𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐞𝐞𝐧: 𝑀𝑒𝑒𝑡𝑡𝑖𝑛𝑔 𝑀𝑜𝑚𝑒𝑛𝑡༄☕︎

227 32 20
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

اون دختر با نگاه ترسناکش دستکلیدشو توی دستش فشور و دوباره حرفشو تکرار کرد: مگه کَری گفتم به چه جرئتی به من برخورد کردی؟؟!این دفعه دیگه مطمئن شدم که اون دختر یکی از پولدارای مدرسه هست و این دعفه واقعا از حرفش ترسیدم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اون دختر با نگاه ترسناکش دستکلیدشو توی دستش فشور و دوباره حرفشو تکرار کرد: مگه کَری گفتم به چه جرئتی به من برخورد کردی؟؟!
این دفعه دیگه مطمئن شدم که اون دختر یکی از پولدارای مدرسه هست و این دعفه واقعا از حرفش ترسیدم...
با ترس گفتم: بو؟.. (چی)
اون دختر سرشو بالا آورد و بلند گفت: ای گِدا چطور جرئت میکنی! من چا ریا دختر رئیس آموزش و پرورش، تادو هستم!!
همه بچه ها با شنیدن این جمله شروع کردن به پچ پچ کردن.
اون دست کلیدو بالا گرفت و ادامه داد: تو اصلا میدونی این چیه؟؟
خونه تو یک صدم ارزش این دست کلیدم نیست!
با این حرف چشمام گرد شدن... باورم نمیشد اون وسیله کوچیک انقدر با ارزش باشه!
در همون موقع دو پسر از طبقه بالا در حال صحبت، به پایین اومدن ولی با دیدن من سر جاشون خشکشون زد و به من خیره شد.
ریا عصبانی جلو تر اومد و گفت: تو زبون نداری نه؟! خوبه.. شاید باید خودم ادبت کنم!!!
و دستشو بالا آورد تا دوباره توی صورتم بزنه!
من با ترس چشمامو بستم که در همون موقع...
؟؟؟: اینجا چه خبره؟!
سریع چشمامو باز کردم و به خانم ناظم خیره شدم..
ایشون با عصبانیت جلو اومدن و ادامه دادن: تمومش کنید! این چه وضعیه!!
چا ریا با عصبانیت به ناظم ادای احترام کرد و از اونجا رفت.
ناظم سودا به دانش آموزا نگاهی انداخت و با فریاد گفت: شما چرا اینجایین زود برید کلاساتون زود باشین!!!
تمام بچه ها متفرق شدن حتی گویا، و همگی به سمتی رفتن.
من آروم سرمو زیر انداختم و میخواستم برم که ناظم دستمو گرفت و گفت: تو ها هایون هستی؟
من با تعجب رو به ایشون تعظیم کردم و گفتم: بله!
ناظم سودا: همراهم بیا! مدیر میخواد ببینتت.
هایون: دِ؟ (بله؟) دِ! (بله!)
و به دنبال ایشون راه افتادم.
نامجون و هوسوک که هنوزم روی پله ها ایستاده بودن همچنان به من خیره بودن که هوسوک شروع به حرف زدن کرد: هی نامجون! این همون دختره نیست که امروز صبح دیدیمش؟! فکر کنم خودشه ها..
نامجون شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم!
و هر دو به رفتنم خیره شدن.

..................................................................

به اتاق اقای مدیر رسیدم و آروم در زدم.
اقای مدیر: بفرمایید داخل!
دستگیره در رو پایین دادم و وارد اتاق شدم.
تعظیم کردم و سلام دادم.
اقای مدیر لبخند زد و گفت: بفرمایید خانم هایون بشینید.
آروم روی یکی از صندلی های کنار مدیر نشستم و سعی کردم به دور و برم زیاد نگاه نکنم.
اقای مدیر مستخدم رو صدا زد و ازش خواست که برامون چای بیاره.
اقای مدیر: بفرمایید لطفا خانم هایون چایتونو بخورید.
من با کمی استرس گفتم: اه.. بله خیلی ممنونم.
و کمی از اون چای نوشیدم و گفتم: کاری با من داشتین آقای مدیر... شنیدم میخواستین منو ببینید.
اقای مدیر: درسته دخترم. من هنوزم تو رو برای اولین روزی که به دفترم اومدی تا توی مدرسه ثبتنام کنی یادمه تو دختر عاقل و باهوشی بودی ولی وقت نشد ازت پذیرایی کنم.
به تازگی شنیدم نفر اول آزمون مدرسه شدی خواستم احضارت کنم تا شخصا باهات صحبت کنم، متشکرم که دعوتمو قبول کردی دخترم^^ (لبخند زد)
منم متقابلا لبخند کم رنگی زدم و گفتم: خیلی ممنونم برای دعوتتون اما من آدم خاصی نیستم!
اقای مدیر جرعه ای از چایش سر کشید و با چهره تعجب انگیزی گفت: خاص نیستی؟ اشتباه نکن تو یکی از جواهرای مدرسه وانمورالی!
و از جاش بلند شد و دفتری از روی میز کارش برداشت و به سمتم اومد.
اون دفترو به من داد و گفت: بازش کن!
با تعجب به دفتر خیره شدم.
روش نوشته شده بود "اسامی پسران افسانه ای"
با تعجب رو به مدیر کردم و گفتم: این چی هست آقای مدیر؟!
آقای مدیر همون طور که رو به پنجره ایستاده بود گفت: نیاز دیدم برای دختر استثنایی مثل تو، پسران برتر مدرسه وانمورال رو به طور شخصی معرفی کنم. بازش کن، خودت میفهمی چرا!
آروم دفتر رو باز کردم.
اسمامی پسرا به همراه اسمشون پایین هر عکس نوشته شده بود.
ورق زدم و در صحفه های بعد مدال ها و افتخارات هر کدومشون از سال دهم تا الان گذاشته شده بود.
این صحفه آخر بود... در صحفه آخر عکس دست‌جمعی اون گروه گذاشته شده بود.

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now