𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐍𝐢𝐧𝐞: 𝑀𝑦 𝐺𝑖𝑟𝑙 𝐹𝑟𝑖𝑒𝑛𝑑༄☕︎

72 15 59
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

ی

ک هفته گذشت.
توی این یک هفته یک بارم بهم زنگ نزد! یونگی.. حتی حس کردم شاید منو فراموش کرده باشه.
ولی امروز اول هفته بود و اولین روز بعد از تعطیلات کیریمس.
تا تونستم کار کردم و با دوستام وقت گذروندم:)
حس میکردم یک احساس جدید دارم و این بهم یاد آوری میکرد که قراره همه چیز بهتر بشه^^
کیفمو از کتابام پر کردم و دو تا تغزیه کوچیک داخلش گذاشتم.
با لبخند هنزفری توی گوشم گذاشتم و به طرف مدرسه راهی شدم~

مدرسه پر از برف شده بود و هر جا که به چشم میخورد سفید بود:)اکثر ماشین های خانواده های پولدار این بار به راحتی به مدرسه نمیرسدن چون همگی توی برف گیر کرده بودن!ولی من نه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


مدرسه پر از برف شده بود و هر جا که به چشم میخورد سفید بود:)
اکثر ماشین های خانواده های پولدار این بار به راحتی به مدرسه نمیرسدن چون همگی توی برف گیر کرده بودن!
ولی من نه.. من با پای پیاده اومدم و اتفاقا خیلی زود رسیدم^^
برای تک تک دخترای مدرسه که از خانواده های بالایی بودن یک فرش پهن میکردن.
توی دلم گفتم: اخه این چه کاریه یکم به خودتون زحمت بدید خب!
داشتم با خیال راحت به داخل مدرسه میرفتم که ناگهان پام سر خورد و از پشت نزدیک بود بیفتم که کسی به سرعت شونه هامو گرفت و منو نجات داد!
همه بهم خیره شده بودن و من به کلی خشکم زده بود...
دستای گرمش، بوی اتکلنش~
چند بار پلک زدم و ازش فاصله گرفتم که صدای پچ پچا بلند شد.
مین یونگی سرشو کمی کج کرد و بهم خیره شد، موهای براقشو دوباره به رنگ مشکی در آورده بود و توی نور آفتاب واقعا خیره کننده بود.
توی اولین روز بعد از کیریسمس... اولین کسی که باید میدیدم یونگی بود!
پسرا کنارش ایستادن با تعجب بهم خیره شدن که رنگم مثل گچ شده بود.
آب دهنمو به سختی قورت دادم تعظیم کردم.
هایون: سونبه یونگی.. من...
یونگی حرفمو قطع کرد: میدونستی باید مراقب باشی یا منتظر بودی کسی بگیرتت؟!
من با ترس گفتم: نه اصلا...
یونگی تک خنده ریزی زد و ادامه داد: هوا سرده هایون~
و از بادیگاردش یک پالتو گرفت و اونو دورم انداخت!
همه داشتن نگاهمون میکردن..
میتونستم ریا رو از گوشه چشمم ببینم که از حسودی در ماشینو محکم به هم کوبید!!!
با خجالت گفتم: من خوبم...
یونگی خیلی بهم نزدیک شده بود، اونقدری که میترسیدم صدای تپش قلبمو بشنوه!
تک خنده ای زد و بی هیچ حرفی منو روی دستاش بلند کرد.
با تعجب به چشمای تیرش خیره شدم!
پسرا با تعجب به یونگی خیره شدن..
صدای پچ پچ بچه ها بلند تر شد و من از خجالت توی خودم جمع شدم مثل این که بخوام کوچیک تر بنظر بیام. اما یونگی منو بیشتر به خودش نزدیک کرد.
زمزمه کردم: چیکار میکنی؟..
یونگی دستور داد فرش قرمزی زیر پاهاش پهن کنن و به ثانیه نکشید که دستورش عملی شد!
حرفشو حس کردم فقط من میشنوم شاید چون خیلی به هم نزدیک بودیم.
یونگی: نمیخوام پاهای دوست دخترم کثیف بشن!
تمام بچه ها با شنیدن این کلمه "دوست دختر" مثل بمب ساعتی صدا دادن!
هیچ وقت نمیتونستم ذهن یونگی رو بخونم و این بار بیشتر از هر دعفه شکه شدم!!
من دوست دخترش بودم.. نه این امکان نداشت!
یونگی لبخند کوچیکی زد و به جلو حرکت کرد و تمام دانش آموزا رو پشت سر گذاشت.
پسرا دنبالش به داخل مدرسه وانمرال حرکت کردن.
تهیونگ که بنظر میرسید خیلی متعجب نشده به اطراف خیره شد و با دیدن ریا در جمعیت که دستاشو از حسودی به هم فشرده بود اخمی کرد.
ریا در چهره ظاهریش یک دختر ساکت بود ولی وقتی درونی نگاهش میکردی اون یک دختر حسود و مغرور بود که همه چیزو برای خودش میخواست!
تهیونگ در این موقعیت با دیدن چهره ریا تقریبا اینو متوجه شد~

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now