✎ep9

1.4K 297 34
                                    


نمیخواست به حرف هایی که چند دقیقه پیش دقیقا ما بین روح آزردش شلیک شده بودن فکر کنه
تصمیم گرفته بود تا زمانی که صبرش مثل تمام این سالها اجازه میداد اطاعت کنه 
دنبال دردسرنبود،هیچوقت 
چیزی هم برای از دست دادن نداشت 
به خودش هم  که اهمیتی نمیداد  
تا لحظه ای که چشمهاش رنگ قهوه ای در اتاقشو تشخیص بدن داشت با خودش کلنجار میرفت که چجوری شب و با اون موجود تو بغلی صبح کنه اصلا به صبح میرسید ؟ نفس مضطربی گرفت و در  اتاقو باز کرد 
و آوای بلند نا مفهموی از روی ترس از دهانش در رفت 
اون پسر لعنتی مثل روح با همون بالش لعنت شدش وسط اتاق  داشت بهش زل میزد 
از ترس بیدار کردن افراد توی خونه به خاطر بلندی صداش محکم پلکهاشو روی هم گذاشت و در و با آروم ترین صدای ممکن بست  بکهیون همچنان بهش خیره بود و یک اینچم تکون نخورده بود   
-چی شده؟
دهانشو از بالش فاصله داد و نفسی گرفت 
-من همین جا موندم یول 
چان برای کنترل استرسی که به لرزش دستهاش منتقل شده بود  اونارو پشتش بهم گره کرد 
-چرا موندی بکهیون
بک کمی روی پاهاش خم شد و دوباره ایستاد انگار خسته شده بود نگاه خواهشمندی به چان انداخت و پرسید  
-بشینم یول؟
چان شوکه شده بود 
-اوه البته
پیش رفت و شونه های پسرو گرفت و عقب عقب حرکتش داد و در اخر باسنشو به سطح به اصطلاح نرم تختش رسوند از بالا نگاهش  کرد
-چرا ننشستی بکهیون؟ 
بکهیون که دیگه بالشش عضوی از بدن ظریفش محسوب میشد  سعی کرد از پایین به دوستش نگاه کنه اما گردنش درد گرفته بود  
-چون تو گفتی همینجا بمونیم یول 
ابروهای چان از این فرمانبرداری شیرین کمی بالا رفت
-آهااا
و برای کنترل لبخند ذوق زدش لبهاش تبدیل به خط بی رنگی شدن و چال گونه هاش چشمهای بکهیون رو که سعی داشت در هین  اینکه خستگی در میکنه یولشم دید بزنه برق انداخت  
-یول بیا این پایین 
چان که رسما رو پاهاش بند نبود با این حزف سریع خم شد و صورتشو مقابل صورت کوچولوی پسر قرار داد 
لبهاشو رها کرد و به چشمهایی که به وضوح توشون آتیش بازی  راه افتاده بود خیره شد 
-هوم...چیکارم داری کوتوله 
گرچه این حرفو با لبخند و از روی شوخی زد اما لب و لوچه بک  این چیزا قبل از تصمیم آویزون شدنشون براشون مهم نبود
-یول چون من کوتولوام باهام دوست نمیشی؟
پیدا بود این سوالی نیست که الان به ذهنش رسیده باشه و بهش فکر  کرده 
چان روی زانوش ایستاد و بالشو از فشار دستهای بک نجات داد و  روی تخت گذاشت 
دستهای زیبا و ظریف بک که بی حال روی پاهاش افتاده بودو  گرفت 
  -من فکر میکردم باهم دوستیم 
نگاه بک غرق تماشای دستهاشون بود  جواب چان رو نداد 
یکی از دستهاشو نجات داد و انگشت اشارشو روی پوست پشت  دست چان کشید 
-دستای تو خیلی بزرگتره یول
چجوری میتونست اینقدر ساده اینه مه احساسات عجیب رو تو قلب  چان سرازیر کنه؟
نگاه عمیق چان از دستهاشون به صورت زیبای بک لغزید و اون پسر همچنان بدون توجه به اینکه کارش چقدر داره وجود چانو  قلقلک میده با لبخند انگشتشو روی اون نقطه بالا و پایین میکرد 
-نگو یول 
نگاه پرسش گر بک به دوست جدیدش گره خورد  
-چرا یو ...
کلامشو نصفه گذاشت و برای تنبیه خودش لب زیرینشو محکم گاز گرفت
-چون خیلی حس خوبی داره 
چشمهای افتاده بک کمی درشت شدن و البته انگشتش همچنان  مشغول بود
-این یعنی خوبه دیگ نه؟
چان حرکت انگشت سرکش پسرو متوقف کرد و اونو به لبهاش  رسوند 
بوسه ای به سرانگشتش زد و باعث شد بک معذب  کمی جا به جا  بشه اما دستشو پس نکشید 
چان واقعا نمیتونست برای رفتارهاش در برابر اون بچه اسمی  انتخاب کنه
  فقط حس کرده بود که باید انجامشون بده چون باید انجامشون بده  
-تو مطمعنی دوازده سالته؟
بک پشت سر هم پلک زد و کمی فکر کرد
-من خیلی مدرسه رفتم 
و با انگشتهاش مشغول شمردن شد تا دقیق به چان گذارش کنه که با  توجه به سالهای درس خوندنش الان چند سالش میشه 
چان خنده ای کرد و باعث حواس پرتی بک و نگاه عمیقش روی  لبخندش شد 
-یول تو خیلی قشنگ میخندی 
نگاه جدی دوست گنده ی بکهیون لحظه ای به لبهاش گره خورد  
-اگه یول اونارو بخوره بیشتر میخنده 
بک گیج انگشتهاشو رو لبش گرفت و اخمی کرد  
-نه...اینا خوردنی نیستن 
دستهای چان دو طرف بدن پسر ستون شدن و کمی سمتش خم شد  
-توام مال منو بخور 
معلوم نبود اینهمه شیطنت از کجا سر و کلش پیدا شده بود اما هرچی  بود چان به خوبی داشت ازش استفاده میکرد
بک گیج انگشتشو به لبهای چان نزدیک کرد و اروم توی اون نرمی  فشارش داد و لبهاش آویزون شدن 
-اینام بزرگترن 
چان باز هم نوک انگشتشو بوسید و نزدیک تر شد  بک مضطرب  شده بود بلیز چان رو چنگ انداخت 
-چه مزه ایه یول 
چان لبهای حجیمشو کمی روی لبهای باریک بک کشید 
-فک نکنم اندازه تو خوشمزه باشن 
گوشه لبش رو کوتاه بوسید که باعث شد بک نفس صدا داری به  خاطر اضطرابش بکشه  
-تو باید غذا بخوری 
چان در تماس با گونه ی نرم بک خندید 
و دستهاشو دور بدن ریزه پسر حلقه کرد و محکم فشرد  
-بیا بخوابیم 
بک گوشه بلیز چان رو بیشتر فشرد 
-همدیگرو نخوریم؟
چان با صدای بلند خندید  و از بک جدا شد 
کمک کرد تا روی تخت دراز بکشه و سعی کرد نسبت به نگاه
منتظر بک بی تفاوت باشه چون کسی نبود تا بعد بوسیدن بک اونو  ازش جدا کنه 
بالش نرم بکو زیر سرش گذاشت و بک جایی کنار خودش باز کرد  و روش ضربه زد 
-بیا یول 
چان کمی بی هدف  به اطراف سرک کشید 
و در نهایت خودشو کنار بک چپوند و پتورو تا زیر گردن روی  خودشون کشید 
بک دست چان رو گرفت و روی قلب خودش گذاشت  و چان  تونست ضربان تند قلبشو حس کنه 
نگاه بک نگران بود 
-یول من نترسیدم پس چرا اینجوری شدم؟ 
چان جوابی نداد و فقط خیره نگاهش کرد 
-اونموقع که پیش شبتابه بغلم کردی خوب شدم 
دست چان رو به دور کمر خودش منتقل کرد و بهش نزدیک تر شد
-الانم بغلم کن

Love me every day🦋Where stories live. Discover now