دستیار شعبده باز

Start from the beginning
                                    

" خوشگل باهوش! "

اشتون روی دستش کوبید و پسش زد " اگه خیلی بچه دوست داری، برو زود تر دست به کار شو! "

تامی صاف نشست تا موتورشو روشن کنه و در همون حالت جواب داد " هر وقت که تو بگی بیبی! "

اشتون با عصبانیت نیشگونی از پهلوی پسر شعبده باز گستاخ گرفت و داد زد " خفه شو! " دیدن واکنش عصبی اشتون تامی رو به خندیدن وادار کرد. موتور راه افتاد و کمی بعد اون دو تا به این رستوران بزرگ و تمیز رسیدند که درست وسط خیابون پنجم قرار داشت. اشتون حتی فکرشو نمیکرد یه روز قراره همراه یه غریبه که موهای مشکی و تتو های مختلف داره پشت یکی از این میزای قشنگ، شام سفارش بده!

اما تامی دیگه جوابی به سوالات اشتون نداد. حرف نزدن فرصت خوبی برای بیشتر دید زدن اشتون در اختیارش گذاشته بود. این طوری که بعد از سفارش غذا، به عقب تکیه زد و با دستایی که مقابل سینه گره کرده بود نگاهشو با گستاخی روی سینه، بازوها و ران های اشتون سر میداد. از این که شانس دیدن اون پاها رو توی شلوار جین پاره پیدا کرده بود، حس خوبی داشت.

اشتون این بار هیچ توجهی به چشمهای گرسنه و سرگرم تامی نداشت. تمام چیزی که توی ذهنش میچرخید این بود که تامی بهترین میز این رستورانو رزرو کرده و گارسون هایی که گاهی از اطرافشون میگذرن به اون دو تا لبخند میزنن! این یکی کمی با رستوران رفتن های معمولی فرق داشت!

وقتی تامی تصمیم گرفته بود به سوالی جواب نده پس پرسیدن فایده ای نداشت. اشتون فقط باید اون جا مینشست و دور و برشو نگاه میکرد یا این که تا پر شدن شکم خرس روبروش صبوری پیشه میکرد!

غذاها که رسیدند، تامی بلافاصله شروع کرد به غذا خوردن. تماشای دو لپی خوردن و بی اعتنایی اون پسر باعث شد اشتون هم کمی احساس راحتی کنه و چند تیکه گوشت توی دهنش بذاره اما نمیتونست چشمهاشو از تامی در حال لمبوندن جدا کنه. با ولع غذا خوردنش اشتون رو به خنده انداخت اما فرفری جلوی خودشو گرفت و سعی کرد با بالا فرستادن عینکش، ژست جدیش رو حفظ کنه اما دیر شده بود چون تامی با دو تا لپ باد کرده سر بالا آورد و نگاهش کرد:

" به چی میخندی فرفری؟ "

اشتون سرفه کرد " هیچی! " و کمی از نوشیدنی لیمویی نزدیک دستش نوشید. تامی قانع نشده بود اما نگاهش سمت غذای دست نخورده اشتون رفت و سوال کرد " غذا نمیخوری؟ "

راستش این که اشتون چیز زیادی نخورده بود به اشتهای کور شده اش برمیگشت. کنجکاو بود و تامی به خودش زحمت حرف زدن نمیداد! اشتون کمی استرس داشت هرچند تلاش کرد آروم به نظر بیاد و جواب داد:

Pancake | Kookmin {COMPLETED}Where stories live. Discover now