Part 23

137 33 7
                                    

دین از تقلاهای بی فایدش خسته شده بود. امیدوار بود کستیل گریسش رو گرفته باشه و الان دم دروازه منتظرشون ایستاده باشه. اگه میدید که دین و سم دیر کردند حتما برمیگشت تا ببینه اوضاع از چه قراره و آزادشون میکرد. دوباره سعی کرد خودش رو از حصار طناب ها آزاد کنه ولی فایده نداشت.

به اطرافش نگاه کرد. روی میز کوچک کنار پنجره چندتا شمع روشن بود. فکری به سرش زد و سعی کرد خودش رو با صندلی به سمت میز بکشونه. بعد از تقلاهای بسیار بالاخره به میز رسید. دستهای بسته‌اش رو روی شعله شمع گرفت. پوستش شروع به سوختن کرد اما مهم نبود. باید طناب ها رو آتش میزد تا از این مهلکه آزاد بشه.

سم بدون حرف به دین خیره بود و آرزو میکرد روش دین جواب بده.
–فکر کنم وقت زیادی برامون نمونده باشه‌. دروازه به زودی بسته میشه و نمیدونیم کستیل موفق شده یا نه.
سم استرس داشت. اگه دروازه بسته میشد دیگه هیچ راه برگشتی نبود.

–بیا امیدوار باشیم کستیل گریسش رو گرفته باشه و کنار دروازه منتظرمون مونده باشه. فعلا باید از شر اینا خلاص شیم.
پوست دست دین داشت با شعله شمع ذوب میشد و درد زیادی داشت اما دین اهمیت نمیداد.

دین نمیدونست چقدر زمان گذشته اما حس کرد طناب ها شل شدند. چندبار دست دردناکش رو تکون داد و بالاخره طناب ها پاره شدند. از روی صندلی بلند شد و به طرف برادرش رفت و دست هاشو باز کرد.

–فقط ۳۰ دقیقه دیگه مونده. وقت زیادی نداریم باید بریم.
سم به ساعتش نگاه کرد و استرسش بیشتر شد‌.

دین و سم از کلبه بیرون رفتند. اطرافشون رو نگاه کردند و مردمی رو دیدند که بی خبر از همه جا مشغول کارهاشون بودند.
–حتی به مردمشون اهمیت ندادن و تنهایی میخوان به دنیای ما برن.
سم با عصبانیت گفت.

–وقت نداریم سمی باید بریم.
دین به طرف کلبه کوچکی رفت و داخلش رو نگاه کرد. چند اسلحه کنار دیوار بودند که دین برشون داشت و یکیش رو به برادرش داد.

به طرف دروازه پناهگاه راه افتادند. دو نگهبان دم در جلوشون رو گرفتند.
–کجا با این عجله؟

–فقط دروازه رو برامون باز کن و نذار درگیری بشه. به نفع خودته.
دین با غیظ گفت. برای این کارها وقت نداشتند.

یکی از نگهبان ها جلوتر اومد و اسلحه اش رو بالا گرفت.
–فکر کردی میتونی باهامون بجنگی؟

نگهبان دوم هم اسلحه اش رو به طرف سم و دین گرفت و اونا هم اسلحه هاشونو بالا گرفتند.
–ببین، ما فقط باید بریم بیرون. رئیساتون رفتند طرف دروازه ای که ما ازش اومدیم و میخوان همه شما رو اینجا رها کنند و به یه دنیای بهتر برن. بدون شماها!
سم سعی کرد با حقیقت اونا رو قانع کنه.

–چرت و پرته! اونا هیچوقت این کارو نمیکنن.
نگهبان اسلحه اش رو بالاتر گرفت.

–آره؟ پس فکر کردی چرا بهتون گفت دست ما رو ببندین و تو کلبه رهامون کنین؟ حتی لباساشونو با ماها عوض کردند که شبیه ما بشن و راحت تر به دنیامون برن.
دین با اخم غلیظی نقشه برادرش رو ادامه داد.

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now