز آخر تابستون 😂😭

ولی خواستم از این تریبون یه چیزی رو اعلام کنم ... ما هر دومون دوازدهمیم پسسسسس طبیعتا با شروع سال تحصیلی یه مقدار سرمون شلوغه فقط خواستم بگم از همتون ممنون میشیم که درکمون کنین 🙏🍀😇

اصلا در طول مدارس میاین فف بخونین ؟؟ 🤔

Toovic
●_●

Continue Reading

You'll Also Like

181K 36.9K 53
Highest rank: #1 Funny هری یه الهه ی تنهاست که تو جنگل بزرگ شده. اما چرا؟! و چه اتفاقی میوفته اگه بعد از دویست سال تنهایی، لویی و نایل اتفاقی پیداش...
51.6K 7.8K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
136K 15.7K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
90.5K 11K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...