✎ep15

1.3K 252 30
                                    

سه روز از اون اتفاق گذشت و عین این سه روز ملاقاتی بین  اون دو دوست صورت نگرفت
چانیول دلسرد تر از همیشه مشغول یادگیری بود
روز ها معلم کانگ رو ملاقات میکرد و شب ها رو به انجام  تکالیفش اختصاص میداد
به خاطر تایم کمش باید سریع تر خوندن و نوشتن رو یاد  میگرفت
اما نمیتونست خوب پیش بره شاید بخشیش به تمرینات زیادش برمیگشت اما بی شک نود و نه درصدش به اون دوست احمق و کیوتش مربوط میشد که تمام این سه روز فقط برای دستشویی رفتن از اون اتاق زشتش بیرون میومد و چانیول از این قهر  بچگانه متنفر بود
دلش میخواست اون پسرو بین دستاش مچاله کنه تا دیگ جرعت  گفتن اون کلمه ی نفرین شده رو به خودش نده
چند بار از روی خط اول کتاب توی دستش خوند اما نمیفهمید که  داره درست میخونه یا نه
برای همین با عصبانیت کتابشو به زمین کوبید و موهای فرشو  توی دستناش بهم ریخت و فریاد کشید
-اصلا منم ازت متنفرم...تو خیلی کوتوله ای..از همه ی اون  حشره های زشت متنفرمممم
و صوت فریادش به بکهیون گوله شده کنار اکواریوم مورچه  هاش نرسید
اون بیشتر وقتشو توی اتاقش میگذروند نقاشی میکشید با  دوستانش بازی میکرد کتابهاشو برای چندمین بار میخوند  اما هرگز به خودش اجازه نمیداد از اون اتاق خارج بشه اولین بار که برای دستشویی به طبقه ی هم کف رفته بود نا
خوداگاه با ذوق یولشو صدا زد تا سوسک توی دستشویی رو  بهش نشون بده
اما شانس آورد که صداش به دوست گنده ی سابقش نرسید
از اون روز به بعد از ترس اینکه وسوسه بشه و سمت اتاق  یولش پرواز کنه خودشو توی اتاقش حبس کرد 
نمیدونست برنامش برای ادامه ی این تصمیم چیه
اما قلب کوچولوش هنوز با فکر اون روز کند میزد و فشرده  میشد
بکهیون خوب قولش رو به یاد داشت اما یول نگفته بود که
میخواد دوستاشو بکشه
بکهیون میتونست یولو به اونا ترجیح بده  اما نه اینکه اون یه قاتل بشه
با سر انگشت اشاره اش چند ضربه ای به اکواریوم کوچیک روی میز تحریرش زد و باعث شد مورچه های داخلش کمی
پرانکنده بشن اما باز به طرف تیکه شکلاتی ک بکهیون براشون  انداخته بود حمله ور شدن
لبخند غمگینی به اون موجودات کوچیک زد
-اون از قصد اینکارو نکرد نه؟
دستهاشو دو طرف شونه های کوچیکش انداخت و خودشو به  آغوش کشید
وقتی بغلم میکنه انگار مهربونیش میره تو قلبم  لبخندی زد و مژه های بلندشو روی هم کشید
-مهربونیِ یول گرمه
لبخندش آروم آروم برعکس شد و صورتشو روی سطح چوبی میز گذاشت و بین لبهای جمع شدش به خاطر فشردگی لپش به  حرف اومد
-دیگ شبا نمیاد بوسم کنه...یولم ازم متنفر شده  تقه ای به در خورد که باعث شد نفس عمیقی بکشه  -بیا تو هیونگ
سوهو این چند روز غذاشو به اتاقش میاورد چون شاید کمی
خودخواهانه بود اما تصمیم داشت تا جایی که در توانشه بکهیونو  همراهی کنه
چون احساسات پسر کوچولوش به اون پسر تازه وارد اون رو
به شدت یاد مین هی می انداخت و سوهو نمیخواست بکهیون هم  تنهاش بزاره
دوباره در به صدا در اومد و بکهیون با تصور اینکه حتما  هیونگش نمیتونه با وجود سینی غذای توی دستش درو باز کنه  غر غر کنان پاهاشو به سمتش کشید و بازش کرد
-گشنم نیس هیو...
اما حرفش بین لبهای باریکش وا رفت و آب دهانشو با چشم های  درشت شده از تعجبش فرو داد 
-یول!!!
چان کتابشو از جلوی صورتش کنار برد و مضطرب به پسر کوچولوی مقابلش زل زد مثل اینکه موفق نشده بود با پنهان  کردن صورتش از قافلگیری اون بچه جلوگیری کنه
کلی با خودش کلنجار رفت تا بالاخره بهونه ای برای دیدن  دوست احمقش توی مغز هنگ کردش پیدا کرد
-تو گفتی خیلی مدرسه رفتی...میتونی به سوالم جواب بدی؟
بکهیون با وجود اینکه قلب بی ادبش شروع به شیطونی کرده  بود اخم هاشو در هم کشید و قصد کرد که درو ببنده
-نههه..برو
اما چان پاشو لای در گیر انداخت و یک آن فکری به ذهنش  رسید و شروع کرد از درد ناله کردن  بکهیون نگران در رو رها کرد
-چی شدی یول
چان که موقعیت رو مناسب دید خودشو داخل اتاق پرت کرد و  در رو پشت سرش بست
بکهیون اصلا متوجه کلک یولش نشده بود و همچنان به پای  چان نگاه میکرد
اونقدر نگران شده بود که صداش بغض داشت
- ببخشید خیلی درد میکنه؟؟
نگاه براقشو به چهر هی مبهوت چان دوخت
چانیول پلک هم  نمیزد
تکیه به در تنها به بکهیون ریزش نگاه میکرد و از این حجم از  مهربونی تو قفسه ی سینش آشوب به پا بود
کتاب توی دستش به پایین سر خورد و پسرک وسط اتاق به در کوبیده شد و لبهای چان چفت اون نرمی هایی شد که چند لحظه پیش به خاطر نگرانی صاحبشون لای دندون های سفیدش گیر
افتاده بودن
اما اینبار دندون های چانیول جاگزینشون شده بودن دردی که از گاز گرفتگی لبهاش حس کرد باعث شد بترسه و
مشتی به کتف دوست گنده ی سابقشه بکوبه اما چان انگار داشت  انتقام میگرفت
از تمام دردی که اون اتفاق به قلبش وارد کرده بود 
بکهیون بیشتر بین دستهای چان تکون خورد
ترسیده بود نه از بوسه وقتی چانیول گازش گرفت توی تفکرات ساده لوحانش به سرعت به این رسیده بود که نکنه یول میخواد بخورتش؟ و همین محرکی شد تا با تمام زورش چان رو به  عقب پرت کنه
لبهاش میسوختن و صورتش به واسطه ترسش با چند قطره  اشک تزیین شده بود
اما چانیول به هیچ چیز توجه نداشت و نگاهش تنها زوم روی لبهای سرخی شده بود که صاحبشون اجازه بلعیدنشونو ازش  سلب کرده بود
درست شبیه بچه ای که اسباب بازی مورد علاقش ازش دریغ  شده باشه
و چانیول باید پسش میگرفت باید
باز هم سمت اون جسم لرزون هجوم برد و اینبار قبل از
برخورد لبهاشون دستهای پسرو با دو دستش بالای سرش به در چوبی چسبوند و بدنشو چفت اون بدن ریزه کرد
سرشو پایین اورد لبهاش به دنبال لبهای بکهیون میدویدن
اما پسرک تند تند مثل بچه ای که دارویی رو پس میزنه سرشو  تکون میداد و اشک میریخت  چان از این تقلا کلافه شد
مچ های ظریف بکهیون رو با یک دست نگه داشت و صورت  مرطوب پسرو با گرفتن فکش به سمت خودش برگردوند
نفس های داغش توی صورتش رها میشد و نگاهشو روی  پلکهای بهم فشرده ی پسر بچه عاجزانه میچرخید
-چرا نمیفهمی؟چرا اینقدر احمقی؟تمام چیزی که میخوام اینه که کنارم باشی تا بتونم تحملش کنم...تو خیلی بدجنسی بیون  بکهیون
بکهیون مژه های مرطوبشو از هم فاصله داد و نفس اسودشو توی صورت یولش پخش کرد و باعث شد پلک های دوست  گندش از حس اون نسیم خیلی کوتاه روی هم بیوفتن
-من متنفر نشدم اما غصه خوردم ...راست میگم
چان از اینهمه صافی و سادگی شخصیت مقابلش رو به دیوانگی  بود
تمام پانزده ساله زندگیش تا زمانی که اون پسرک خوشمزه رو روی حصار های عمارت ندیده بود با آدم های خاکستری یا سیاه  گذشته بود
اما الان میتونست اعتراف کنه بکهیون کوچولویی که بین
دستانش اسیره سفید ترین دنیایی رو داره که تا حالا تجربش  کرده
و این دنیا اونقدر جذابیت درش داشت که چانیول از ترس از  دست دادنش اینطور از خود بی خود بشه
-هیچوقت نشو..همیشه دوستم داشته باش...هر روز بگو دوستم  داری...باشه؟
بکهیون خیره به نگاه درمانده ی دوست گنده ی سابقش سر  تکون داد
و این تایید کافی بود تا چانیول به سراغ اسباب بازی عزیزش  بره و خوب باهاش بازی کنه
زبانش تمام دهان کوچکشو مزه کرد و لبهاش بین اون نرمک  های صورتی رنگ میلغزید
صورت پسر کوچولو از حس اون بوسه سرخ شده بود و دست هاش در حصار دست های چان در طلب چنگ انداختن موهای  صاحب اون بوسه تقلا میکردن
گویا چان زیادی از این حس مالکیت لذت برده بود و قصد  نداشت به این سادگی ها بیخیالش بشه
بعد از آشنایی با بکهیون چند باری نصفه شب توی تی وی بوسه ی کاراکتر فیلم هارو نگاه کرده بود تا جلوی بکهیون ناشی بنظر نرسه و الان خوب میدونست که چقدر کشیدگی زبونش روی زبون کوچولوی پسرک که انگار در طلب چیزی بیرون اومده  بود میتونه به هردوشون حس فوق العاده ای بده
پس انجامش داد و گذاشت بکهیون کوچولوی بی تجربش به چیزی که به صورت ناخودآگاه خواهانش بود برسه
وقتی احساس کرد که نیاز داره اون بدن طریف رو لمس کن  دستهای خشک شده ی پسرک رو رها کرد
بکهیون به قدری از اون بوسه مست بود که با رها شدن
دستهاش نزدیک بود به زمین بیوفته اما دستهای بزرگ و قوی  یولش نگهش داشتن و کمرش رو بازهم به در چوبی چسبوندن
بکهیون با خوشحالی دستهاشو لای موهای فر یولش فرو برد و پسر بزرگتر بلاخره از حس اون لمس، بوسه رو قطع کرد و  نگاه داغش چشمهای مظلوم دوست کوچولوش رو نشونه گرفت  -لمسم کن..برام حرف بزن
بکهیون اب دهانشو که الان کاملا مطمعن نبود همش مال خودش باشه فرو داد و انگشت های کوچیک و کشیدشو آروم بین  موهای پسر لغزوند
انگار که یه پاپی فرفری ازش درخواست نوازش کرده باشه  و بعد آروم لبهاشو بهم زد
- حس میکنم خورشید و بغل کردم..
نوازش دستهاش به گردن و بعد قفسه سینه ی چان رسید که به  خاطر هیجان آشکارش بالا و پایین میشد
-تو مثل خورشیدی یول...بعضی وقتا با اینکه چشمام درد  میگیرن اما نمیتونم ازش چشم بردارم
چان لبخند ملایمی زد و دستهاشو زیر تیشرت پسر سر داد و  بکهیون بخاطر سردیش خودش بیشتر به یولش چسبوند
چان با لبهاش کمی پوست گردن پسر بچه ما بین دستهاشو به بازی گرفت و خندید
-من خورشیدم یا تو؟بکهیون کوچولو چرا اینقد داغ شده هوم؟
بک با تعجب پلک زد و کمی فکرد کرد اما نمیدونست جواب  این سوال چیه
وقتی دست یولش تمام طول کمرشو نوازش کرد شوکه توی بغل  گنده ی دوستش تکونی خورد و با ترس پرسید
-یول اینجام درد میکنه؟ وبه زیر دلش اشاره کرد
نگاه چان کنجکاو و نگران به پایین کشیده شد و با دیدن برجستگی کوچولوی جلوی شلوار گشاد بکهیون جسمش مضطرب به عقب  پرتاب شد
بک مسیر نگاه شوکه ی دوست گندشو گرفت و به اون برامدگی  رسید
-من که الان از خواب بیدار نشدم!!!
گیج سرشو خاروند و به چهره ی غرق عرق یولش خیره شد که  نگاه چشمان درشتش از اون برجستگی کنده نمیشد 
اما یک دفعه درد زیر دلش شدت گرفت
دستشو روی اون برامدگی گذاشت و حس عجیبی توی بدنش
دوید و باعث شد شوکه دستشو برداره و با حالت زاری به یولش  نگاه کنه
-یولییی...من میترسم
چان نفس عمیقی کشید اگه بکهیون تا یک دقیقه دیگ از جلو چشمانش محو نمیشد مطمعن بود خودش هم دچار یه برامدگی بزرگ میشه
-تو خیلی بی جنبه ای بکهیون من فقط بوسیدمت 
بک با چشمانی درشت شده از تعجب پلک زد  -یعنی چی؟
دلش میخواست به حال خودش ساعت ها زار بزنه الان باید چیکار میکرد
اون پسر بچه رو با یه برامدگی بین پاهاش که مقصرش هم زیادی روی خودش بود تنها بزاره؟ یا بهش یاد بده  که چجوری احتمالا اولین خود ارضایی زندگیشو انجام بده؟ بک که چهره ی گیج چانیول رو دید حدس زد که اون نمیدونه  که جریان چیه پس قصد کرد که از اتاق خارج بشه
-میرم از سوهو هیونگ میپرسم
و همین کارش باعث شد چان محکم در نیمه بازو ببنده و دست  بکهیون رو تا پرت شدنش روی تخت بکشه
قبل از اینکه پسر سعی کنه توی جاش بنشینه و علت این حرکت احمقانه رو جویا بشه چان دستهاشو توی هوا تکون داد تا بتونه  توضیح بده هیچکس جز خودش خبر نداشت که خون بدنش داره به کجاها  پمپاژ میشه
و برای چانیولی که فقط دو سه بار توی یتیم خونه اونم بخاطر مجله هایی که توی زیر زمین هین تمیزکاری پیدا کرده بود به  خودش دست زده چقدر این شرایط دیوانه کنندست 
-ببین بکهیون من میدونم تو چته
بکهیون پشت سر هم سر تکون داد تا حرف چان ادامه پیدا کنه اما چان به خاطر اون چهری منتظر و کیوت بقدری کنترلشو از دست داد که لحظه بعد به جای اتمام حرفش روی بکهیون خیمه زده بود و لب های صورتی رنگش توی دهانش کشیده میشد و  بکهیون بازهم ناشیانه دهانشو بازو بسته میکرد
و تنها ران چانیول بین پاهای پسر بچه عمق واجعه ی توی  شلوار بکهیون رو درک میکرد
چان بالاخره به خودش اومد و بوسه رو قطع کرد و با نفس های  بریده توضیحشو از سر گرفت
-تو الان تحریک شدی...وقتی بوسیده میشی یا کسی لمست  میکنه اون بزرگتر میشه و...
نمیدونست چجوری باید حرفشو تموم کنه تا جوری باشه که  بکهیون متوجه بشه
بین راه حل های توی ذهنش غرق بود که انگشتهای کشیده ای  دستشو گیر انداختن و روی اون برامدگی کوچولو گذاشتن
-و میخواد بگه :یول به منم توجه کن
چان با حس اون عضو لعنت شده کاملا عقلش روبه زوال رفت  و لبهاش به گردن سفید پسر تقریبا پیوند زده شد
  دستش رو آروم روی اون برامدگی کشید و کشید
و باعث شده صوت گربه مانندی از اون بچه شنیده بشه و پمپاژ  قلب چان سرعت بیشتری بگیره
موهای پخش شده روی پیشونی پسرو کنار زد و سطح خیس از  عرقشو بوسید
-اینو از کجا بلدی بکهیون؟
بک که از اون لمس بی حسی خوش آیندی بهش وارد شده بود  لبخند محوی زد
-یول توی خواب به اینجام دست میزد
دستشو روی دست چان گذاشت و ملتماسه نگاهش روی  صورتش چرخوند
-نمیدونم کار خوبیه یا نه اما وقتی که یول منو میبوسید و به  اینجام دست میزد خیلی خوشم میومد
چان لب زیرینشو از این همه حرارتی که از اون پسر بچه ی  شیطون بیرون ساتع میشد گزید
و بازهم اما کوتاه اون برامدگی رو نوازش کرد
-دلت میخواد وقتی میبوسمت بهت دست بزنم؟
بکهیون خودشو به قصد لمس بیشتر به سمت دست یولش بالا  کشید و با صوتی که بیشتر به ناله شباهت داشت پاسخ داد 
-عارههه خیلی دوست دارم
و همین اشتیاق باعث شد چان اون لبهای نیمه باز رو که نفس های بی تاب دوست کوچولوش ازش خارج میشدن رو توی  دهانش فرو ببره و هومی بکشه
دستشو اروم به داخل اون شلوار نخی سر داد و عضو به نسبت کوچیک پسرکو تو مشتش گرفت و لرزش تن بک زیرش باعث شد بازی لب هاشون متوقف بشه و چان فرصت پرسیدن سوالشو  داشته باشه
مماس با لبهای تشنه ی پسرک زیرش به حرف اومد
-تو شرت نپوشیدی بکهیون؟
بک در طلب بوسه خودشو بالاتر کشید اما چان بدش نمیومد کمی اون موجود هاته کوچولو رو اذیت کنه پس سرشو عقب  تربرد
بکهیون که فکر میکرد با جواب دادن به سوال یولش میتونه باز  هم اون حس فوس العاده رو تجربه کنه دهان باز کرد
-عاره اونجای بکهیونی از جاهای تنگ متنفره
چان سرخوش خندید با چسبوندن لبهاشون جایزه بکهیونیشو داد  و حرکت دستشو تند تر کرد
بکهیون نمیدونست چه اتفاقی داره توی بدنش میوفته اما دوستش  داشت
احساس رهایی میکرد انگار وارد یه دنیای جدیدی شده باشه  جایی به دور از این خونه و یه پدر ترسناک
لمس ها و بوسه های دوست گنده اش بهش حس امنیت میدادن انگار بی هیچ صدایی توی گوشهاش فریاد میکشیدن" بکهیون تو وجود داری و لایق محبتی لایق بوسیده شدنی "و این برای اون پسر بچه ی منزوی فعلا بهترین حسی بود که تا به حال تجربه  کرده
بوسه های چان تمام صورت گردن و البته لبهاشو فتح کرده  بودن
اما به خودش اجازه نمیداد جز بوسیدن و لمس کردن همون نقاط پیشروی بیشتری بکنه چون متاسفانه توی شلوار خودش هم خبرای خوبی نبود و نمیدونست ممکنه چه غلطی ازش سر بزنه پسر سعی کرد به ناله های آروم بکهیون و لرزش بدن داغ  زیرش توجه نکنه و تمرکزشو روی ماموریتش بزاره بکهیون دستهاشو روی دست چان از روی شلوار گذاشت و
همراهیش کرد و بعد از چند ثانیه مایه ی گرمی روی دست چان  ریخت
ناله ی بلندی از بین لب های پسر بچه بیرون پرید اما در اون لحظه ذهن چانیول دستوری تحت عنوان ببوسش تا بدبخت نشدید صادر کرد و اون صدا بین کشیدگی لبهاشون قطع شد و لرزش  بدن بکهیون آروم گرفت
وقتی بالاخره اون دردسر خوابید چان بدون اینکه دستشو از شلوار بکهیون در بیار به پهلو کنارش دراز کشید و آهی از  اسودگی بیرون فرستاد اما درد خودش تازه شروع شده بود
بک با صدای خسته و لوسی خیره به عنکبوت بزرگی که از  لوستر به پایین میومد لب زد
-اجوما این خیلی خوب بود توام باید امتحانش کنی
چان مسیر نگاه بکهیون رو دنبال کرد و وقتی به مخاطب حرفهاش رسید سرشو با حالت زاری توی بالشت بکهیون فرو برد اما عطر موهای پخش شده ی پسر روی اون سطح نرم رو  هنوز حس میکرد
-میتونی به منم توجه نشون بدی بکهیون؟؟من الان از خود  گذشتگی بزرگی انجام دادم 
بک با لبخند مهربونی سر برگردوند
-دوستت دارم....قول دادم همیشه بهت بگم 
فشار صورت چان روی نرمی زیر سرش کمتر شد
انگار تمام حسرت های عمرش وقتی به صورت گل انداخته و مهربون اون پسرک نگاه میکرد رخت میبست و با شنیدن اون  جمله به کل محو میشد
بکهیون با حس چیزی توی شلوارش با تعجب پلک زد
-یول تا کی باید دستت روی اونجام بمونه؟
چان نگاهی به پوزیشن به وجود اومده انداخت و آهی به خاطر  بیچارگی خودش کشید
-عایشش..تا وقتی که تو یه چیزی بدی تا دستمو تمیز کنم پسره  ی بی جنبه
**

Love me every day🦋Where stories live. Discover now