Part 21

140 28 8
                                    

همگی وارد چادر سیاه رنگ کوچکی شدند که دین و سم موازی داخلش شدند. مردی ریش بلند با صورتی عرق کرده از درد روی صندلی بسته شده بود. مرد دیگری پشت به دین و سم ایستاده بود و سرش پایین بود و دست هاشو داخل جیب های شلوار جین گشاد و کثیفش گذاشته بود.

–فرصت آخره دیمیتری. بهم میگی دنبال چی بودی یا باید با عقلت خداحافظی کنی.
صدای بم و آشنای کستیل موازی توجه دین رو جلب کرد.

–هر کاری میخوای بکن فرشته عوضی. هیچ چیزی از من دستگیرت نمیشه.
مرد با صدای دردمند گفت.

کستیل هومی کرد و دستهاشو از جیبش درآورد.
–هرطور مایلی، سان شاین.
کستیل موازی قدمی به جلو گذاشت و دستش رو روی سر مرد گذاشت. نور ضعیفی از کف دستش تابید و مرد از ته دل فریاد کشید.

دین موازی خندید.
–میبینم که خوب داری به تفریحت می رسی عزیزم.

کستیل موازی برگشت و با لبخندی رضایتمند به دین موازی نگاه کرد.
–هر کس به تفریح‌ نیاز داره. در هر صورت که چیزی ازش گیرمون نمیومد. چندساعت دیگه بازم امتحان میکنم. میبینم که مهمونامونو پیدا کردی.
کستیل موازی با همون لبخند به دین، سم و کستیل نگاه کرد. در نگاهش چیزی بود که دین ازش ترسید.

–درست همونطور که پیش بینی کرده بودی.
دین موازی‌ به طرف بقیه برگشت.
–کستیل کسی بود که فهمید شماها اینجا اومدین. اون چیزایی رو حس میکنه و میبینه که خیلی به دردمون میخوره.
دین احساس کرد پشت این حرف تهدیدی خوابیده و با خودش گفت که باید بیشتر حواسشونو جمع کنند.

دین موازی نیشخند پررنگی زد و با دست راستش یقه کستیل موازی رو در مشتش گرفت و به سمت خودش کشید و لب هاش رو روی لب های کستیل موازی گذاشت و بوسیدش. صدای تک خنده سم و بعد نگاه متعجب دین و نگاه خجالت زده کستیل واکنش هایی بود که هر کدومشون داشتند.

–خیلی به هم میاین برادر.
سم سعی کرد خنده‌اش رو کنترل کنه. دین بدون نگاه کردن به سم غرید و سعی کرد چیزی که می دید رو نادیده بگیره‌.

دین موازی با رضایت عقب کشید و لب هاشو لیسید. کستیل موازی با نیشخند به دین و کستیل که سعی می کردند نگاهشون رو بدزدند نگاهی انداخت و شصتش رو روی لبش کشید.
–میبینم که شما دوتا با هم نیستین. فکر کنم خسته کننده ترین نسخه های موازی ما باشین.

دین چشم غره ای به فرشته شیطان صفت روبروش رفت و چیزی نگفت.
–وقتشه برام از دنیاتون تعریف کنید. میخوام بدونم اونجا چه خبره.
دین موازی گفت و از چادر خارج شد. سم موازی با سر به بقیه اشاره کرد تا دنبال برادرش برن. کستیل موازی دستش رو روی شونه کستیل انداخت و با همون نیشخند مسخره‌اش با خودش بیرون بردش.

همگی وارد کلبه چوبی کوچیکی شدند و پشت میز نشستند. دین موازی بند اسلحه اش رو از سرش درآورد و اسلحه رو روی میز گذاشت.
–دنیای شما چه شکلیه؟ اونجا هم آخر الزمان شده؟

–نه اونجا همه چیز عادیه. هیچ اتفاقی نیفتاده.
دین گفت و نگاه های مشکوک نسخه موازیش رو دید.

–اما تو بهم گفتی تموم فرشته های دنیای شما از بین رفتند.
دین موازی روی میز خم شد و دستش رو روی اسلحه اش گذاشت.

–اره تموم فرشته ها نابود شدند. ما هنوز نمیدونیم دلیلش چیه ولی دیگه هیچ فرشته ای درکار نیست و فقط کستیل مونده که اونم گریسش از بین رفته.
دین سعی داشت طوری صحبت کنه که بقیه رو بیشتر از این مشکوک نکنه.

–یعنی هیچ آخرالزمانی توی دنیای شما در کار نیست؟ هیچ بیمار کورتونی؟
دین موازی با اخم پرسید.

–نه همه چیز نرماله. یه زندگی عادی بجز شکار هیولاها.
سم به جای برادرش صحبت کرد.

دین موازی نگاهی به کستیل و سم موازی انداخت.
–شما چطور اومدین اینجا؟ حتما باسد یه دروازه ای باشه‌.

–رویینا برامون یه دروازه باز کرده که باهاش اومدیم و زمان کمی برای برگشتن داریم. دروازه به زودی بسته میشه.
سم نگاهی به برادر موازیش انداخت. وقت زیادی نداشتند و باید برای گرفتن گریس کستیل نقشه می کشیدند.

–و این دروازه کجاست؟
کستیل موازی پرسید. سوالاتشون داشت مضکوک میشد و دین متوجه این موضوع شد‌.

–یه جایی اطراف بانکر‌. هی ببین ما خیلی وقت نداریم و باید دنبال فرشته ها بگردیم. کمکمون میکنی یا نه؟
دین بی حوصله پرسید.

–اوکی! فرشته ها همگی توی بهشتن. خودشونو زندانی کردن اونجا و همه ما رو رها کردند. میتونین با هر وردی که فرشته کوچولوتون بلده احضارشون کنید و ازشون گریس بگیرین. موفق باشید!
دین موازی از جاش بلند شد و اسلحه اش رو برداشت. از کلبه بیروت رفت و کستیل و سم موازی هم همراهش خارج شدند.

–فقط منم که فکر میکنم اونا مشکوکن؟
دین نگاهی به سم و کستیل انداخت.

–باید هر چه زودتر از اینجا بریم دین. اوضاع اصلا خوب نیست. بیاید مشورت کنیم چطور باید گریس کستیل رو ازش بگیریم.
سم گفت و روی صندلی نزدیک کس و دین نشست‌.
***

–شنیدین چی گفتن؟ اون دنیا کاملا عادی و نرماله.
دین موازی به درختی تکیه زده بود.

–نقشه ات چیه؟
سم موازی نگاهی به برادرش انداخت‌.

–خب، اگه خیلی باهوش باشیم میتونیم بریم یه دنیای کاملا عادی و بدون دردسر. جایی که هیچ کورتونی لعنتی نباشه و هر شب با استرس اینکه فردا باید دنبال آذوقه بگردیم نباشیم.
دین موازی به سم و کس نگاه کرد.

کستیل موازی هومی کرد.
–عالیه... ولی اول باید دنبال دروازه بگردیم.

–چندتا از افراد رو با خودت ببر و دنبالش بگرد. تو میتونی دقیق بفهمی جای دروازه کجاست. از گریست استفاده کن. فقط باید سریع باشی. شنیدی که گفتن وقتشون کمه.
دین موازی تکیه اش رو از درخت برداشت.

–با اونا باید چیکار کنیم؟
سم موازی پرسید.

–میذاریم فعلا به حال خودشون باشن. به محض پیدا کردن در‌وازه کارشونو میسازیم.
دین موازی نیشخندی زد.

قرار بود همگی به یه دنیای عادی برن. چی از این بهتر؟

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now