𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐒𝐞𝐯𝐞𝐧: 𝑆𝑖𝑐𝑘𝑛𝑒𝑠𝑠༄☕︎

133 20 40
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

د

ستامو مشت کرده بودم که تهیونگ سرشو زیر انداخت و ادامه داد: ازت خواهش میکنم.. هیونگ تمومش کن! اون یک عروسک نیست که به بازیش بگیری..
حرفشو قطع کردم و گفتم: از کجا مطمئنی من تا این حد آدم سنگ دلیم؟
سکوت بینمون حکم فرما شد که دوباره تهیونگ سکوت رو با این کلمه شکست: تا الان نبودی؟!
به خودم اومدم.. اون درست میگفت، یونگی واقعی تا الان چیزی جز عصبانیت و نفرت به هایون نشون نداده بودم.
با خستگی تمام سرمو کج کردم و چشمامو بستم، گفتم: هر جوری میخوای فکر کن...
خواستم به راهم ادامه بدم که دقیقا وقتی هم شونش قرار گرفتم منو با جملش میخکوب کرد: ولی نه از این به بعد... هیونگ دیگه نمیزارم به هایون صدمه بزنی حتی اگه شده جلوت میاستم!
احساس میکردم گفتن این جمله براش سخت بود چون دقیقا بعدش آب دهنشو به سختی قورت داد.
چینی بین ابرو هام دادم و بهش خیره شدم.
بعد این حرف تهیونگ از پارکینگ عمارتم بیرون رفت.
اون زمان فقط من موندم و... خودم!
وارد عمارت شدم، از پله ها بالا رفتم و در اتاقمو باز کردم.
اتاق مثل همیشه تاریک و پر از تنهایی بود.
میدونستم هر چیزی که قرار بود عوض بشه میشد بجز پدرم و.. این خونه!
با همون لباسای موتور سواریم روی تخت ولو شدم و دستمو زیر سرم گذاشتم.
به سقف زل زدم و توی افکارم غرق شدم....
اصلا فکر نمیکردم یک روز به همچین کلمه ای هم فکر کنم.. عشق کلمه سنگینی بود ولی انگار کم کم داشت برای من معنا دار میشد.
پسری که کل دنیاش سیاه بود و هیچ وقت محبت ندیده.. حتی برای خودمم عجیب بود، این حس چه معنایی داشت؟
چرا وقتی تهیونگ یک آن جلوم سبز شد و ازم خواست از اون دختر مو کوتاه دوری کنم... حس عجیبی داشتم!
حتی عجیب تر از وقتی که مادرم ما رو ترک کرد!!!
با یک فشار پام بلند شدم و لبه تخت نشستم‌.
زمزمه وار گفتم: اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم؟!
اه عمیقی کشیدم، انگار که غم عجیب و خشم عجیبی کل وجودمو فرا گرفته بود.
شاید تهیونگ درست میگفت.. من نباید بیشتر از این خودمو به هایون نزدیک میکردم!
وابستگی و حسادت... نه، توی کل زندگیم حتی بهش فکرم نکردم!
از جام بلند شدم و دستی به گردنم کشیدم، حولمو از توی کمد برداشتم و اهی از خشم سر دادم، لب زدم: برم دوش بگیرم...
و به طرف حمام حرکت کردم.

..........................‌‌‌................................

دستامو به هم گره زدم و دوباره از رئیس دونگ سو خواهش کردم.
لطفا رئیس همین یه بار باشه؟ من واقعا به اون نیاز دارم...
رئیس دونگ سو توی فکر فرو رفت.
دستشو توی هوا تکون داد و گفت: نه هایون نمیشه این خیلیه.. تو میخوای پول یک ماه و نیمتو بدی یه موتور؟!
هایون: چبل.. هوم؟ (لطفا)
به چهره من که التماس درش موج میزد خیره شد و گفت: اَرسو اَرسو! (باشه باشه)
لبخندی از هیجان به لبم نشست و تعظیم کردم.
هایون: کومااو^^ (ممنونم)
ایشون چِکی بهم دادن و قبل از این که از دستشون بگیرم گفتن: امیدوارم بتونی به چیزی که میخوای برسی هایون:) ولی فقط همین یه بار بهت لطف کردما!
خندیدم و گفتم: چشم رئیس^^ خیلی ازتون ممنونم‌.
چک رو ازشون گرفتم و گفتم: بعدا میبینمتون~
و از مغازه بیرون اومدم.
رئیس دونگ سو در آخرین لحظه گفت: آیگو.. از دست این دختر!
خواست به طرف پیشخوان بره که با صدای زنگوله بالای در گفت: بفرمایید...
ولی با دیدن اون آدم حرف توی دهن رئیس خشک شد.
دو کفش فوتبالی آبی جلوی در قرار گرفت!

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now