𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐨𝐧𝐞: 𝐻𝑎𝑟𝑑 𝐿𝑖𝑓𝑒༄☕︎

153 18 6
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

من و ناظم سودا با ضربه محکم دست مدیر روی زمین میخکوب شدیم و سرمونو زیر انداختیم.
مدیر با عصبانیت لب زد: تهیونگ به چه جرئت توی کارای خانواده مین دخالت کرده؟! اون دختر هایون، باید جزای گول زدن پسرای افسانه ای رو ببینه... اگه نفر اول آزمون ورودی مدرسه نبود تا الان مینداختمش بیرون!
من با ناراحتی سرمو بالا آوردم و گفتم: اما آقای مدیر.. اون دختر که گناهی نکرده چرا باید اجازه بدیم باهاش اینطور رفتار بشه.. من میدونم، از این به بعد هیچ کدوم از بچه ها نمیزارن اون توی مدرسه یک لحظه هم احساس امینت بکنه! خواهش میکنم جلوشونو بگیرید...
مدیر حرفمو قطع کرد و با عصباینت گفت: هر دو برید بیرون همین الان!
و سرشو با دستش گرفت.
من و ناظم سودا با ناراحتی از اتاق آقای مدیر بیرون اومدیم.
سودا با نگرانی چینی به دماغش داد و به من خیره شد: دیدین... فایده نداره هر چقدرم با مدیر صحبت کنیم اون هیچ وقت از یه دختر فقیر دفاع نمیکنه!
من که در افکارم غرق بودم زمزمه وار گفتم: چون در این صورت پسرش در خطر میافته..
سودا با تعجب گفت: چی؟
من سرمو بالا آوردم و گفتم: من هر طور شده از اون دختر حمایت میکنم.. اونم حق زندگی داره و لیاقت رسیدن به آرزوهاش پس خوی معلمیم اجازه نمیده بخاطر فقیر بودنش ازش فاصله بگیرم و فقط به خودم فکر کنم! اگه ما هم از کنارش بریم اون برای همیشه زمین میخوره و من اینو نمیخوام... پس با اجازتون!
و با دو؛ آروم از اونجا دور شدم.
ناظم با تعجب دستشو به طرفم دراز کرد و اسممو صدا زد: صبر کنید معلم ووسو... اه نگاش کن، اینم عجب سمجیه ها!
دستشو به کمرش زد و به رفتنم خیره موند.

..........................‌‌‌................................

چشمامو آروم باز کردم.
چند بار پلک زدم ولی با دیدن سقف سفیدی که در چشمام چیزی جز حاله تار نبود متوجه شدم توی اتاق بهداشت خوابیدم!
آروم و به سختی از روی تخت بلند شدم.
با دیدن پسری که کنارم نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود با تعجب بهش خیره شدم.
اون خوابیده بود ولی هنوزم میتونستم چهرشو به خوبی تشخیص بدم پس آروم اسمشو صدا زدم: سونبه تهیونگ~
اون با شنیدن اسمش آروم چشماشو باز کرد و با دیدن من با ترس دستمو گرفت و گفت: تو حالت خوبه هایون؟! چیزیت که نشده...
من با تعجب سرمو به این طرف و اون طرف چرخوندم.
هایون: من خوبم..
به لباسام که غرق در آرد و تخم و مرغ بود خیره شدم و ادامه دادم: اما.. چی شد که من اومدم اینجا! نکنه شما...
تهیونگ در فکر فرو رفت و آروم دستمو از حسار دستاش رها کرد.
●فلش بک●
با دیدن هایون که اینطور عذابش میدادن از عصبانیت فقط دستمو مشت کردم.
نگاه کوتاهی به یونگی کردم که با لبخند به این صحنه فجیح خیره بود!
که ناگهان... هایون بیهوش روی زمین افتاد، اونجا بود که دیگه نتونستم این وضعیت رو تحمل کنم..
میدونستم اگه کمکش کنم خودم توی دردسر میافتم ولی اگرم من ولش میکردم نمیتونستم هیچ وقت خودمو ببخشم.
با فریاد رو به هیونگ گفتم: دیگه کافیه هیونگ!
بعد از گفتن این حرف نگاه همه به طرف من جلب شد. هیونگ با تعجب به من چشم دوخت که با عصبانیت از پله ها پایین رفتم و جسه کوچیک و ضریفشو در آغوش گرفتم، زمزمه وار گفتم: هایون.. تو اینطوری شبیه یه فیل قوی بودی دختر؟ لطفا یکم دیگه تحمل کن...
بعد از این حرف با سرعت از سالن بسکت بیرون اومدم و به طرف اتاق بهداشت راهی شدم.
حرفای پشت سرمو میشنیدم ولی حس عجیبی منو به طرف هایون میکشید! انگار که دردش برام مثل مردن بود، پس ترجیح دادم حرف بشنوم تا با دیدن عذاب های هیونگ به هایون بمیرم!!!
●پایان فلش بک●
تهیونگ با لبخند به طرفم چرخید و گفت: همین که تو حالت خوبه کافیه! همینجا بمون تا برات لباس نو و تمیز بیارم...
و از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با تصور این که سونبه تهیونگ به من کمک کرده یعنی در مقابل یونگی ایستاده پس این میتونست براش دردسر ساز بشه!
هر چند با دیدن خودم در این وضعیت واقعا خجالت میکشیدم ازشون کمک بخوام پس به سرعت وسایلمو برداشتم و از مدرسه بیرون رفتم.
نیم ساعت گذشت و سونبه تهیونگ با یک دست لباس نو و تمیز به اتاق برگشت ولی با ندیدن من روی تخت لباس ها از دستش افتادن!
با سرعت به دنبالم اومد....
کل مدرسه رو زیر و رو کرد ولی خبری از من نبود!
ترس این که بخاطر ناراحتیم از اونجا رفته باشم اونو بیشتر نگران میکرد پس از مدرسه زد بیرون تا شاید بتونه منو گوشه کناره این شهر بزرگ پیدا کنه.
شهری که دیگه برام به یک زندگی سخت تبدیل شده بود!
غیر قابل تحمل... و نفرت انگیز!

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now