Part 19

143 34 11
                                    

هوا خاکستری بود. هیچ روزنه نوری از بین ابرها مشخص نبود و دونه های سفید برف خیلی آروم و بی صدا پایین می ریختند. سنگینی سکوت مرگ باری همه جا رو فرا گرفته بود طوری که حتی با بلندترین فریاد هم شکسته نمیشد. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای خرد شدن برف زیر پای کسایی بود که روی برف های تازه قدم می گذاشتند. از بین درختهای عریان و تاریک عبور می کردند تا به شهر برسند. اسلحه هاشون رو بالا گرفته و آماده باش برای هر خطری بودند.

هیچکس صحبت نمیکرد. بعد از بحثی که بین دین و کستیل شده بود همه ساکت بودند. دین در فکر جبران گریس از دسته رفته کستیل، و فرشته در فکر اینکه چطور باید دین رو قانع میکرد که از دست رفتن گریسش تقصیر او نبوده.

–هی پسرا، اونجا رو.
دانا به سمتی اشاره کرد. اتوبوسی قدیمی در جاده وسط جنگل واژگون افتاده بود. با احتیاط به سمت اتوبوس رفتند و اسلحه هاشون رو آماده کردند. دین به برفی که روی اتوبوس نشسته بود نگاه کرد. معلوم بود مدت زمان زیادی از واژگون شدنش می گذشت و کسی بهش سر نزده بود. خون خشک شده روی دیواره های اتوبوس به رنگ قهوه ای تیره تبدیل شده بود.

–اینجا چه اتفاقی افتاده؟
جودی زمزمه کرد.

–باید خودمونو به شهر برسونیم. اونجا میشه فهمید چه خبره.
دین جلوتر راه افتاد و بقیه هم دنبالش رفتند. بی خبر از چشم هایی که از بین درختان مراقبشون بودند... .
***

هیچکس در خیابانهای شهر نبود. ماشین ها در پیاده رو و وسط جاده رها شده بودند و شیشه مغازه ها شکسته بود. هیچ ردپایی روی برف های تازه نبود و این خبر از نبودن هرگونه موجود زنده در شهر میداد.

–خب، انگار قرار نیست کسی این اطراف باشه که بپرسیم چه کوفتی اتفاق افتاده.
دانا ابرویی بالا انداخت و از دین جلو زد و وارد فروشگاه مواد غذایی شد.

–باید کسی مونده باشه که جواب سوالامونو بده. اما فکر نکنم داخل شهر باشن. حتما خارج از شهر پناهگاهی وجود داره.
جودی ایستاد و منتظر به سم و دین نگاه کرد.

سم شونه ای بالا انداخت و قبل از اینکه بتونه جوابی بده صدای شلیک گلوله از داخل فروشگاه شنیده شد.

همه سراسیمه اسلحه هاشون رو بالا گرفتند و به داخل فروشگاه، جایی که دانا رفته بود، دویدند. از بین شیشه خرده های درِ شکسته فروشگاه رد شدند و بین قفسه ها از هم جدا شدند.

–بیاین اینجا.
سم فریاد کشید. همه به طرف صدای سم دویدند و دانا رو در حالیکه بازوی زخمیش رو گرفته بود پیدا کردند. جسد مردی با لباس هاس مندرس کنار دانا افتاده بود.

–چه اتفاقی افتاد؟
کستیل نگران به دانا نگاه میکرد.

–این عوضی یه گوشه وایساده بود، من جلو رفتم تا ازش سوال بپرسم که یهو بهم حمله کرد و‌ بازومو گاز گرفت. فکر میکنم مریض بود. مثل حیوونا خر خر میکرد. انگار مرده بود. مثل یه زامبی.
دانا با صدای لرزان تعریف کرد.

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now