Part 14

160 40 11
                                    

دین دستش رو به میز تکیه داد. از روزی که کستیل موافقت خودش مبنی بر استفاده از روح دین رو اعلام کرده بود، دین احساس ضعف میکرد. ساعات خوابش بیشتر شده بود و سرگیجه داشت.
بیشتر از قبل غذا میخورد ولی همیشه گرسنه بود. احساس کرختی و‌ بی حالی میکرد و گاهی کل بدنش خواب میرفت.
اما هیچ کدوم مهم نبود. نه تا وقتی که کستیل مثل قبلش میشد.

کمی ایستاد و چشم هاش رو بست تا سرگیجه‌اش کمتر بشه. دهنش خشک شده بود و به آبجو نیار داشت.

–دین، حالت خوبه؟
نجوای کستیل در ذهن دین شنیده شد.

–من خوبم کس، نگران نباش و خواهش میکنم بازم بحث اینکه این کار برام ضرر داره رو شروع نکن. من خودم میدونم چی برام خوبه و چی برام ضرر داره.
دین با حرص زمزمه کرد.

کستیل دیگه حرفی نزد. دین لجباز رو میشناخت و میدونست اگه به حرفش گوش نده چه دغولی بزرگی راه میندازه. اما در مصرف روحش احتیاط میکرد. نمیتونست بهش آسیب بزنه.

سم وارد آشپزخونه شد. لپتاپش رو روی میز گذاشت و به طرف یخچال رفت.
–آبجو؟

دین برای موافقت سری تکون داد و سم در دوت ا آبجو برای خودش و برادرش باز کرد.

–به نظر حالت بهتر از دیروز شده.
سم به مانتیور لپتاپش خیره بود و با دین صحبت میکرد.

–من خوبم.
دین چشم هاشو چرخوند. روز اولی که کستیل از روحش استفاده کرده بود تا ۱۸ ساعت خوابیده بود و بعد از اون بشدت گرسنه و تشنه شده بود. اما امروز خبری از یه خواب سنگین نبود، حداقل نه تا الان.

–خبر جدیدی نشده؟
دین روی صندلی نشست و آبجوش رو سر کشید.

–نه. هنوز دارم روی پرونده آدمای مفقود شده کار میکنم‌. هنوز هیچ سرنخی پیدا نکردم. هیچ آدم جدیدی گم نشده. این فعلا بهترین خبریه که دارم.
سم گوشه چشم هاشو فشار داد. خیلی خسته بود. کل شب در حال تحقیق بود و این بی خبری از اتفاقات فقط اعصابشو به هم میریخت. باید زودتر از همه چیز با خبر میشد، جون مردم در خطر بود.

تلفن سم زنگ خورد. سم با شک به صفحه گوشی نگاه کرد و بعد جواب داد.
–هی جودی. اتفاقی افتاده؟

–باشه... الان درو برات باز میکنم.
چهره سم متعجب شد.

–جودی اینجاست؟
دین با تعجب به سم نگاه کرد.

–آره. فقط گفت یه چیزی پیدا کرده و باید الان نشونمون بده.
سم از روی صندلی بلند شد و از آشپزخونه خارج شد.

چنددقیقه بعد سم همراه جودی و دانا وارد شد. دین لبخندی زد و برای خوش امد گفتن ایستاد.

–هی پسر! چقدر ظاهرت خسته است. رنگ از صورنت پریده، اتفاقی افتاده؟
دانا مثل همیشه پر سر و صدا دین رو در آغوش کشید و صحبت کرد.

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now