Part 15

174 33 36
                                    

کستیل کنترل بدن دین رو به دست گرفته بود و داست مواد طلسم رو آماده میکرد. سعی داشت یه کانال ارتباطی مخفی با ازیرافیل داشته باسه تا فرشته های دیگه متوجه ارتباطشون نشن. توی بانکر می گشت و قفسه های مختلف رو نگاه میکرد تا تمامی چیزایی که نیاز داشت رو پیدا کنه.

–اینم چیزایی که میخواستی.
سم وارد سالن شد و چندتا شیشه روی میز گذاشت.

کستیل بدون حرف فقط سری تکون داد و به طرف میز اومد. دانا و جودی روی صندلی ها نشسته بودند و کنجکاو به دین/کستیل نگاه میکردند.

–این کار جواب میده؟
دانا نامطمئن پرسید.

–این کار باستانیه و کمتر فرشته ای ازش باخبره. فقط فرشته های رتبه بالا و قدیمی میدونن که چطور باید کانال مخفی درست کرد. بیشتر فرشته ها ازش چیزی نمیدونن.
کستیل با جدیت به دانا نگاه کرد و دوباره مثل ربات به شیشه ها نگاه کرد و موادشون رو با هم ترکیب کرد.

چنددقیقه ای مشغول بود و با دقت مواد رو اندازه میگرفت.
–آماده شد‌.
کستیل بعد از گفتن این حرف دستش رو بالای ظرف گرفت و شروع به زمزمه وردی به زبان انوکیایی کرد. نور سفید گریسش از کف دست دین به مواد داخل ظرف خورد و صدای ریز کمی مثل صدای زمزمه فرشته ها به گوش سم رسید. سم، جودی و دانا اخم هاشونو در هم کشیدند و گوش هاشونو گرفتند.

کستیل با صدای بلندتری ورد رو خوند و مواد داخل ظرف با نور سفیدی آتش گرفتند. آتش سفید و‌ سرد به نظر می رسید.

–ازیرافیل... اگر صدامو میشنوی فقط از این طریق باهام صحبت کن و رادیو فرشته ها رو قطع کن. این یه کانال امن برای صحبت با منه.
کستیل مکث کرد. منتظر جواب فرشته موند. با حس صدای آرومی چشم هاش رو بست و بیشتر دقت کرد. ازیرافیل داشت نجوا میکرد.

–درسته! از همین کانال استفاده کن! ازیرافیل من به کمکت احتیاج دارم.
کستیل بلندتر صحبت کرد.

–کستیل... این کارت خیلی خطرناکه. اگه اونا بفهمن که من کمکت کردم حتی نمیذارن بمیرم تا برای ابدیت شکنجه‌ام کنند.
صدای ازیرافیل در سر کستیل پخش شد.

–برادر، من فقط میخوام که بهم بگی پوسته حقیقی من رو کجا نگه داشتند. میدونم که جایی در زمینه ولی به لوکیشنش نیاز دارم. من به پوسته حقیقیم نیاز دارم.
کستیل بدون زدن حرفی در سرش با ازیرافیل صحبت کرد. چشم هاش رو بسته بود و سخت تمرکز کرده بود‌.

–همون یک باری که کمکت کردم کافی نبود؟ من برات احترام زیادی قائلم کستیل، فقط برای اینکه یکی از فرشته های اعظم بهشت هستی یا شاید بهتره بگم بودی... اما اگه بیشتر از این کمکت کنم توی دردسر میفتم.
ازیرافیل ترسیده بود.

–بهت قول میدم این آخرین باریه که ازت کمک میخوام. فقط بهم بگو که پوسته‌ام کجاست.
کستیل منتظر جواب موند اما ازیرافیل سکوت کرده بود‌.

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now