𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐰𝐨: 𝑆𝑒𝑝𝑟𝑎𝑡𝑖𝑜𝑛༄☕︎

316 50 23
                                    

___________𑁍❦︎𑁍___________

هایون: همینجا بمون تا برات چسب زخم بخرم.
اینو: اَرسو‌‌... (باشه)
به اون طرف خیابون رفتم و از داروخونه چنتا چسب زخم و پماد خریدم و از اونجا اومدم بیرون.
به اینطرف خیابون اومدم و اینو رو دیدم که روی صندلی کنار پارک نشسته بود و عصبی بود!
کنارش نشستم و صورتش رو پماد زدم.
اینو: نمیخواد من خوبم.
هایون: کجات خوبه؟ تمام صورت و بدنت کبود و زخم شده... بزار کارمو بکنم وگرنه خودمم یکی میزنم توی دماغت!!
اینو دیگه چیزی نگفت و من چسب زخم رو روی پیشونیش زدم.
هایون: بیا تموم شد. آه... اینو...
اینو صورتشو به سمتم چرخوند.
اینو: بله؟
با ناراحتی گفتم: حالا ما باید چیکار کنیم... کجا بریم؟!..
اینو دستی توی موهاش کرد.
اینو: فعلا توی یکی از هتلا میمونیم!
و از جاش بلند شد.
هایون: آخه ما پول داریم که توی هتل بخوابیم!؟!

...........................................................

اینو: خواهش میکنم فقط چند روز بزارید توی زیر شیرونیتون بمونیم!
هاجوما: ببین پسر جون. من خودم شوهر دارم و یه پسر! نمیخوام وقتی برمیگردن خونه، شما گدا ها رو ببینن!!
اینو: خواهش میکنم ما اصلا خودمونو به خانوادتون نشون نمیدیم. حتی غذا هم نمیخوایم فقط میخوایم چند شبمو جای خواب داشته باشیم! لطفا (دستشو التماسانه گرفت)
هاجوما: اَرسو! اَرسو بیاین برین!
اینو با لبخند برگشت و به من نگاه کرد.
با دستش اشاره کرد بیام.
فکر کنم امشبو یه جا برای موندن پیدا کردیم...

...........................................................

اینو به من که ناراحت بودم و فقط با غذام بازی میکردم نگاه کرد.
اینو: نمیخوای چیزی بخوری؟
هایون: گشنم نیست..
اینو مقداری برنج از توی کاسه خودش توی کاسه من ریخت.
اینو: باید بخوری.. تو نباید مریض بشی هایون خودت اینو خوب میدونی!
هایون: میدونم...
اینو: پس دهنتو باز کن تا بهت بدم.
آروم دهنمو باز کردم که لقمه ای رو توی دهنم گذاشت و بهم لبخند زد:)
منم از لبخند اون انرژی گرفتم و لقممو جویدم.
شب عجیبی بود.
کل روزو بارون میبارید...
نمیدونم چرا ولی.. حس خیلی بدی داشتم!
انگار.. هنوزم ابرا از اشک پر بودن...
انگار اونا هم مثل من اشکشونو خورده بودن~

.................................................
.......

فردا دنبال یه خونه رفتیم.
اینو: باشه خیلی ممنونم.
اینو از بنگاه معامله املاک بیرون اومد.
هایون: هیچی؟
اینو: هیچی... بریم بعدی.
تقریبا شب شده بود ولی هیچ خونه با قیمت کم پیدا نکردیم.
تمام خونه های اینجا قیمت یه ماشینو داشتن ولی ما به مقداری پول داشتیم که فقط بتونیم باهاش چند روز غذا برای خوردن بخریم..!
پاهام خیلی خسته بودن ولی هیچی نمیگفتم.
نمیخواستم به فشار های اینو اضافه بشم!~
اینو: خستته؟
هایون: نه
اینو: الان میریم خونه. فقط چنتا نودل از مارکت بخرم و بیام.
هایون: باشه..
اینو وارد مارکت شد.
به آسمون خیره شدم. هنوزم پر غم بود... مثل خودم...
الان یک هفته از مرگ مادر و جدایی از پدر میگذشت.
یعنی بابا غذا خورده...
توی این فکرا بودم که دست یک نفرو روی شونم احساس کردم!
دست خیلی مردونه ای داشت!!!
قلبم تند تند میزد!
آروم چرخیدم که چهرشو دیدم...
همون نزول خورا بودن!!!!
رئیسشون: به به.. ببین کی اینجاست! دختر عزیز بابا...
آروم یه پا عقب گذاشتم که اونا هم یک قدم جلو اومدن!
رئیسشون: شنیدم پدرت خودکشی کرده!!
با تعجب و ترس گفتم: چی؟!
رئیسشون: البته دلم نمیخواد بگم از شدت بی پولی و مستی ناخواسته توی رود خونه افتاده!!
هایون: از ما چی میخواین؟!!!!
رئیسشون: مگه اخبارو ندیدی؟؟
چشمام پر از اشک شد.
رئیسشون: خوب.. حالا داداشت کجاست؟!
با ترس داد زدم و گفتم: من نمیدونم!!
و چرخیدم تا فرار کنم که دستمو گرفت!!!
رئیسشون: اوهو! کجا با این عجله!
اینو با لبخند از مارکت بیرون اومد ولی با دیدن من با ترس به سمتم دوید!
اینو: هایون! دستتو از خواهرم بکش!!!
رئیسشون: اینم داداشت دیدی نباید میترسیدی!
تمام بدنم میلرزید.
آروم سرمو توی بغل اینو مخفی کردم و دستشو محکم گرفتم.
اینو: تو!
رئیسشون: فکر کنم منو شناختی آقای ها! بیاین دعوا نکنیم! من فقط حقمو میخوام.. و تمام!
اینو پلاستیک غذا رو توی صورت اون مرد پرت کرد!!
دستمو گرفت و با هم فرار کردیم!
اونا هم دنبالمون دویدن!
رئیسشون: لعنتی پیداشون کنید!!
توی یه کوچه تاریک و ترسناک...
با ترس دستشو محکم گرفته بودم!!
تا این که...
به کوچه بسته رسیدیم..!
اونا هم به ما رسیدن.
رئیسشون: اینجا آخرشه!!
گردنشو کج کرد و انگشتاشو شکوند!
اینو: چی میخواین؟! فقط بزارید خواهرم بره!
رئیسشون: پول! بدهی و پولایی که بابت ازمون گرفته رو میخوایم!!!
اینو: چی؟! ولی...
رئیسون بهمون نزدیک تر شد و گفت: البته... یه راه آسون ترم هست!
اینو: چی؟
رئیسشون: تو رو با خودمون ببریم!
دست اینو رو محکم گرفتم.
هایون: نه داداش این کارو نکن!!..
اینو دستمو محکم گرفت.
اینو: وقتی میزارم منو ببرید که شکستم بدین!
رئیسشون: باشه! بچه ها... کارشو بسازید!
همه اونا روی اینو ریختن!
هایون: بس کنید! خواهش میکنم... میکشینش!!!
ناگهان یکی از اونا به سمت من اومد و اینو با تمام جونی که داشت با مشت زد توی صورت اون مرد!
ولی همون موقع رئیسشون با میله آهنی توی سر اینو زد که روی زمین افتاد!
هایون: اوپا!!!
رئیسشون: به امید دیدار ها هایون!! اون پسرو بیارید!
من دست اینو رو محکم گرفتم و نزاشتم که ببرنش!
هایون: نه نبریدش خواهش میکنم! اینوووو~
اینو که به سختی چشماش رو باز نگه داشته بود با بیهوش شدنش دستامون از هم جدا شد!
هایون: نه اینو! اینووو... اوپاااا... نهههه~
یکی از اون مردا جلو اومد و محکم توی گوشم زد که روی زمین افتادم.
و اونا اینو رو با خودشون بردن...

___________𑁍❦︎𑁍___________

پارت دوم♡
حتما بخونید و ووت فراموش نشه^^

🟤به سوالات این پارت جواب بدین:

1. بنظرتون هایون الان باید چیکار کنه؟
2. یعنی میتونه دوباره برادرش رو ببینه؟
3. این پارت بهتون چه حسی رو منتقل میکنه؟

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now