12 (l.s)(z.m) -Complete-

By toovic

239K 43.6K 54.1K

۴ تا جوجه دانشجو که تنها دغدغه ی زندگیشون نمره ی دانشگاس و فکر میکنن تمام دنیا دور خودشون میچرخه و تنها چیزی... More

●1
●2
●3
●4
●5
●6
●7
game1~~
جواب آینده بینی~~~
●8
●9
●10
●cast
●11
●12
●13
●14
●15
●16
●17
●18
●19
●20
●21
●22
●23
●24
●25
●26
●27
●28
●29
●30
●31
●32
●33
●34
●35
●36
●37
●38
●39
●40
●41
●42
●43
●bkhoon
●44
●45
●46
●47
●cast2
●48
●49
●Part I : The Trap
●part ||

●Part II : The Ostrich

967 168 488
By toovic


با صدای غرغرای رایان آروم لای چشمامو باز کردم و با فهمیدن موقعیت پاشدم.... یعنی سعی کردم پاشم اما به خاطر دستام که بسته شده بود نتونستم کار خاصی بکنم .

انداخته بودنمون تو یه قفس چوبی و دستامونم از پشت بسته بودن.

تونی: تام ، زانوت داره به باسنم فشار میاره

تام : اخ ببخشید اقای استارک

رایان زمزمه کرد : تونی ، از لویی و ثور هنوز خبری نشده میتونی به یارو گولاخه بگی بیاد دستامونو باز کنه ؟ بزای کوهی خیلی محکم بستن دستای منو ... اخ اخ

تونی : منظورت استفنه ؟ متاسفم ولی اونم نشسته پیش من اصرار داره شاه اونم زندانی کرده

و سمت راستش برگشت و رو به فضای خالی که احتمالا "استفن" اونجا بود ادامه داد : میدونی نیاز نیستش دستاتو اونجوری کنار هم نگه داری دستاتو نبستن احمق ، دور مچتو نگا کن چیزی میبینی ؟ من که نمیبینم

همون لحظه با باز شدن در قفس هممون سعی کردیم جمع بشیم گوشه و به یارویی که نگاهشو بینمون میچرخوند خیره شدیم

نایل : .... له شدم .......

یکی از همکارای لیام در حالی که از ترس به خودش میلرزید زیر لب چیزی داشت زمزمه میکرد : ای پدر ما که در آسمانی نام تو مقدس باد ، پادشاهی ت- نهههه نه ولم کن نهههه کمک ... کمکم کنید

با کشیده شدنش بیرون از قفس و بعد بسته شدن در نفسی که تو سینه ام حبس شده بودو رها کردم .

تام : رایایی ... من نمیخوام اینطوری بمیرم ...

رایان : نترس تام ، نترس اتفاق خاصی نمیفته خب ؟! منو نگا کن ، به من نگا ک-

و همون لحظه داد زدن و کمک خواستن اون بنده خدا با قطع شدن سرش تموم شد . یه پایه چوبی و چرخدار بزرگ رو تا پیش جسد هل دادن و از پاهاش با قلاب آویزونش کردن . وقتی داشتن میبردنش یه جایی پشت چادرا ، همینطوری خون از گردنش جاری بود و رو زمین میریخت .

تام : رایا....

رایان : ......... م- مگه نگفتم منو نگا کن ؟؟؟!!؟!

-: نایل میشه انقد دماغتو نمالی به لباسم ؟

نایل : ببخشید ... یه چیزی رفته تو چشمم

و با سر و صدا آب دماغشو بالا کشید

Louis pov:

به دوتا سرخ پوست خوشحالی که تله ای که هری و بقیه توش بودنو انداختن رو کولشون و رفتن نگاه کردم و تخمامو خاروندم:شرط میبندم رایان کبابی مزه گوه سگ میده....

ممدو هل دادم کنار و سرمو به زور از کنار ثور و لوکی رد کردم تا بتونم از بین درختا چادرارو ببینم

لوکی به بازوی ثور زد و به یه آدمخوار زن که داشت وارد یکی از چادرای بزرگ نزدیکمون میشد اشاره کرد : هی هی نگا

ثور با حالت زار نالید: لوکی میشه لااقل جلوی من انقد چشم چرونی نکنی ؟؟ گفته بودم حسودیم میشه به چیش داری نگا میکنی اخه ؟

لوکی پوکر برگشت سمت ثور : یه سبد تو دستش بود ، و توی سبد لباس بود !!!

ثور : به سبد نگا میکردی ؟

- : لباس داریم که

و یه قر ریز دادم که خرطوم فیله تکون بخوره

لوکی : میدونم ولی یکم فک کن ، چه لباسی تو اون سبد میتونه باشه ؟ از لباسای خودشونه ... و به چه دردی میخوره ؟ استتار !!!

لویی : پششششمام ... فیلم جنایی زیاد دیدی ؟

ثور : مطمئن باشم به سبد داشتی نگا میکردی دیگه ؟؟

لوکی چشماشو چرخوند و شروع کرد به هل دادن ثور : برین برین زنه اومد بیرون ، سبد هنوز تو چادره ... من و ممد اینجا میمونیم کشیک میدیم

ممد : عوی

لوکی : زهرمار

خیلی سوسکی وارد چادر شدیم ، وقتی کسی رو اون تو ندیدم مرئی شدم و چند ثانیه بعد ثور رو هم کنار خودم دیدم .

-: خوشم نیومد

ثور : هوم ؟

-: از ورودمون خوشم نیومد بریم از اول بیایم میخوام پشتک بز- اخ چرا میزنی

ثور : هیس صداتو میشنون ، من ازت بزرگ ترم پس من دستور میدم چجوری وارد شیم . باید با ماسک نینجا میومدیم *لبخند پهنی که از یاداوری ماسک رو صورتش نشسته بود محو شد* تو اون مغازه گفتم ماسک به درد بخور تر از شورته ولی کو گوش شنوا ؟

+: یکم دیگه ادامه بدین گریه میکنم

با شنیدن یه صدای اشنا پشت سرمونو نگا کردیم : لیلی؟؟؟؟!!!؟!!

لیام همونجا روی یه صندلی -که به نظر میومد از استخون یا همچین چیزی درست شده- نشسته بود و اطرافش پر از وسایل کوچیک و بزرگ چوبی بود که باعث شده بود لیام بینشون استتار کنه و کمتر به چشم بیاد.

یه نگاهی به سر تا پاش و لباسای عجق وجقش انداختم . دندونا و استخونایی که به حالت گردنبند دور گردنش بود ، خزه ی پشمالوی روی شونه اش ، پرای بزرگی که از همه جاش آویزون بود و قیافش که معلوم بود به عنوان بوم نقاشی ازش استفاده شده

ثور : دامن تنته ؟

لیام : از دیدتون واقعا خوشحالم

اروم تایید کردم : آره دامن تنشه ...

لیام : هیچ ایده ای ندارین این چن وقته چی بهمون گذشته تمام روز مجبورم رو صندلی بشینم و تمام شب از نگرانی اینکه مبادا زینو ازم بگیرن چشم رو هم نمیذارم لولو باید یه کاری بکنی-

-: ششششششش ، ششش آروم باش لیلی آروم

چن قدم سمتش برداشتم و با دستام بهش اشاره کردم که آروم بگیره . حس میکردم هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه

-: ما برای همین اینجاییم خب ؟

لیام : زین تو یکی از قفسای نزدیک آتیشه ، قسمت شرقی کمپ معمولا اونجا تعدادشون بیشتره ولی باید اول اونو نجات بدین خوب ؟ قول بده بهم لولو قول ب-

با تکون خوردن پرده جلوی چادر سریع به ثور اشاره کردم و نامرئی شدیم

لیام : لولو کجا ر-

بقیه حرفشو خورد و توی سکوت زل زد به دوتا آدمخواری که جلوش وایساده بودن ....

آدم خوارا :......

لیام :......

آدمخوارا : ........

بعد از چن لحظه آدم خوارا شروع کردن بالا پایین پریدن و صداهای عجیب غریب دراوردن . از بین هاله های رنگی اطرافشون فقط میتونستم شادی و گشنگی رو تشخیص بدم...

برگشتم به لیام نگاه کردم که با لبخند موذبی داشت براشون سر تکون میداد و حرکاتشونو تایید میکرد . بعد از چن ثانیه اونم از رو صندلیش پاشد و شروع کرد قر دادن. اون دو نفر با شادی بیشتری بدنشونو تکون دادن و به لیام اشاره کردن که دنبالشون بره . لیامم در حالی که به دستاش و کمرش موج مکزیکی میداد پشت سرشون از چادر رفت بیرون .

ثور آروم زد به دستم : سبدو بردار بریم

لویی : خودت دست داری

ثور : رو حرفم حرف نزن عه ! من ازت هشت سال بزرگترم

لویی : دقیقا !!! تو هشت سال بیشتر وقت داشتی که یاد بگیری چطوری یه سبدو برداری و از چادر خارج بشی

قبل از اینکه بتونه بهم پس گردنی بزنه سریع پشت سر لیام از چادر زدم بیرون.

همون لحظه ای که پامونو از چادر بیرون گذاشتیم ادمخوارا سر یه بنده خداییو جلومون با تبر زدن و تلپ ، کله ی طرف قل خورد افتاد جلو پای منو ثور.....

لیام با صدای نازک شده و قیافه ی زار گفت: اون همکارم بهم ۲۰۰ دلار بدهکار بود ...

ثور : خداروشکر تو این حالت اگه جیغ بزنم صدامو نمیشنون ...

لویی : ولی من میشنوم پس لطفا جیغ نزن

و کله ی یارو رو شوت کردم یه طرف دیگه و ادمخواری که جلو پامون خم شده بود تا برش داره هم بدو بدو دنبال کله دویید و رفت.

یه آدمخوار دیگه جلو لیام اومد و شروع کرد ادا اطوار در اوردن و حرف زدن :
Mita , mita !!! Mi muhe mita , mi muhe sada mita

لیام با بغض : میتا میخوای ؟ اون همکارم ۲۰۰ دلار بهم-

ادمخوار : میتا !!!!

با داد یارو یهو پشمای لیام ریخت و شروع کرد تند تند سر تکون دادن : باشه باشه ... میتا

ادمخواره خیلی خوشحال سمت قفس زین رفت : می موهه میتا

تخممو خاروندم: چی دارن میگن اینا

ثور : بخدا اگه بدونم

یارو به زین اشاره کرد و دوباره با خوشالی داد زد : sada mita !!!

لیام : نهههه نه نه gusha ... gusha gusha

ادمخواره شروع کرد پا کوبوندن رو زمین و بعد یه سبد ادویه ی زرد رنگ برداشت همشو پاچید تو صورت زین بعدش به حالت قهر از کنار لیام رد شد: ya yika

لیام : خ- خودت یا ییکا

و جلوی قفس زین رفت و به هر ادمخواری که ازونجا رد میشد با اشاره به زین میگفت گوشا گوشا

ثور تو همون حالت نامرئی اروم دوتا زد رو شونه لیام: دا.... میخوای یه توضیح ریز بدی؟؟

-: چرا اصرار داری که زین کوشاس ؟ چرا اون یارو به زین میگفت میترا ؟؟

لیام : میتا ینی گوشت !! گوشا هم *نفس عمیقی کشید* دقیق نمیدونم فقط میدونم وقتی بگم یه نفر "گوشا" س کلی طرفو تو ادویه میخوابونن و فعلا نمیخورنش ....

و با بغض و صدای لرزون ادامه داد: همینطوری تونستم زینو تا الان پیش خودم نگه دارم ....

زین اروم از سر جاش پاشد و دستشو از لای میله ها رو شونه ی لیام گذاشت : لیام ....

لیام با بغض سمت زین برگشت

زین : تو رو خدا یاد بگیر دشوری به زبونشون چی میشه ..... انقد گوشه ی قفس دارچین ریدم اینجا بوی عطاری گرفته

ثور : اخی

لیام قطره اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و دستشو گذاشت رو دست زین : طاقت بیار زین ...

ثور: حالا که من و لویی اینجاییم با نقشه ی فوق حرفه ایمون تو دو سوت آزادتون میکنیم نگران نباشین

زین نفس راحتی کشید : خوبه خوبه فکر نمیکردم نقشه ای داشته باشین

-: اهم ... آره ... آره منم فک نمیکردم ..... نقشمون چی بود دوباره ؟! شاید ... خیلی در جریان نباشم من

ثور کف دستاشو به هم کوبید و لبخند پهنی زد : من به راحتی میتونم کلیدا رو از اون یارو گولاخه که کنار آتیش وایساده کش برم ، به کمک لباسی که با همت و پشتکار تونستیم به دستش بیاریم لوکی میتونه بینشون به راحتی استتار کنه و کنار اون چادر ، توی مسیر وایمیسه تا حواسش باشه وقتی من دارم در قفسارو باز میکنم کسی نیاد اون سمت . تو همین حینم لویی طعمه میشه و حواس همه رو پرت میکنه تا کار ما راحت تر بشه !!

لیام : ولی زین چی ؟؟!! قفسای اون سمت از جمعیت دور تره و کار راحت تر ... ولی اینجا کنار آتیش- سلام خسته نباشید ، نه گوشا ... گوشا گوشا آره ... برو ... داشتم میگفتم

-: نه صبر کن نوبت منه حرف بزنم ، ینی هیچ کس نمیخواد به این اشاره کنه که چرا من باید طعمه باشم نه ثور ؟!

ثور : لویی انقد دراماتیک نباش اونا حتی نمیتونن بهت آسیب بزنن

-: با ماهیت قضیه مشکل دارم من

ثور شپلق زد پس کلم و تا اومدم واکنش نشون بدم گردنبند سازمان با یه صدای تق باز شد و افتاد جلو پام
با صدایی که از شدت پشم ریختگی جیغ جیغی شده بود گفتم : من با هری یه شب تمام سعی کردیم اینو با دم و دسگاهای تونی باز کنیم و نشد !!!

ثور : .... چ- چیکار کردین ؟

لیام : یه لحظه یه لحظه ، حالا که دیگه گردنبندی دور گردنش نیس ینی ...

ثور : اره الان میتونه بقیه رو تسخیر کنه

و کامل برگشت سمتم جوری که دماغش میخورد به دماغم : و فکرشم نکن دوباره لوکی رو تسخیر کنی

اروم هلش دادم عقب : ایزی داداش ایزی

به وضوح چشمای لیام داشتن برق میزدن : تسخیر یکی از آدمخوارا میتونه کمک بزرگی بهمون بکنه

ثور: هوم ... آره اینطوری ریسکش برای لوکی کمتره ... من حواسشونو پرت میکنم و لویی در قفسارو باز میکنه . حتی روحشونم خبردار نمیشه

-: من اعتراض دارم چرا همش تو داری نقشه میکشی که چیکار کنیم چیکار نکنیم ؟؟

ثور : مغز متفکر این عملیات منم من تصمیم میگیرم کی چکار کنه مثل الان که تصمیم گرفتم لوکی و ممد نگهبانی بدن

لیام : چیییییییی شما ممدم برداشتین اوردین؟؟؟؟ اون فقط ۱۲ سالشهههه

ثور : عامممممم ... لویی ؟

و به سمت راست اشاره کرد جایی که یه ادم خوار ممد رو مثل گونی سیب زمینی رو دوشش انداخته بود و سمت اتیشی که روش یه دیگ در حال قل قل بود میبرد.

لیام مثل فشنگ از جا پرید و گوشا گوشا کنان دور شد.

کمی قبل تر

پشت درخت ها :

لوکی : اوکی ممد تو برو پشت اون درخت کجه وایسا اون طرفو بپا منم از اینجا مراقب ورودی چادرام

ممد : چقد این قسمت خلوته

لوکی : به نفع ما

ممد : قضیه بو میده

لوکی : تو بو میدی ، گم میشی بری یا گمت کنم ؟

ممد : گفته بودم ازت متنف-

لوکی با شنیدن یه صدا سریع دستشو میذاره رو دهن ممد ، یه نفر میاد کنار یکی از درختای نزدیک دامنشو میکشه پایین شروع میکنه شاشیدن

*صدای جیش*

لوکی و ممد تو سکوت بهم نگاه میکنن .

*همچنان صدای جیش*

یارو دامنشو میکشه بالا و میخواد دوباره بره سمت قسمت متراکم جنگل ... لوکی اروم نفسشو میده بیرون و حالا که خیالش راحت تر شده دستشو از رو دهن ممد برمیداره و انگشت اشارشو به نشونه ی ساکت بودن میذاره رو لبش که همین لحظه صدای گوز ممد بلند میشه.

ممد : ... ببخشید

هر دوشون سمت آدمخواره برمیگردن و با نگاه مکش مرگ مای یارو روبرو میشن . لوکی تو یه حرکت ممدو پرت میکنه سمت ادمخواره و از بین بوته ها شروع میکنه دوییدن .

با دور شدن لوکی صدای ممد ضعیف و ضعیف تر میشه : خار مادرتو لوکییییییییی ...

زمان حال :

لیام با کلی گوشا گفتن ادم خوارارو قانع کرد ممدو بخوابونن تو ادویه .

ثور : اون پودر فلفل قرمزه دارن میریزن لای موهاش ؟

-: اگه تا چند ثانیه ی دیگه ممد شروع کرد گریه کردن جوابت آره اس

یهو ثور چشماشو ریز کرد و چن قدم سمت درختا رفت .

-: چیه ؟!

ثور : حضور لوکیو حس میکنم ... گمونم اومده این سمت

و بدون اینکه منتظر من بمونه رفت توی جنگل
-: صب کن !!!

***

لوکی که سعی داشت با صدای بلند نفس نفس نزنه با آستین ثور آب دماغشو گرفت: اگه تعدادشون اونقد زیاد نبود میتونستم ممدو از دستشون نجات بدم

ثور آسیتینشو از دستش کشید : خودتو سرزنش نکن لوکی مطمئنم هر کاری که از دستت برمیومده انجام دادی

دو بار آروم رو شونه ی لوکی زدم و بعد از اینکه لباسی که کش رفته بودیمو رو شونه اش گذاشتم نقشه امونو براش تعریف کردم : حالا برو پشت درختی چیزی این لباسو بپوش که به عنوان پلن بی داشته باشیمت. ثور تو- .............. داری نارگیل میخوری ؟

با یه هورت بلند آب نارگیل تو دستشو خورد و نصفه ی دیگشو گرفت سمت لوکی

به نارگیل تو دست ثور و سه تای دیگه ای که کنار پاش بود نگاه کردم : ... چیکار داری-

یه بشکن زد و یکی دیگه از نارگیلا ترق شکست

ثور : بازیابی انرژی

لویی : مررررد حساااابی با بشکن میتونی چیز میز بشکونی و تا الان نگفتی ؟؟؟

ثور : نه نه فقط نارگیل

به حالت سوالی نگاش کردم که ادامه داد : اونطوری نگام نکن که انگار قدرت تسخیر تو چیز خفن تریه تا حالا چن بار همینجوری برا لوکی نارگیل شکوندم خیلی ام خوشش اومده تازه به خاطر همین خطرناک نبودنش استیو قدرت تسخیر تورو گرفته اما ماله منو نه

لوکی به نشونه ی تایید سرشو تکون داد و به بازوی ثور تکیه زد : من که راضی ام

-: مدیونی اگه بعد از این قضایا برا من نارگیل نشکونی
ثور: تا ببینم ... لوکی ، اونو که خوردی لباسم پوشیدی همینجا بشین تا وقتی ام علامت ندادم هیچ کاری نکن
برگشت سمتم : توام لطف میکنی میری از آدمای سمت اون چادرا اون طرف یکیو تسخیر میکنی ، فکرشم نکن نزدیک لوکی انجامش بدی

-: فیکریشیم نیکین نیزدیک لی- باشه باشه رفتم نزن

دستشو که برای پس گردنی بالا اورده بود انداخت و مسیرمون از هم جدا شد .

وقتی به قدر کافی از لوکی و لیام و زین فاصله گرفتم چشاموم بستم و نفس عمیقی کشیدم . بار اولی بود که سعی داشتم عمدا کسیو تسخیر کنم ... باعث میشد تو مغزم یه حس قلقلکی ایجاد بشه . در حالی که خدا خدا میکردم یه بدن جذاب و خوش هیکلو تسخیر کنم اروم چشمامو وا کردم . هوم ... بد نیس ... یه مرد ، زیاد لاغرم نیست و قدشم از من بلند تره

لبخندی زدم و دو قدم برداشتم که یهو فشار عجیبی به مثانه ام اومد: فاک ... نگهش دار نگهش دار-

قبل از اینکه بتونم کار خاصی انجام بدم به شدت پرت شدم بیرون .

-: ای خار مادر تکرر ادرار ...

دستمو رو کمرم گذاشتم و آروم از جام پاشدم. لعنتی ... تاحالا دوبار پشت سر هم تسخیر نکردم اما گمون نکنم مشکل خاصی پیش بیاد مگه نه ؟!

چشمامو دوباره بستم و سعی کردم تمرکز کنم . لای یکی از چشمامو آروم باز کردم ... هاه ... چه قد بلند .... وایسا ببینم وات د فاکککک

Thor pov:

لویی که ناپدید شد رفتم سراغ کار خودم کاش میدونستم کیو تسخیر کرده حداقل اینجوری ازش لب نمی ...... اینننن خاطره ی نحسو فراموش کن مححححض رضای خدا

لگد محکمی به ظرفای سفالی ای که کنار هم چیده شده بودن زدم که باعث شد نصف بیشترشون بیفتن و بشکنن . طنابای چادر کناریمو محکم گرفتم و تکون تکون دادم که باعث شد یکی دو تا از میخاش از زمین دربیاد و چادر ولو بشه رو زمین . باید یه موقعیت خوب ایجاد کنم که لویی بتونه زین و ممدو از این مخمصه خلاص کنه ، میدونم که بقیه رو راحت میتونیم فراری بدیم اما زین ...

به سمت قسمتی که یه سری گاو با شاخای بزرگ رو نگه میداشتن حرکت کردم و تو مسیر محکم با دست میزدم به زلم زیمبوها و زنگوله هایی که از در و دیوار آویزون بودن و صدای بلندی ایجاد میکردن .

لیام از رو همون صندلی ای که نشسته بود شروع کرد به اشاره کردن به طرف من و داد زدن .

حواسشون کاملا از قفسا پرت شده و بود و عین ترقه اینور اونور میپریدن و سر و صدا میکردن .

در اون حصاری که دور تا دورگاوا رو گرفته بود باز کردم و محکم پشت یکیشون زدم که باعث شد رم کنن . بین اون هیاهو به سختی تونستم زین رو ببینم که هنوز تو قفس بود و ..... لوکی ؟؟؟!!! چرا لوکی در حالی که یه دامن کوتاه و سوتین گل دار تنشه داره سعی میکنه در قفسو باز کنه پس لویی کدوم گوریه ؟؟!! ولی یادم باشه این لباسی که تن لوکیه رو حتما با خودمون ببریم ...

با دست محکم زیر سینی ای که دست یه دختر بود زدم تا محتویاتش بریزه زمین ، همون لحظه با صدای عجیب جیغ مانندی که شنیدم سمت آتیش برگشتم . یه شتر مرغ جیغ جیغ کنان بین گاوا و آمخوارا میدویید به سر هر کس و ناکسی که میتونست نوک میزد ... این چه جهنمیه ؟

خودمو سریع به قفس زین رسوندم و وقتی اونجا ندیدمشون نفس راحتی کشیدم . حتی لیامم دیگه روی اون صندلی بیریخت نبود . با این خر تو خری که اینجا راه افتاده احتمالا تا الان تونستن خودشونو به اون یکی قفسا برسونن باید برم کمک ... لویی کجاست ؟؟؟!!؟!؟

به سرعت از بین چادرا میدوییدم و همزمان حواسم به اطراف بود . از دور تونستم لوکی و زین و ممد رو تشخیص بدم که سعی داشتن طناب دور پای زندانیا رو باز کنن .

رایان : نگران نباشین پزشکای عزیز چیزی نیس نجات الهی از راه رسید همونطور که بهتون گفته بودم بهم وحی شده بود که بنده ی برگزیده ام . هیچ نترسین چرا که من کنارتونم و این الهه خانوم زیبا الان نجاتمون میده

لوکی : رفتیم خونه یه الهه خانمی نشونت بدم تا صبح گریه کنی

رایان : اخخخخ آروم تر رفتار کن با اون پام قراره بدو ام

دونه دونه از قفس اوردیمشون بیرون و سمت درختا فرار کردیم .

- : هر اتفاقی که افتاد فقط به این سمت بدویین تا وقتی که برسین به دریا و غارای نمکی ، اونجا شانس بیشتری داریم

همینجور که جلوتر از همه داشتم میدوییدم و پشت سرو نگاه میکردم که یه وقت دنبالمون نباشن محکم به یه نفر برخوردم و پخش زمین شدم . آروم سرمو آوردم بالا و به آدمخواری که داشت با تعجب و عصبانیت بهم نگاه میکرد لبخندی زدم : خسته نباشین جناب سروان

یارو تو یه حرکت نیزه اشو آورد بالا و لحظه ی بعدی کنار خودم پخش زمین بود .

تونی تخته سنگ تو دستشو انداخت و دستشو به سمتم گرفت که از جام بلند شم .

-: دست مریزاد

تام : آ-آقای استارک ... ای کاش تو سر اونا هم میزدین .... اون دو تایی که سریع دوییدن سمت چادرا ....

هری : شت ...

بدون اینکه پشت سرمونو نگا کنیم شروع کردیم دوییدن . خیلی طول نمیکشید که خبر دار بشن و بیفتن دنبالمون

زین نفس نفس زنان : رسیدیم ...رسیدیم ساحل

لیام در حالی که ممدو زده بود زیر بغلش : خوب حالا چی؟

تونی : یه صدایی میاد ....

رایان : کار من نبود

تونی : نه نه صدای هلیکوپتره

بالارو نگاه کردم ، تاحالا هیچ وقت از دیدن یه هلیکوپتر با آرم سازمان اینقد خوشحال نشده بودم.

لوکی به سمتم برگشت و خنده ی قشنگی صورتشو پوشوند. وقتی هلیکوپتر نشست استیو و چن نفر از نیروهای مسلح اش پیاده شدن و به سمتمون اومدن .

تونی با یه حالت طلبکار سمت استیو رفت و انگشتشو به سینش زد و گفت: میذاشتین فردا میومدین

استیو : تونی ...

تونی : عاااا ببخشید حواسم نبود ، سرت با یه شخص بخصوص گرم بوده

لیام : میشه سوار بشیم ؟ دلم نمیخواد الان عین فیلما یه نیزه از لای درختا پرت بشه سمتم

زین : بیبی گریزلی نترس باشه؟ ارباب مالیکِ زرد چوبه ای اینجاس

لیام ابروهاشو بالا انداخت و قبل از اینکه چیزی بگه با اومدن یه صدای عجیب از سمت تام ، زین لیامو به سمت صدا هل داد : لطفا اونو بخور نه من

لیام : ...

به سمت تام برگشتم و نگاهم رو شتر مرغی که کنار تام وایساده بود قفل شد : .... این تمام مدت اینجا بوده ؟

و صدایی مث قد قد ؟؟!! از شتر مرغه خارج شد
تام : فک کردم برای یکی از همکارای آقای لیام باشه ....

استیو : برای هر کی که هس جاش تو هلیکوپتر نیس ، نمیخوام به جرم قاچاق شترمرغ بیفتم زندان ، بقیه همه سوار شن

هری : نه نه صب کنین لویی کجاس ؟! من بدون اون جایی نمیرم باید اول لویی رو پیدا ک-

هنوز حرفش تموم نشده بود که شترمرغه گردنشو سمت هری دراز کرد و باهاش چشم تو چشم شد.

رایان : اولالاااااا هری گمونم میخواد باهات جفت گیری کنه

هری همونطور که به چشمای شتر مرغ خیره شده بود زمزمه کرد : لویی ؟!

رایان : نه شتر گاو پلنگو میگم لویی که گمونم به اذن الهی دوباره ملکوتی شده برگشته تو آسمونا

هری : لویی خودتی ؟!

تو یه حرکت از منقار شترمرغه گرفت و کله اشو گرفت سمتمون : چشاش ... چشاشو نگا کنین ، آبیه ... خود لوییه مطمئنم !!! وقتی ام رایانو تسخیر کرده بود چشای رایان آبی شده بود یادمه !!!

تام : وقتی چی ؟؟!!

-: خسته نباشی با این تسخیر کردنت

هری : وایسا ببینم ... ولی سر لوکی اینطوری نشد که ...

لوکی سرشو تکون داد : آرعپه ... این چیزاش دست خود لوییه

هری که خیالش راحت شده بود شترمرغی که کنارش وایساده خود لوییه منقارشو ول کرد و محکم بغلش کرد : لوییییی .... خدای من .... خیلی بو میدی ولی دلم برات یه ذره شده بود واسه یه لحظه دلم ریش شد فک کردم بلایی سرت اومده

رایان : هری بذا بره بشاشه لویی طور برگرده باید سوار هلیکوپتر بشیم

تام سرشو نزدیک رایان برد : رایایی شترمرغا از کجا جیش میکنن ؟

استیو اسکنری که تو دستش بودو سمت شترمرغ گرفت و سعی داشت خنده اشو کنترل کنه : نیازی نیس ... مثل اینکه یه نفر سعی کرده بیشتر از یه بار تسخیر کنه ...

و همونطور که ازمون دورتر شد و اشاره کرد سوار بشیم ادامه داد : حالا ام قراره بیشتر از ۱۲ ساعت تو بدن یه شترمرغ بمونه

****

ممد : لوکی !!!!!!

محکم یکی از دستای لوکی رو گرفته بود و تمام وزنشو انداخته بود عقب تا لوکیو از رو صندلیش بلند کنه : لوکی پاشووووو ، من گفته بودم میخوام کنار پنجره بشینم بلند شو

هری : لویی کرک و پرت داره میره تو دهنم ....

نایل با یه چهره ی زار شروع به نالیدن کرد : دلم پیتزای شترمرغ خواست

استفن : پیتزا چیه ؟

هری : همتون دارین استفنو میبینین و صداشو میشنوین یا کصخل مصخلی چیزی شدم ؟

تونی : استفن رسیدیم خونه بهت پیتزا میدم الان نمیتونم توضیح بدم ، استیو تو کلی دستگاه مستگاه داری ببین نمیتونی کاریش کنی؟ من جلو همسایه ها آبرو دارم نمیتونم با یه شترمرغ برم

استفن : کی میرسیم خونه ؟؟

تونی : استفن * نفسشو به شدت داد بیرون* استفن دو دقیقه دندون رو جیگر بذار میتونی ؟؟ دارم با استیو حرف میزنم

استیو : تونی من همه ی اینارو از چشم تو میبینم

تونی : بله ؟؟!! اها حالا همه چی شد تقصیر من ؟؟؟!!! اینکه پگی بلد نیست لباساتو اتو بزنه هم تقصیر منه لابد ها؟؟!!

برگشت سمت من و به پیرهن استیو اشاره کرد : به نظرت اون چروکای پیرهنش خیلی تو چشم نیس ؟ وقتی من و استیو با هم بودیم بخدا اگه یه چروک پیدا میکردی رو لباساش

استیو : تونی !!! میشه یه لحظه جدی باشی ؟؟ من بهت اعتماد کردم ، لوییو سپردم دستت و بهم قول دادی از پسش برمیای ولی امروز میان و بهم اطلاع میدن که گردنبند لویی باز شده ! و بعد کجا پیداتون میکنم ؟ تو یه جزیره ی دور افتاده در حالی که یه روح جدیدم بهتون اضافه شده

تونی با خنده هیستریک جواب داد : نه میدونی چیه ؟ حق با توئه ... ای کاش هیچ وقت *پوففففف*

و قبل از اینکه بفهمم چی شده تو خونه تونی رو مبلا نشسته بودیم.

هری : وااااات د فاااا-

تام : حالت تهوع دارم

زین : چی شد یهو ...

استفن : دو دقیقه شد تونی ... بهم گفتی دو دقیقه تامل کنم ، من هم خسته شدم و تلپورتمون کردم خونه ... حالا لطفا بهم پیتزا بده

تونی چن ثانیه به استفن خیره شد و بعد شروع کرد به کوبوندن پاهاش رو زمین : حرفم نصفه موند فاکککک فاک فاک فاک

تام : حالت تهوع دارم

رایان : تلپورت زده شدی بیا بریم آب بخور

لیام ممد رو از بغلش گذاشت پایین و با عصبانیت رو به استفن گفت : تو تمام مدت میتونستی تلپورت کنی در حالی که من داشتم از ترس اینکه مبادا فلفل قرمزی که میپاچن تو چشمای ممد نره سکته میکردم ؟؟؟

استفن : من نمیدونستم پادشاه دوست دارن به خونه برگردن ...

تونی : ... من میرم ادامه ی حرفمو به استیو ایمیل کنم

زین همینجور که سمت حموم میرفت گفت : میخوام دو ماه تموم تو حموم زندگی کنم

لیام: صبر کن منم میام

برگشتم سمت لویی که سعی داشت از روی مبل بلند بشه. ناخوداگاه لبخندی رو صورتم نشست : لویی ...

با حالت سوالی نگام کرد و منتظر ادامه ی حرفم شد.
-: هویج میخوری ؟

گردنشو پیچ و تاب داد و صدایی شبیه صدای بوقلمون از خودش دراورد که باعث شد بلند بزنم زیر خنده.

___________________________________________

خب خب این افتر استوری هم تمام شد "این فف یکی از قشنگ ترین تجربه هامون شد" و ممنون که تا اینجای راه با ما همراه بودین و کلی کامنتای قشنگ قشنگ برامون گذاشتین

+: نههه نه ولم کنین کمکککک ... کمکم کنین
هری :

هیچکس :
لیام :

استیو ، لحظه ای که میخواد به تونی اعلام کنه که یه مدته دوس دختر داره و نمیتونن دوباره با هم باشن :

لوکی در حال دوییدن تو جنگل بعد از اینکه یه بچه ی ۱۲ ساله رو پیش آدمخوارا ول کرده :

اولین باری که ثور برای لوکی نارگیل شکونده ، لوکی اون لحظه :

*

یه آدمخوار ممدو که سپرده بودن دست لوکی میگیره*
لوکی :







تونی : ای کاش هیچ وقت-
*پوفففففف*
استیو در حالی که با چن تا دکتر تو هلیکوپتر تنها مونده :






نویسنده ها وقتی میخوان تصمیم بگیرن ته مارت چی بنویسن ک هم تشکر کرده باشن هم عمق علاقشونو به هویجا نشون بدن اما بازم تهش میرینن

Toovic
●_●

Continue Reading

You'll Also Like

815 212 8
goma (Larry Stylinson) اون شب هری با گریه خوابش برد اما از ته دل پاکش دعا کرد که فقط امشب باشه و به زودی مهرش به دل مرد بی مهر بی افته . Louis top an...
88K 11.1K 19
لویی تاملینسون ، بازیگر معروف، باید وارد رابطه فیک با هری استایلز ،خواننده ی مشهور ، میشد. چی میشه اگه اون احساسات واقعی به خواننده ی جذاب پیدا کنه...
8.4K 2K 16
جایی که لویی یه شاعر شناخته نشده‌ست و هری مجذوب شعر های اون می‌شه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر می‌کنم انبساط هوا ف...
210K 15.5K 35
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...