کابوس زنده

6.9K 1.2K 297
                                    

وقت ندارم دوش بگیرم یا با حوصله جلوی ایینه بایستم، مسواک بزنم و به این فکر کنم جمله ای که امروز باید با ماژیک روی ماگ بزرگ و طوسیم بنویسم چیه. بعضی روزا، بدون این که چیزی بنویسم یه کاریکاتور نقاشی میکنم و تا وقتی قهوه رو تموم کنم بهش فکر میکنم. راستش این یکی از درمان های بنگ شی هیوک، رواشناسم، برای آروم کردن ذهنمه. ماجرای آشنا شدنمون مفصله. در حال حاضر باید از خیرش بگذرم، مگه این که بخوام آقای چن مثل کوسه وحشی فیلم روز دوشنبه، لای دندوناش تیکه پاره ام کنه!

به محض باز کردن در و ورود به خونه، به بچه ها (حیوونهای خونگیم) سلام بلندی میکنم و به طرف سرویس بهداشتی میرم. یه آکواریوم هفتصد لیتری پر از ماهی که خیلی واسم آب خورد ولی ارزششو داشت، عروس هلندیم، و همستر کوچولوهای دوقلوم، میکی و ویکی، معمولا زیاد میخوابن.

نگهداری از حیوون کار خیلی لذت بخشیه. از اون جایی که احساس میکنم تنها نیستم و دوستانی دارم تا باهاشون صحبت کنم، از این کار خوشم میاد. یادم میاد اگه پای اون خرگوش کوچولوی دوران مدرسه میون نبود، هیچوقت قدرت اینو که به یکی از دارودسته قلدر ها حمله کنم، پیدا نمیکردم. درسته بعدش خیلی کتک خوردم ولی همون مشت کوچولویی که تو لپ آویزون پر از خوراکیش فرو کردم تا خرگوش بیچاره رو عذاب نده، جزء خاطره های فراموش نشدنیم شد.

تا وقتی از سرویس برمیگردم بیرون، عروسک، به مسیر رفتنم نگاه میکنه و کاکل روی سرش در اثر فوضولی باز میشه. عروسک، عروس هلندی منه؛ یه طوطی سخنگوی شیری رنگ، فعلا داخل قفسه ولی معمولا عصر ها آزادش میکنم توی خونه گردش کنه.

" صبح بخیر جیمین! امروز چند چندی؟ "

صدای بلندش توی خونه میپیچه و در حالی که تاب میخوره چشماش منو دنبال میکنن. با دو ازش میگذرم و فریاد میزنم:

" به بدترین عدد ممکن فکر کن! "

آکواریوم ماهی ها رو هم پشت سر میذارم و ثانیه بعد، در کمدو باز کردم و دنبال لباس میگردم. پیژامه تنمو پرت میکنم روی تخت. تی شرت زرشکی با طرح ساده روی لبه آستین های کوتاهش همراه جین مشکی رو بدون لحظه ای برای تلف کردن تنم میکنم.

با خودم فکر میکنم آلارم بیچاره این جا در حال فریاد کشیدن بوده و من اون طرف، روی تخت جونگ کوک غرق جفنگیات بهم بافته مغزم، روی بازوی فاجعه قرن خوابیده بودم! معمای خیلی پیچیده ایه. همین مغزی که دیشب منو به اون جا برده، همین مغزی که خواب شب پیشو کارگردانی کرده، همین مغز داره منو به خاطر همه اینا سرزنش میکنه! باورنکردنیه!

" نادون منو با مغزت یکی نکن، هویت من جداست! کی اینو یاد میگیری؟ " صدای نق نقوی درونمو میشنوم و سری از روی افسوس تکون میدم. شونه رو برمیدارم تا دستی به موهای بهم ریخته ام بکشم و با خودم حرف میزنم:

Pancake | Kookmin {COMPLETED}Where stories live. Discover now