𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐅𝐢𝐯𝐞: 𝐶𝑜𝑓𝑓𝑒 𝑆ℎ𝑜𝑝༄☕︎

267 40 16
                                    

___________𑁍❦︎𑁍___________

بعد از پیاده شدن از قطار به سمت مرکز شهر رفتم و بعد از یک هفته بالاخره تونستم یک خونه کوچیک و برای خودم اجاره کنم.
حداقل اینجوری آواره نبودم...

دلم میخواست هر چه زود تر کار پیدا کنم چون با این وضعی که من داشتم یک دقیقه هم بدون پول اونم توی سئول دَوام نمیاوردم!!امروز صبح زودتر بیدار شدم و یک هودی قهوه‌ای با دامن کرم پوشیدم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

دلم میخواست هر چه زود تر کار پیدا کنم چون با این وضعی که من داشتم یک دقیقه هم بدون پول اونم توی سئول دَوام نمیاوردم!!
امروز صبح زودتر بیدار شدم و یک هودی قهوه‌ای با دامن کرم پوشیدم. میخواستم چند جا که آگهیشون رو توی شهر دیده بودم برای کار پار وقت پرس و جو کنم.

 میخواستم چند جا که آگهیشون رو توی شهر دیده بودم برای کار پار وقت پرس و جو کنم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اولین قدمم برای کار پیدا کردن توی رستوران ها یا مغازه ها بود.
وارد مارکت بزرگی شدم که توی دل سئول بود.
به فروشنده تعظیم کردم.
هایون: سلام آقا.
فروشنده: بله بفرمایید دختر خانم چیزی میخواستین؟
به سمت پیشخوان رفتم.
یکم خجالت میکشیدم که بگم برای کار پار وقت اومدم چون یکم احساس حقارت داشتم!
هایون: من... برای کار پاروقت اومده بودم.. البته اگه قبولم کنید:)
فروشنده کمی مکس کرد و ادامه داد: ببخشید خانم کوچولو ولی شما برای کار بار بری و حمل وسایل زیادی کوچیک هستین. من توی بنرمم نوشته بودم که به یک مرد قوی جسه نیاز دارم. امیدوارم جای دیگه بتونید کار پیدا کنید.
با ناراحتی ازشون تشکر کردم و از مارکت بیرون اومدم...
دفترچم رو از کیفم بیرون آوردم و اولین اسم یعنی "مارکت بزرگ" رو خط زدم.
هایون: خوب.. جای بعدی...
دومین مقصدم رستوران کنار دریا بود.
سوار تاکسی شدم و به اونجا رفتم.
اون مکان زیادم مجلل نبود پس فکر نمیکنم منو کنار بزارن.
نگاه کوتاهی به دریا کردم و وارد رستوران شدم.
تعظیم کردم.
هایون: انیو آسیو! (سلام *رسمی)
رئیس رستوران یک خانم بود که به سمتم اومد.
رئیس رستوران: سلام چه کمکی از من ساخته هست؟
هایون: آه... خوب من... برای کار پار وقت اومده بودم... چون توی بنرتون نوشته بودین به یک دختر برای شغل گارسونی نیاز دارید:)
رئیس رستوران: آره اما... من به یک خانم با سن حداقل ۲۰ ساله نیاز داشتم نه به یک دختر دبیرستانی!!
سرمو از خجالت پایین انداختم و گفتم: آه.. چسومیدَ (منو ببخشید) من متوجه نبودم... بازم منو ببخشید!
اون خانم سرشو بالا گرفت و ادامه داد: خواهش میکنم! کار دیگه ای دارید؟
با ناراحتی گفتم: نه نه...
فروشنده رستوران: پس میتونید برید!!
و از من دور شد.
من از رستوران بیرون اومد ولی خیلی از رفتار اون خانم ناراحت بودم...
چرا یک دختر دبیرستانی نباید بتونه غذا رو به مشتری بده!!
البته بگی نگی منم زیادی لاغر و کوچولو بودم...
دوباره به دریا خیره شدم و با ناراحتی تمام به سمت مکان بعدی رفتم.

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now