Part 4

205 50 24
                                    

پیرمرد پُکی به سیگار ارزون قیمتش زد و آخرین دسته هیزم هایی که برای پاییز آماده کرده بود رو روی هم چید.

با خستگی کش و قوسی به خودش داد و با غر غر از انبار بیرون رفت.

–اون تامی عوضی اگه دفعه بعدی بیاد و بخاطر خرابتر کردن تراکتور لعنتیم ازم پول بخواد با همین هیزمای کوفتی آتیشش میزنم.
پیرمرد زیر لب شکایت میکرد و با هر کلمه، از دهنش دود بیرون میزد.

صدای وحشتناکی که ناگهان به گوش رسید، پیرمرد رو بُهت زده از جا پروند و به محض اینکه به طرف انبار برگشت موج انفجاری آتشین او رو به چندمتر عقب تر پرت کرد.

خرده های شیشه و چوب به همه جا پرتاب شدند و شعله های آتش وحشیانه زبانه کشید.
آخرین صدایی که پیرمرد شنید، فرکانسی زیر و کشنده بود که شنواییش رو برای همیشه ازش گرفت.
***

دین، سم، جودی و دخترا سر میز ناهار نشسته بودند و کسی حرفی نمیزد.
فقط صدای برخورد چنگال و چاقو به بشقاب به گوش می‌رسید ولی کسی اشتهایی نداشت.

کلر به بشقاب های دست نخورده نگاهی انداخت و بالاخره نتونست طاقت بیاره.
–اگه میگفتین بیرون غذا میخورید این همه زحمت نمیکشیدم.

الکس پوزخند تمسخر آمیزی زد.
–اگه تلفن زدن و سفارش دادن رو بشه زحمت حساب کرد!

کلر با ابرویی بالارفته به الکس نگاه کرد.
–حداقل بلدم با تلفن کاری غیر از سکس تل انجام بدم.

و از پشت لیوان آب توی دستش لبخند شریرانه ای به الکس زد.
الکس شوک زده به کلر خیره شد و قبل از اینکه بتونه جوابی بده، جودی دخالت کرد.
–کافیه... لطفا میز رو جمع کنید. من و پسرا باید با هم صحبت کنیم.

جودی بی حوصله تر از چیزی بود که دخترا همیشه میدیدن و همین باعث شد کمی سر به راه تر باشن.

–مطمئنین نمیخواین چیزی بخورین؟
کلر به بشقاب هاشون اشاره کرد و موشکافانه به اون سه نفر خیره شد.

–نه کلر، ممنون.
جودی لبخند خسته ای زد و به سم و‌ دین اشاره کرد که باهاش به اتاق کناری برن. کلر لیوانی که دستش بود رو روی میز گذاشت و سعی کرد سرک بکشه.

–اگه میخواستن ما چیزی بدونیم همینجا حرف میزدن.
الکس بشقاب ها رو روی هم گذاشت و غذاهای اضافه رو توی سطل ریخت.

–خب، یکی از دلایل زندگی خسته کنندت نداشتن کنجکاویه!
کلر کنایه آمیز به الکس نگاه کرد و دوباره سعی کرد تا چیزی بشنوه.

–زندگی من خسته کننده نیست. بلکه یه زندگی امنه و دلیلش هم اینه که توی کارایی که بهم مربوط نیست دخالت نمیکنم!

کلر چشم هاشو چرخوند و دست به سینه به الکس خیره شد.
–من بخاطر حفاظت از خودم باید بدونم که اینجا چه خبره. میدونی چرا؟ چون تا زمانیکه موجوداتی به اسم «وینچسترها» به این خونه رفت و آمد میکنن، هیچ زندگی امنی برای هیچکس وجود نداره. حتی تو! و من باید بدونم دقیقا دارن چیکار میکنن تا بتونم با آگاهی کامل از خودم محافظت کنم.

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now