Part 3

217 51 24
                                    

چندساعت از رسیدن به خونه جودی گذشته بود و دین هنوز بی حرکت روی تخت نشسته و با اضطراب به موهاش چنگ میزد.

سعی کرد نفس عمیقی بکشه و دستاشو روی پیشونیش مشت کرد و چشماشو محکم روی هم فشار داد.

–زود باش... زود باش...
با استیصال زمزمه کرد.

–کس؟... صدامو میشنوی؟
سکوت کرد. امیدوارانه فکر کرد در جواب حرفش صدایی او رو مخاطب قرار میده اما، هیچ خبری نشد.

نفسش رو در سینه حبس کرد تا تپش قلب ناآرومش کمتر بشه.
–کس... خواهش میکنم اگه صدامو میشنوی... لعنت بهش. کس! دارم بهت دعا میکنم! به اون پدر لعنتیت که گذاشته و رفته قسم اگه هیچ نشونه ای از خوب بودن حالت بهم ندی، میام بهشت و دهن چندتا فرشته رو سرویس میکنم... و دعا کن که دستم بهت نرسه!
دین عصبی زمزمه کرد.

چندساعت تمام روی تخت نشسته بود و سعی داشت هرجور که شده خبری از کستیل بگیره، اما هیچ جوابی نگرفته بود.

”فرشته های دیگه میکشنش. کس فقط یه نفره و نمیتونه از خودش دفاع کنه. اون نمیتونه...“
رشته افکار سمّی دین با صدای در اتاق قطع شد.

سم توی چارچوب در نمایان شد و با دیدن دین که حتی کفش هاشو در نیاورده بود ابروهاشو بالا انداخت.
–فکر میکردم خواب باشی.

دین چیزی نگفت و به جایی دیگه نگاه کرد.

–دین... اون برمیگرده. میدونم که داری چه فکرایی...

–نه سمی... نمیخوام، نمیخوام راجعش حرف بزنم یا حتی چیزی بشنوم.

دین سرش رو پایین انداخت و به کف پوش چوبی خیره شد.

–بهتره بریم ببینیم جودی چی برامون داره. نمیخوام معطلش کنم. باید به بالادستیاش گزارش بده.
دین از روی تخت بلند شد و چندبار روی شونه سم زد و از اتاق بیرون رفت.

سم از پشت سر نگاهش کرد. شونه های افتاده برادرش و حس ناامیدیش تمام چیزی بود که به چشم میومد.
***
دین ایمپالا رو کنار گاراژ مخروبه ای که وسط ناکجاآباد بود پارک کرد. بعد از خاموش شدن موتور ایمپالا، تنها چیزی که به گوش میرسید، سکوت بود. سکوت سنگین مرگباری که با هوای ابری آمیخته شده بود و نفس کشیدن رو سخت تر میکرد.

دین چندلحظه کنار در ایمپالا ایستاد و به ساختمان مخروبه روبروش نگاه کرد. دیوارهای چوبی کهنه و موریانه زده توی ذوق میزد. با بارونی که دیشب باریده بود، هوا نم دار و سنگین بود.

–اوکی... بریم برای دیدن اولین پرونده این هفته!
دین در ایمپالا رو بست و اسلحش رو چک کرد.

–پسرا...
جودی بین سم و دین و گاراژ ایستاد و سعی کرد اضطرابش رو مخفی کنه.
–میخوام الان بهتون هشدار بدم. چیزی که قراره ببینید رو تا بحال جایی ندیدین. این وحشیانه ترین صحنه ایه که به عمرم دیدم.
جودی به سم و دین خیره بود و انگشت هاشو در هم می‌پیچید.

–بیخیال جودی! ما دوتا رو میبینی؟ من برای ۴ ماه جهنم بودم و چندبار تاحالا مردم، این یکی هم داداش کوچولومه و اونم چندبار مرده و حدس بزن که دیگه چی؟ لوسیفر تسخیرش کرد و یکسال توی جهنم با مایکل و لوسیفر توی قفس بودن. با مایکل و لوسیفر لعنتی!
دین با اسلحه به خودش و سم اشاره کرد و با لبخند کج به جودی نگاه کرد.

–ما نهایت صحنه های وحشیانه رو به خودمون دیدیم. این میتونه فقط یه تعطیلات مسخره باشه!
دین اسلحش رو جدی به دست گرفت و به طرف گاراژ رفت.

سم به جودی نگاه کرد و با لبخندی معذب براش ابرو بالا انداخت و به دنبال دین راه افتاد.

صدای غیژ غیژ لولاهای زنگ زده سکوت رو شکست و دین با وحشت به کشتارگاهی که روبروش بود خیره شد.
–این چه جهنمیه...

بوی زننده خون در بینی دین پیچید. رنگ اصلی دیوار چوبی، زیر لایه های خون خشکیده پنهان شده بود و انگار چندین تن گوشت گندیده رو در اونجا رها کرده بودند.

غیر قابل تحمل بود. حتی از بوی گوشت سوخته‌ی افراد جهنم هم بدتر بود و سم و دین سعی داشتند با آستین هاشون از استشمام اون بوی زننده جلوگیری کنند؛ اما تلاش بی فایده‌ای بود.

سم با وحشت و شوک به کشتارگاهی که روبروش بود نگاه میکرد. اعضای بدن به طرز وحشیانه ای با الگوی مشخصی روی دیوار میخکوب شده بودند. حتی شریان های اصلی هم متصل به اعضا بودند و مشخص بود که به زور و با چنگ و دندان از بدن موجود زنده بیرون دریده شده بود.

سم در این فکر بود که اگر این نقاشی با هرچیزی بغیر از اعضای بدن کشیده شده بود، مطمئنا اثر هنری شاهکاری میشد. اما الان...

سم گوشی همراهش رو از جیبش دراورد و سعی کرد بدون لرزیدن دست هاش‌از دیوار عکس بگیره.

انگار سازنده این اثر اعتقادی به رنگ نداشت. اعضای بدن به شکل یک درخت تنومند به دیوار میخکوب شده بودند. ریشه های درخت با رگ و‌ شریان شکل گرفته و در مرکز تنه درخت دایره ای تو خالی وجود داشت و وسط دایره، اعضای بدن شکل یک پرنده رو ساخته بودند. پرنده ای که انگار در حال مرگ بود و کنار درخت، کلمه ای نامفهوم با خون نوشته شده بود.

سم سعی کرد از همه‌ی زاویه ها عکس برداری کنه و تک تک جزئیات رو ثبت کنه.

هیچکس حرفی نزد. هیچکس توان حرف زدن نداشت. تنها وقتی که دین به جودی گفت میتونه به کلانتر درباره این انبار خبر بده کلماتی رد و‌ بدل شد و نه بیشتر.

صحنه ای که دیده بودند، جهنم تازه ای بود. جهنمی زمینی‌ در بدو تولد... .

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now