✎ep3

2.3K 475 20
                                    

● Back in 2017

-هههعععع
حجم زیادی از هوارو داخل ریه هاش فرستاد و چشمهاشو وحشت  زده باز کرد
گرم بود
حس میکرد زیرش اتیش روشن شده
روی تخت نشست و با کف دست عرق پیشونیش پاک کرد  نفس هاش کشیده و لرزون بودن
به یاد نمی آورد اما مطمعن بود خواب بدی دیده  نگاه گیجشو توی اتاق چرخوند
-من کجام ؟
آروم روی پاهاش ایستاد و کمی دور خودش به قصد دید زدن اتاق  چرخید
کاغذ دیواری های سفید، یک تخت دونفره ی سفید رنگ با ملافه ی آبی ،یک کمد چوبی و یک آینه قدی و...همین 
همین قدرساده و عجیب
توجهش به نوشته های درشت روی آینه جلب شد  پیش رفت و روی حروفش دقیق شد  دقیق تر
و بالاخره شمرده کلمات رو ادا کرد
_نترس... به...ساعت...نگاه...کن...پشت سرت سریع چرخید و به ساعت روی دیوار خیره شد
ترسیده بود،از اینکه اون نوشته گفته بود که نترسه بیشتر ترسیده  بود
برگشت و به نوشته نزدیک تر شد
انگشتهای کشیدشو روی حروفش کشید که باعث شد کمی مات بشن  سرشو کج کرد و دوباره خوند
_همونجا بشین..من ساعت هشت میام ..حرف میزنیم
انتهای نوشته فلشی به سمت راست زده شده بود که روش نوشته  بود "بخورش"
به پاکت شیر روی میز کنار تخت نگاه کرد و برش داشت ،دستی روی شکمش کشید و بازش کرد
روی تخت نشست و پاهاشو توی هم جمع کرد و شروع کرد به  خوردن اون مایع ولرم
نوری که از لای پنجره روی میز افتاده بود اون شیرو حسابی گرم  کرده بود
کمی نوشید و با آشفتگی اطرافو نگاه کرد  خالی بود،همه چیز هم اون اتاق...
هم مغزش...
هیچ چیز به یاد نمی آورد!
اشکهای سمجی روی گونه های برجستش روونه شدن  ترسیده بود به زحمت اون مایع سفید و فروبرد   نمیدونست باید چیکار کنه ؛بلد نبود 
حس میکرد بلد نیست حتی فکر کنه
پلکاشو محکم روی هم فشرد و سعی کرد چیزی به یاد بیاره لااقل  اسمشو!!
اما غیر از حس سنگینی توی قلبش که دلتنگ می تپید همه چیز خالی بود  و همین اشکهاشو بیشتر کرد ...درد قلبش بیشتر از  سرش بود
دسشتشو روی قفسه ی سینش مشت و به ساعت نگاه کرد  هشت و بیست دقیقه
در اتاق اروم باز شد و مردی درشت اندام پشت در ظاهر شد  نفس نفس میزد
اروم درو پشت سرش بشت و با لبخند مهربونی بهش نزدیک شد
-صبح بخیر 
بک  روی تخت خودشو عقب کشید
این امکان نداشت، این همون چهره بود... همون ادم توی خواب
با همون چشمها
نگاهشو به دستهای بزرگ مرد داد 
اونا خونی بودن؟قاتل بودن !خودش بود
با پاهاش بالشی رو سمت چان پرت کرد
-ن..نزدیک...نیا...منو..نکش
لبخند روی صورت مرد مقابلش رنگ باخت
-ت..تو دستات قرمز بود
بیشتر به ذهن خالیش فشار اورد و ادرس بی ربطی داد
-کفشدوزکم قرمز بود
کلافه شده بود؛ وحشت زده بود؛ نفس سختی کشید و خواست فریاد  بکشه
-مممم
فکش قفل کرده بود و از بین دندون های چفت شدش تنها اصوات  بی معنی خارج میشد
فقط سعی داشت از اون مرد فاصله بگیره
چان پیش رفت و دستهای لاغرشو محکم گرفت و روی تخت  خوابوندش
دستهاشو بالای سرش ثابت کرد و زانو هاشو دو طرف جسم  ظریفش گذاشت
دو طرف فکشو گرفت و داد کشید
-من ..نمیکشمت ..نگام کن...من چانیولم
داشت خودشو معرفی میکرد !؟
واقعا مسخره بود
خیلی مسخره 
ولم صداش ضعیف و درمونده شد
-احمقم ...خدا جای عقل بهم دوتا گوش بزرگ داده... بی احساسم و فقط بلدم قدمو به رخ بکهیون بکشم...اون..اون همیشه میگه  عاشقمه
چشمهای پر شدشوبا لبخند کمرنگی رو صورت بامزه ی پسر  چرخوند
نفسهای بکهیونش منظم شده بودن
خودشو شل کرد وجواب نگاه غمگین چان رو داد
چان سرشو داخل گردنش فرو برد
میتونست نبض تند همسرشو با لبهای تشنش حس کنه  اشکهای داغش سرازیر شدن
-اون خیلی دوست داشتنیه... وقتی گریه میکنم موهامو نوازش  میکنه
دست بک اروم بالا اومد و روی موهای چان نشست
اون حس بی تابی داخل قلبش داشت تسکین پیدا میکرد و این  ترسشو کمتر کرده بود
انگشتهای کشیدشو توی موهای مشکی رنگش لغزوند  چان کمی توی سکوت اشک ریخت
همیشه خداروشکر میکرد که بک عاشقشه اونوقت هیچ چیز نداشت  که همسرشو اروم کنه
هیچ چیز
پسر ریزه به سختی لب باز کرد
-ب..بکهیون کیه؟
- کسی که قول داده یولشو از حشره ها بیشتر دوست داشته باشه
**
● Back in 2010

Love me every day🦋Onde histórias criam vida. Descubra agora