-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
سر کلاس موسیقی بودیم.
نگاهمو به بیرون دوخته بودم و به حرفای چند دقیقه پیش سونبه یونگی فکر میکردم...
هیچ نظری برای این کارش نداشتم و این منو بیشتر گیج میکرد!
معلم وسو که متوجه حواس پرتیم توی کلاس شده بود با نگاهی به من اسممو صدا زد: خانم هایون!
من انقدر در فکر فرو رفته بودم که حتی متوجه نشدم ایشون صدام کردن..
معلم وسو صداشو صاف کرد و دوباره گفت: خانم ها هایون! لطفا بیاین و همین قطعه رو برای بچه ها بنوازید!
با شنیدن این حرف ناگهان به خودم اومدم و با ترس از جام بلند شدم.
هایون: دِ سِیسانیم! (بله معلم)
تمام بچه های کلاس با این حرفم زدن زیر خنده.
من با خجالت سرمو زیر انداخت و سرجام نشستم...
گویا دستمو گرفت و سعی کرد آرومم کنه: حواست کجاست هایون؟ خودتو ناراحت نکن:)
زنگ بالاخره به صدا در اومد و کلاس موسیقی به اتمام رسید.
همه از کلاس خارج شدن بجز من...
گویا با نگاهی به من گفت: هایون؟ چرا همینجوری نشستی مگه نمیری خونه؟!
من به سمتش چرخیدم و لبخند زدم، گفتم: چرا میرم تو زود تر برو^^
گویا سرشو به نشانه منفی تکون داد و دوباره روی صندلیش نشست.
گویا: هرگز من دوستمو تنها نمیزارم:)
بی اختیار لبخند بزرگی زدم که صدای معلم توجهمو جلب کرد!
معلم وسو بهم اشاره کرد و گفت: هایون بیا اینجا یه لحظه!
من با تردید از جام بلند شدم و به سمت ایشون رفتم.
تعظیم کردم و گفتم: چیزی شده.. آقا؟
معلم با لبخند مهربونی سرشو بالا آورد و به من خیره شد.
معلم وسو: میدونم حتما برات سخته توی همچین مدرسه ای درس بخونی و احتمالا افکارت بخاطر مشکلاتی درگیره ولی بدون هر چیزی هم بشه باید از سختیا به خوبی بیرون بیای و من میدونم تو حتما موفق میشی، منم توی این راه حتما بهت کمک میکنم نگران نباش:)
با این حرفشون لبخند زدم و تعظیم کردم: خیلی ازتون ممنونم آقا من تمام تلاشمو میکنم^^
معلم با رضایت سرشو تکون داد و از جاش بلند شد، دستی به شونم زد و از کلاس خارج شد.
به رفتنشون خیره بودم که گویا به سمتم اومد.
کیف خودش و من توی دستاش بودن که با تعجب گفت: چی شد هایون؟ قراره تنبیح بشی؟!
من با لبخند گفتم: نه! چون قراره نیست از این پُل به تنهایی رد بشم^^
با این حرف کیفمو از گویا گرفتم و با خوشحالی از کلاس خارج شدم.
گویا با تعجب شونه ای بالا انداخت و به سمتم دوید.
گویا: صبر کننن هایون منم بیامممم!
YOU ARE READING
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfiction《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...