Part 16

166 34 10
                                    

هیچ چیز همیشگی نیست، روزهای خوب یا روزهای بد هیچوقت ابدی نیستند. اما همیشه، روزهای خوب زود میگذرن و تموم میشن و بعد، روزهای بعد طورین که انگار تا ابد قرار نیست تموم بشن‌...
***
‌دقایق کند شدند. انگار همه چیز اسلوموشون در حال اتفاق افتادن بودند. برق خنجر فرشتگان نقره ای وقتی روی گلوی کستیل کشیده شد، چشم دین رو زد. پوست و گوشت رو برید و به گریس شفاف سفید و آبی رسید و فرشته قاتل شهد زندگی رو از بدن کستیل بیرون کشید.

دین حتی نمیدونست در حال فریاد زدن هست یا در سکوت و بهت نظاره گر شده. فشار هوای اطراف سرش بیشتر شد و گیج و منگ به کستیلی که روی زانوانش افتاد خیره شد. کستیلی که الان با چشم های خالی از زندگی به دین زل زده بود و خون قرمز تیره، پیراهن سفیدش رو آلوده میکرد.

فرشته قاتل تمام گریس کستیل رو نوشید و با لبخندی کج به دین نگاه کرد. "این آخر کار کستیل بود؟" دین فکر کرد.
تمام زحماتشون برای اجرای درست نقشه دود شده بود و الان بدترین شکست ممکن رو خورده بودند. اونا کستیل رو از دست داده بودند... .

فرشته خنجر رو توی دستش چرخوند و به طرف کستیل خم شد و خنجر رو درست روی قلبش گذاشت. خنجر رو بالا برد تا کار رو تموم کنه. دین نمیفهمید چه اتفاقی در حال افتادنه. بدنش گوشه اتاق یخ زده بود و سرش گیج میرفت. همه چیز در چندثانیه اتفاق افتاده بود.

خنجر وحشیانه پایین اومد و دل دین پایین ریخت، اما در لحظه اخر در چندسانتی قلب کستیل متوقف شد. فرشته نگاهی به خون غلیظی که از گلوی کستیل پایین میریخت نگاهی انداخت. در تصمیمش شک داشت.

-میدونی برادر، کشتنت بیشتر لذت بخش می‌بود، اما اینکه تبدیل به یه نجاست زمینی بشی و دیگه نامیرا نباشی و شکنجه شی بهتره. اینطور دیگه کاملا از بهشت طرد میشی. هیچ راه برگشتی نیست و تو در تمام طول سالهایی که زندگی میکنی به این فکر خواهی کرد که کستیل بزرگ چطور به یک انسان فرومایه تبدیل شد و چطور بعد از عمر کوتاه زمینیت حتی در دنیاهایدیگه هم جایی نخوای داشت.
فرشته کف دستش رو روی گردن کستیل گذاشت و زخمش رو شفا داد و بعد با نگاهی نفرت انگیز به دین، غیب شد.

دین پلک زد. سعی کرد نفسی که حبس بود رو بیرون بده و به یاد بیاره چطور باید نفس بکشه. قلبش رو حس نمیکرد. یا خیلی تند میزد یا خیلی اروم. بدنش داغ شده بود و صدای سوت توی گوش هاش میپیچید‌. الان چه اتفاقی افتاده بود؟

کستیل همونطور که روی زانوهاش بود دستش رو سمت گردنش برد. روی زمین نشست و ناباورانه دستش رو پایینتر روی قفسه سینه‌اش گذاشت. دنبال گریسش میگشت. گریسی که خوراک فرشته دیگری شده و دیگه از بین رفته بود. قطره اشکیی از چشم کستیل پایین چکید. محمکتر به قفسه سینشه اش چنگ زد اما هیچی حس نکرد. بدون گریسش به انسان تبدیل میشد. انسانی بدون روح و دنیای پس از مرگی براش وجود نداشت. بعد از
از مرگش به "هیچی" تبدیل میشد.

-کس...
صدای دین خش دار و گرفته به گوش رسید.

اما کستیل حواسش نبود. قطرات اشک از چشم های دریاییش پایید می چکیدند و دستش محکم روی قفسه سینه‌اش مشت شده بود. قلبش درد میکرد. چاله خالی و سیاه زشتی درونش بود و هیچ چیزی جاش رو پر نمیکرد.

دین با درد تکیه‌اشو از دیوار برداشت‌. سمت راست صورتش از درد بی حس شده بود و خون خشک شده روی پوستش میسوخت. خودش رو روی زمین جلو کشید و رو به روی کستیل نشست.

-کس!
دین دست هاشو بالا برد. صورت بی روح و غمگین کستیل رو توی دستاش گرفت و سرشو به طرف خودش چرخوند. کستیل رو دوباره صدا زد تا چشم های گیج فرشته روی اون متمرکز بشه.

-هی... نگاهم کن... کس...
دین سر کستیل رو تکون داد و کستیل بالاخره به دین نگاه کرد.

-اشکالی نداره... ما درستش میکنیم.
دین با اطمینان به چشم های کستیل نگاه کرد.

-درست نمیشه...
کستیل بهت زده گفت.

-ما اون فرشته لعنتیو پیدا میکنیم و گریستو ازش پس میگیریم.
دین شست هاشو روی گونه های کستیل کشید تا اشک هاش رو پاک کنه‌.

-گریسم رو خورد. گریسم از بین رفته دین. داخل گریسش حل شد و از بین رفت. دیگه نمیشه برش گردوند.
لبخند غمگین کستیل قلب دین رو به درد آورد.

-ما درستش میکنیم کس، بهت قول میدم. یه فرشته دیگه رو پیدا میکنیم و گریسش رو ازش میگیریم.

-تو متوجه نیستی دین...
کستیل دیگه چیزی نگفت‌. چشم هاش رو بست و سرش رو خم کرد.

دین کستیل رو جلوتر کشید و در آغوش گرفتش. سرش رو روی شونه دردناکش گذاشت و با تمام وجود دست هاش رو دور بدن لرزان و سرد فرشته پیچید.

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now