𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐅𝐢𝐯𝐞: 𝑆𝑢𝑛𝑑𝑎𝑦 𝐼𝑠 𝑎 𝐻𝑜𝑙𝑖𝑑𝑎𝑦༄☕︎

113 20 24
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

ب

ا تعجب نا گفتنی به هایون خیره بودم....
اون اینجا چیکار میکرد؟!
یعنی پیانو زدنم اونو به اینجا کشیده بود یا.. واقعا دنبالم میگشت؟
بهش خیره بودم و چیزی نمیگفتم که با ترس از روی زمین بلند شد.
مشخص بود دست پاچه شده.
سریع تعظیم کرد و خواست از اتاق بره که به ستون کنار در برخورد کرد!
با خجالت تعظیم کرد و سرشو پایین انداخت... از کلاس بیرون رفت.
بعد از رفتنش به چند دقیقه پیش فکر کردم، خندم گرفته بود و با فکر به این اتفاق خنده کجی زدم.
ناگهان یاد چیزی افتادم و سریع از جام بلند شدم، دنبالش رفتم.
وسطای راه رو دیدمش و به طرفش دویدم، بازوشو توی دستم گرفتم و اونو به طرف خودم چرخوندم.
موهای کوتاه و قهوه ایش بوی قهوه میداد..
احساس کردم دوباره با دیدن صورتش وجودم عاری از افکار شد!
با صدایی که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفتم: به کسی نگو امروز چی دیدی! باید بین خودمون بمونه..
اون با خجالت آروم سرشو به علامت آره تکون داد و از سالن مدرسه خارج شد.
دلم نمیخواست بدونم وقتی پدرم میفهمه من هنوزم پیانو میزنم چه ریاکشنی نشون میده.
معمولا چیزی جز تنبیح من در افکارش نمیگنجید پس ترجیح دادم بین خودم و اون دختر بمونه و رفته رفته از ذهن هر دومون پاک بشه.
البته این فقط فکر من بود.. امیدوارم هایونم اون آهنگو فراموش کنه!
اینجوری بهتره... مثل همیشه!

..........................‌‌‌................................

با استرس از ساختمون بزرگ مدرسه دور شدم.
قدمامو بی اختیار تند میکردم و دستمو روی گونه هام گذاشتم.
چرا حس میکردم قرمز شدم؟
با خجالت گفتم: وای خدا چرا اینطوری شد!...
از مدرسه به سرعت خارج شدم و به طرف کافی شاپ حرکت کردم.
بعد از یک ساعت به اونجا رسیدم.
هوا تقریبا سرد و تاریک بود.
خیابون ها قابل رویت نبود و فقط یک چراغ در کناره ها سوسو میزد.
با عجله وارد کافی شاپ شدم.
کسی تقریبا اون موقع شب اونجا نبود ولی میدونستم برای دیر کردنم باید به رئیس پاسخی بدم پس از زیر کارم در نرفتم.
رئیس دونگ سو رو بعد از وارد شدن ندیدم و با تعجب وسایلمو روی یک میز گذاشتم.
لبامو جمع کردم و زمزمه کردم: احتمالا بازم رئیس دونگ سو کاری براشون پیش اومده و از مغازه رفتن...
اه کوتاهی کشیدم و به طرف اتاقک کوچک حرکت کردم.
لباسمو عوض کردم و پیش بندمو بستم، مثل همیشه^^
به پشت پیشخوان رفتم که مشتری خانمی به طرفم اومد و پول قهوشو حساب کرد.
با لبخند کارتشونو گرفتم و تعظیم کردم.
بعد از دو ساعت کار روی یک صندلی گوشه ای از کافی شاپ نشستم، از پنجره به آسمون خیره شدم و دوباره به فکر اون پسر سیاه پوش فرو رفتم:)
نمیدونستم امروزم به اینجا میومد یا نه... ولی انگار توی دلم امید داشتم بازم ببینمش^^
ناگهان صدای پیام گوشی کوچیک و ارزون قیمتم منو به خودم آورد!
به پیامی که در لاک اسکرین گوشی ظاهر شد خیره شدم.
خودش بود!!!
با شادی و کمی استرس موبایلمو بالا گرفتم و دوبار نفس عمیق کشیدم.
انگار فکر کردن بهش باعث شده بود واقعا بهم پیام بده... من انگار توی پوست خودم نمیگنجیدم^^
با لبخند پیامشو خوندم.

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now