" سروصداهات بیدارم کرد ." صداش بم تر بود و باعث شد لیام بفهمه که واقن اونو از خواب بیدار کرده .

لیام آروم چشماشو باز کرد . وقتی دیدش کامل شد به مرد نگا کرد . همون مرد تو کوچه الان پایینه تختش وایساده بود .

اون زیاد لباس تنش نبود . شلوارک مشکی و بدون تی شرت . لیام سینه و پیچ و تاب بدنشو بررسی کرد . باید اعتراف میکرد که اون با وجوده تمام تتوهاش بازم جذابه .

مرد تختو دور زد . چند اینچ بیشتر بش نزدیک شد که باعث شد لیام معذب تر از قبل شه . اون ترسیده بود . دستاش بسته شده بودن تا هیچ دفاعی نداشته باشه و پاهاشم نمیتونست تو هیچ جهتی تکون بده .

" تو کی هستی ؟" لیام آروم پرسید . مرد دیگه بش نزدیک نشد .

" من زینم ." مرد رک جواب داد . لیام اون نیشخند همیشگی رو لباشو بررسی کرد .

رو لبه تخت دونفره که با پارچه ابریشم مشکی پوشیده شدت بود نشست .

لیام اطراف اتاقو نگاه کرد . الان دیگه نور بود و میتونست راحت ببینه .

اتاق تمیز بود . بزرگتر از اتاق خودش تو خونه پدر مادرش بود .

یه چوب لباسی قدیمی اونجا بود با یه دراور ساده کنارش .
زین فهمید که اون داره به اتاق تقریبن خالی نگا میکنه .

" اینجا اتاقته . بعدا میبرمت بیرون و هرچی که دوس داشتی براش میخریم تا تزئینش کنی ." اون گفت و لیام بش خیره شد .

" اتاق من ؟ اینجا اتاق من نیس .اتاق من تو خونمون با پدر مادرمه . منظورت از اتاقت چیه؟" لیام داشت عصبانی میشد .

" باشه . اینجا اتاق جدیدته . تو اینج با من زندگی میکنی ." زین به چشمایه لیام نگاه کرد . اون گیج شده بود و ترسیده بود . میشد از چشماش خوند .

" نمیخای منو بکشی ؟" یجورایی خودشو خلاص کرد ولی همزمان گیجم شد, این بدتره . اون ترجیح میداد بمیره تا اینکه بین این دیوارا زندانی شه .

" چرا باید بکشمت ؟" زین با یه لبخند خالص و نرم گفت .

لیام نیشخند زد " اوووومممم ... نمیدونم . شاید چون تو منو دزدیدی و بستیم . و مجبورم میکنی که بات زندگی کنم ." با طعنه گفت . " من حتی نمیشناسمت "

" میدونم که همه اینا یکم گیج کنندس و خیلیم بی ادبانه بود ."

" دقیقن . اگه بزاری من برم قسم میخورم که به پلیس چیزی نگم ." لیام توضیح داد و حس کرد چشماش بخاطر اشک داغ شدن .

زین با عصبانیت نگاش کرد, چشماش بخاطر عصبانیت لرزید . سعی کرد خودشو آروم نگه داره و خونسرد بنظر بیاد .

" میدونم ترسیدی و میخای بری خونه من فقط میخام یه شانس بهم بدی ." پاهاشو ضربدری کرد .

" من ترسیدم . درسته, من میخام برم خونه . ولی حتي یه درصدم امکان نداره که بت شانسی بدم . تو منو دزدیدی . اگه میخاستی یه شانس بت بدم چرا نیومدی تا باهم حرف بزنیم . ازم میپرسیدی ." شروع به گریه کرد . اشکایه داغ صورتشو خیس کردن .

زین آه کشید و چشماشو مالید . " به این سادگیام نیس ." زیرلب گفت .

لیام سکسکه کرد و سعی کرد خودشو آروم کنه .

" مگه چیزی ساده تر از اینم هست ؟" ناله کرد, طنابو که هنوز دور مچش بود کشید .

" چون میدونستم اگه ازت درباره کاری که میخام بکنم بپرسم میگی نه ." صداشو بالا برد, صداش از وقتی که لیام داد زد بلندتر بود و رگایه گردنش بیرون زدن .

لیام ناله کرد . به زین که بالا سرش بود نگا کرد .

" شاید قبول میکردم ." داد زد . " الان ازم بپرس ."

نفسایه زین سنگین شد . چند بار پلک زد . " میخام که سابمسیوم باشی ."

قیافه لیام تو چند لحظه حالتای مختلفی گرفت .

گیج ... وحشت زده ...

" ت - تو یه سادیسمی لعنتی ای ." لیام داد زد .

" دقیقن ."

_ _ _ _ _ _
برای پارت بعد 5 تا ووت 💫😌
#faezeh

To Love a Sadist {ziam}Where stories live. Discover now