✎ep6

2K 352 27
                                    


●Back in 2017

زمین سرد بود و آغوشی که توش فرو رفته بود به شدت گرم
نفسهای بکهیون آروم بودن هیچ صدایی جز بالا کشیدن دماغ بک شنیده نمیشد
اشک روی صورت چان خشک شده بود
سریع عقب اومدو دستهای بزرگشو روی صورتش کشید و چشماشو به بکهیون که هنوز روی زانوش ایستاده بود و به چان نگاه میکرد  داد
آروم و محتاط اون جسم خشک شده رو صدا زد
-بکهیون
نفسشو رها کرد
دستشو روی قلبش گذاشت و انگار که طنابی 
که اونو سرپا نگه داشته با صدای چان پاره شده باشه روی زمین ول شد
-شب تاب ...تو نگام میکردی ..خون...خوو
دیگه نتونست حرفشو ادامه بده صورتش از درد جمع شد و فشارشو  روی قفسه سینش بیشتر کرد و سرشو پایین برد
قلبش به شدت و دردناک میکوبید از درد ناله کرد
چان هول شده بود
سابقه نداشت که همسرش همچنین دردی داشته باشه
نزدیک رفت
-قلبته؟؟درد میکنه؟؟
بک تند تند سر تکون داد و از درد بیشتر توی خودش جمع شد
چان نمیدونست باید چیکار کنه دستشو زیر زانوی بک انداخت و بلندش کرد
داشت از استرس دیوونه میشد بک تمام زندگیش بود تمام چیزی که  داشت
وارد اتاق بک کنار آشپز خونه شد و روی تخت گذاشتش
الان باید  چه غلطی میکرد باید به امبولانس زنگ میزد؟
مچ چانو گرفت و نفسهای سختشو پشت هم رها کرد
-من...من میترسم چانیول
چان داشت از تقلای همسرش بازهم به گریه می افتاد خواست از    اتاق خارج بشه تا به گوشیش دسترسی داشته باشه اما افزایش فشاردست بک مانع شد
-نرو...توروخدا نرو
قطره ی اشکی از گوشه چشم همسر ریزش روی بالش چکید که قلب چان فشرده تر شد
شاید بیشتر از بک
روی تخت نشست دست بکو کشید و سرشو روی شونه خودش      گذاشت
بکهیون کند نفس میکشید و چان شاید توی اون دقایق نفس کشیدن رو از یاد برده بود
اگر امکان داشت تمام جونشو به اون بدن  تزریق میکرد تا همسر کوچولوش درد نکشه
-چا..چانیول
چان دستشو توی موهای نرم و به تازگی بلند  شده بک فرو برد و   سرشو به سمت سینش کشید و محکمتر بغلش کرد
-جونم بک ...جونم عزیزم
بک انگار فقط با جاری شدن اون کلمه روی زبونش هر لحظه آروم  تر میشد پس دوباره تکرار کرد
-یول ..چانیول
چان نفس عمیقی توی موهای همسرش کشید و تار های صوتیشو به  زور از لابه لای بغضش به کار انداخت
-بله بکهیونم بله...
انگار که صدای اون مرد اطمینان بود آرامش از مرتب بودن همه چیز انگار که تا زمانی که اون آغوش بود و اون صوت بم و مهربون  نواخته میشد هیچ چیز اهمیت نداشت حتی مغز بیمار و احمقش
اون این قلبو داشت قلبی که با هر تپشش بهش این باور و که این مر د بهترین گزینه برای بودنه میداد
که این مرد بهترین گزینه برای فراموش نشدنه
وقتی بعد از چند دقیقه صدایی از بک شنیده نشد چان از خودش فاصلش داد و نگاهش کرد
-خوبی؟؟
صورتشو قاب گرفت
-هنوز درد میکنه ؟
بک سرشو به طرفین تکون داد و گونه نرمش روی دستهای همسرش کشیده شد
چان تلخ لبخند زد طوری که دندون هاش پیدا شدن
نفسشو رها کرد
-داشتم میمردم
پیشونیش و به پیشونی بک تکیه داد و خندید
-عاشقتم لعنتی
اینکه بک با اون چهره ی مظلوم و کیوت همیشگیش روی تخت    خونه کوچیکشون نشسته بود
این که نفس میکشید
اینکه گرمای بدن کوچولوش حس میشد برای چان کافی بود
اصلا خوده خوشبختی بود
دستهای بک با تردید بالا اومدن و روی گردن همسرش قرار گرفتن
فقط میخواست اون پوست داغو لمس کنه و اون حس اطمینانی که  توی اون مرد بود رو توی خودش بکشه احتیاج داشت که باور کنه که پارک چانیولی که به تازگی شناخته  همونیه  که باید باشه
از این لمس، چان شوکه شد بک هیچوقت داوطلبانه لمسش نمیکرد
دست بعدی هم طرف دیگه ی گردنش نشست و بدون اینکه تلاقی اون پیشونی های عرق کرده از درد و ترس صاحبانشون از بین  بره  ،مشغول نوازش اون سطح نبض دار شد
چان دیگه نمیترسید که همسرش اتفاق بدی براش بیوفته اما این حس بد تر بود، حسی که بعد مدت ها محبتی که آرزوشو داشتی بهت عرضه بشه و اونقدر هول بشی که از ترس خراب شدن شرایط  بلرزی
-ی..یه چیزی دیدم... بهم نگاه میکردی ..مطمعن بودم که عقلم نمیرسه... که مثلا اون چیزی که توی ذهنمه درسته یا غلط ...اما پارک چانیولی که داری الان میلرزی میشه آروم باشی ؟ توی اون جنگل تاریک فک کنم... دلم میخواست که منو ببوسی
چان نفس سنگینی رها کرد حس میکرد با عضو توی قفسه سینش بیگانه شده کاملا جدا از بدنش در حال پایکوبی بود  
اون به یاد آورده شده بود؟ بک اون دیده بود ؟
لبخندی زد قطره اشک سمجی بالاخره روی گونه هاش نشست
صورت بک رو جلو کشید و از فاصله ای نزدیک نگاهش کرد
تردید داشت که منظور از مقصد بوسه ی همسرش چی بود اما وقتی چشمهای براق همسرش بسته شدن رضایتی بود که لبهای شیفته چان به وصالشون برسن
بکهیونش ازش این بوسه رو خواسته بود واین چان رو بی اختیار کرده بود
تمام دلتنگیش توی حرکت لبهاش حس میشد اول یک لمس ساده و  بعد بوسه های ریز
چشمهاش داعما صورت زیبای همسرشو چک میکردن که مبادا پسش بزنه
هردو لبش رو کوتاه مکید
بکهیون وولی خورد و چان ترسید اما حاصل، انتقال اون دستهای ظریف به شونه چان و فشردنشون بود  و این اون بوسه ی به ظاهر ساده رو برای چان رویایی میکرد
صورتشو بالاتر کشید نزدیک تر رفت و بکهیون بی اختیار پاهاشو دو طرف چان گذاشت و خودش هم نزدیک تر شد
با این که   تردیدش از وول خوردن هاش و چنگ زدن مداوم پیراهن چان پیدا بود اما  قلبش در اون لحظه به وضوح به سرش منتقل شده بود  و حتی  کنترل بدنش هم ازش گرفته بود 
میخواست نزدیکتر باشه  
گرمای اون مرد بهش آرامش میداد یه  حس سرخوشی عجیب..
لب پایین بک رو میون لبهاش کشید و موهای پشت گردنشو به  بازی  گرفت
بوسه ی خیسی نبود هدف لمس بود و چشیدن
بلافاصله بعد از رها کردن اون لب باریک مرطوب ومتورم شده لبهاشو با ملایمت روی اون نرمی  که الان به دو رنگ قرمز و  صورتی در اومده بود کشید
فقط میخواست حسش کنه وشاید پوست  لب بکهیون ریزه خودش همسره بی معرفتشو به لبهاش پیوند بزنه
صدای گوش خراش زنگ اون آپارتمان قدیمی این حقیقت که چان قرار نیست روز خوشی تو زندگیش ببینه رو کوبید  بین بوسشون
بکهیون انگار که تا الان توی دنیای خودش نبود
با اون صدا ازجاش پرید و با خجالت گوشه ی تخت جمع شد 
چه مرگش شده بود ؟از یه مرد خواسته بود ببوستش؟  سرفه ای کرد و مشتشو به قلبش کوبید  این لعنتی چرا اینقدر بی جنبه  بود؟
چان لبهای رها شدشو لحظه ای توی دهانش فرو برد و به همسر خوشمزه ی گوله شده اش خیره شد 
-نمیتونی از دیوار رد بشی
این حرفش بکو که تصمیم داشت از خجالت توی دیوار فرو بره   سرجاش نشوند
اما نگاه بک از روی سفیدی اون دیوار کنده نمیشد  
چان خندید که صدای زنگ کاملا محوش کرد
اصلا دلش نمیخواست از این اتاق بیرون بره اونم وقتی که از لابه لای بکهیون های هر روزی که تجربه میکرد یه خجالت زده و کیوتش الان روی تخت نشسته بود 
-الان میام ...همینجا بمون خب ؟
  بک همونطور که پشتش به چان بود سر تکون داد و چان با
خند عقب عقب رفت و بالاخره از اون منظره دل کند و از اتاق  خارج  شد
اونقدر قلبش لبریز از خوشحالی بود که کاملا چشمهاش پر شده  بودن
زیر لب فوشی به اون مزاحم لعنتی داد و با چک کردن
ساعت که سه بعد ازظهر رو نشون میداد تقریبا حدس زد که اون مهمون نا  خونده و شاید خونده کیه
-اومدم ...من تازه تعمیرش کردم ..اینقدر فشارش نده
بالاخره دستگیره رو پایین کشید و مثل همیشه یه جفت چشم بزرگ   با اخمی غلیظ بهش خوشامد گفتن
پوفی کشید 
-حدس میزدم 
پسر متعجب ابرویی بالا انداخت
-یه جور رفتار میکنی انگار اون منم که هر یکشنبه یه بدبختی رو  این همه راه از سعول میکشم تو خونم تا زن خل و چلمو معاینه کنه
چان اخم کرد و یعقه ی پسرو گرفت و داخل خونه پرت کرد محکم  زد پس گردنش
-اول اینکه اون مرده اگه نمی فهمی بگم نشونت بده   لگدی به باسن پسر زد که دو قدمی به جلو سکندری خورد 
-خل و چلم خودتی دو کیونگسو
اسمشو با حالت تمسخر گفت و کیونگ رو از این همه پررویی بیشتر شگفت زده کرد 
بهت زده خندید 
-اوه پسرتو یه حرومزاده به تمام معنایی  
چان شونه ای بالا انداخت و چینی به بینیش    داد 
  -بعیدم نیست
کیونگ دوباره خندید و دستی په پشت سرش کشید
لازم نبود از کوره در بره حالا که اون آدمو کمی خوشحال میدید
شاید اگر چان  با  قهقهه بیشتر کتکش میزد اون کاری نمیکرد 
دوباره زنگ به صدا در اومد و چشمهای چان از تعجب گشاد شدن
-غیر از تو؟
کیونگ جوابی نداد و چشمهاشو بین وسایل بهم ریخته خونه  چرخوند 
-اوه اینا کاره زنته؟
دوباره صدای زنگ بلند شد و چان با جدیت کمی صداشو بالا برد 
-دو کیونگسو
کیونگ کیفشو روی مبل تک نفره ی نجات یافته ای گذاشت و  دست  پاچه شروع به خارج کردن یه سری وسایل کرد
-اگه اینقدر کنجکاوی خودت ببین
چان چند ثانیه خیره نگاهش کرد و وقتی مطمعن شد که اون جوجه دکتر قرار نیست چیزی بگه نفس عصبی کشید و به قصد نجات  زنگ خونش سمت در رفت و بازش کرد
بلا فاصله بعد از باز شدن در جسم در برابر چان کمی غول  مانندی  کنارش زد و وارد خونه شد 
-تو اینجا چیکار میکنی؟ 
بدون اینکه درو ببنده سمت فرد میخ شده وسط حال رفت و داد زد
-از خونه ی من گمشو بیرون 
مرد محکم پلکهاشو از اون داد روی هم گذاشت 
-باید ببینمش
چان پوزخندی زد
اول کمی روی پاهاش عقب جلو رفت  و بعد سمت مرد خیز برداشت و یعقشو گرفت
نمی گذاشت امروزش خراب بشه  حداقل نه با این موجود نفرت انگیز
چشمهاش از خشم قرمز شدن توی صورت سرد و بی تفاوت مرد  داد کشید 
-مردم مگه دیدن داره مستر وو؟ 
صداشو بلند تر برد 
-اینجا خاکستری میبینی؟مگه بکهیون نمرده بود؟ 
کریس از نگاه چان فرار کرد
-چانیول
چان به چهره ی بی حس مرد که تقلا میکرد که خونسرد بمونه خیره شد و خندید خنده ای که شاید فقط کریس وو مفهموشو میدونست
اروم پلکهاشو روی هم گذاشت ،رهاش کرد و چنگی به موهای خودش زد 
-اینجا چیزی برای دیدن وجود نداره 
بی تفاوت به حضور اون مرد سمت کیونگ رفت و بهش زل زد 
-ببین چان من نمیدونستم م..
چان انگار که فقط خودش و کیونگ و البته همسر عزیزش توی اون  خونه نفس میکشن حرفشو قطع کرد 
-امروز قلبش در میکرد و یه...
با لبخندی حرفش و خورد هرچقدر هم نا دیده میگرفت باز دوست  نداشت خبری به اون مرد برسه
همونطور که به کیونگ نگاه میکرد اعلام کرد 
-نمیخوام به پلیس زنگ بزنم 
   کریس پوسخندی زد و توی جاش چرخید
-میخوای اعتراف کنی؟از کی تاحالا اینقدر شجاع شدی بیون چانیول؟
و این جمله همون چیزی بود که بالاخره باید روزشو خراب  میکرد
خشمشو توی مشتش ریخت و با ضربه ای به فک کریس اونو به زمین انداخت 
-من پارک چانیولم لعنتی
روی سینش نشست و مشت های پشت سرهم و مملو از خشم و درموندگی حواله صورت به ظاهر بی حس مرد کرد
نمیخواست اون اشک ها از چشمهای درشت چانیول بیرون بریزه  اما قلبش میسوخت اون هم عذاب میکشید
دلش میخواست اون پسر بچه ی یتیمی که زندگیشو به گند کشیده  کتکش بزنه 
دلش میخواست عذاب وجدان چند سالش تسکین پیدا  کنه
دلش نمیخواست بگه که بکهیون مرده و وجود نداره
اما اون لحظه برای کریس وو بکهیونی که قرار نبود سوهوشو به  یاد بیاره مرده  بود پس بکهیون مرده بود...
**
Back in 2010 

Love me every day🦋Место, где живут истории. Откройте их для себя