Part 2

255 60 26
                                    

موزیک این پارت:
The unforgiven 1 _ Metallica

ساعت‌ ۳ صبح بود و دین کم کم داشت خواب آلود میشد.
فشارِ خستگی، عصبانیت و استرسی که چندساعت گذشته روی ذهن و بدنش بود، الان باعث کرختی و بی حالیش میشد و دیگه نمیتونست پلک‌هاشو باز نگه داره.
با اخم به جاده خلوت و صاف روبروش خیره بود.

تنها نوری که جلوی راهشون رو روشن میکرد، چراغ های ایمپالا بودند. اون شب حتی هیچ ماه و ستاره‌ای دیده نمیشد.

دین فکر کرد چرا همیشه آب و هوای اطراف با احساس و روحیه اون هم خوانی میکرد؟

نگاهی به برادر کوچکترش که روی صندلی شاگرد خوابش برده بود انداخت و چندبار محکم پلک ‌زد تا شاید با این کار بیشتر بتونه بیدار بمونه.

نگاهش رو دوباره به جاده تاریک و وهم آلود انداخت و فرمون ایمپالا رو توی مشتش فشار داد.

اون نباید میذاشت، نباید اجازه میداد که کستیل خودشو توی خطر بندازه.

ولی همه چیز سریع اتفاق افتاده بود. جودی با سم تماس گرفت و با وحشت از چیزی که پیدا کرده بود حرف میزد. اون هنوز اداره پلیس رو در جریان نذاشته بود و میخواست هر چه سریعتر سم و دین به اونجا برن تا بفهمن چه موجودی تونسته همچین کاری بکنه.

همون تماس از طرف جودی کافی بود که کستیل مصمم به انجام تصمیمی بگیره که از نظر دین خودکشی بود.

رفتن به بهشت!

اما کَس فرصت هیچ حرف اضافه ای رو به دین نداده بود. حتی دین رو مجاب کرده بود که این راه ممکنه بهترین فرصت برای پیدا کردن جواب یه گوشه کوچیک از ابهاماتشون باشه. و قبل از اینکه دین بتونه جلوی او رو بگیره، رفته بود.

و حالا دین داشت در استرس کشنده‌ای غرق می‌شد.

«فرشته ها اونو میکشن. شاید همون اتفاقی که برای آنا افتاد برای کَس هم بیفته. اگه فرشته ها اونو از بهشت پرت کنن بیرون چی؟ اگه اونم هبوط کنه اما مثل آنا زنده نمونه چی؟»
صداهای شیطانی ذهنش که مدام احتمالات سمّی و منفی رو براش تکرار میکردند، لحظه ای ساکت نمیشدند.

یادش بود وقتی آنا از داستان سقوطش از بهشت تعریف کرده بود. او بخاطر عشق به انسانیت از بهشت رانده شد و سقوط کرد.

«هبوط» کلمه ای بود که پاملا برای توصیف سقوط آنا به کار برده بود. سقوطی که او رو به انسان تبدیل کرده بود.
دین می‌ترسید که فرشته‌ها گریس کستیل رو ازش بگیرن و بعد اونو از بهشت بیرون بندازن، اینطوری دیگه اون نمیتونست جون سالم به در ببره.

اون عوضیای بالدار کینه‌ای تر از هر موجودی بودند که دین تابحال دیده بود.

چشم‌هاش به شدت خواب آلود بودند و بدنش بخاطر استرسی که داشت حالا کم کم بی‌حال تر از قبل میشد. اما ذهنش سریعتر از حد معمول تصاویر و تئوری‌های نگران کننده‌ای رو پشت سر هم ردیف میکرد و اجازه خوابیدن رو بهش نمیداد.

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now