《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟
اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟
شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی!
با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!!
بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
یه مکان خرابه... کهنه و کثیف... جای خیلی ترسناکی بود ولی نمیتونستم ازش فرار کنم! اونا بعد از گمشدن برادرم منو به یتیمخونه بردن!! اگه میخواستم فرار کنم دوباره پیدام میکردن و برم میگردوندن...! یه زندان... شایدم... بدتر! ناامید سرمو پایین انداختم تا برای یک بارم که شده به حرفای مدیر یتیمخونه گوش کنم! مدیر یتیمخونه با برگه ای در دست گفت: ها هایون ۱۴ ساله دختری مهربون ولی خجالتی. پدر و مادرت مردن و برادرتم که... نگاه زیر چشمی بهم انداخت و برگه رو روی میز گذاشت، ادامه داد: تو قراره به عنوان بی سر پرست از این به بعد اینجا زندگی کنی! لبخند مسخره ای زد و ادامه داد: البته... بچه های هم سن تو هم زیاد اینجا هستن پس احساس تنهای نمیکنی! خانم چان؟! چان: بله خانم؟ مدیر یتیمخانه: هایون رو به اتاقش ببر! سرمو زیر انداختم و دنبالشون رفتم. من با لباس های کثیف و کهنه، با کفشای پاره دنبال خانم چان رفتم... خانم چان دَرِ آخرین اتاق رو باز کرد و گفت: خوب دیگه برو داخل دختر کوچولو. وسایلاتم به زودی برات میارن:) وارد اتاق شدم ولی با بسته شدن در اتاق چندینتا بچه هم سن و سال خودم جلوم وایسادن! یکی از دخترا با لباس کهنه و کثیف و با غرور جلو اومد و گفت: هی... تو تازه واردی؟؟ چیزی نگفتم و به سمت یکی از تختا رفتم. اون دختر جلو اومد و گفت: داری چیکار میکنی دختر احمق! اینجا تخت منه!! سرمو پایین آوردم و عذرخواهی کردم. خواستم برم که جلوم وایساد!
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
جوسو: آهای! چرا جوابمو نمیدی؟ تو کی هستی؟ سرم پایین بود و نفسی بیرون دادم. جوسو: یااا! میخوای بمیری!! تو اصلا میدونی من کیم؟؟؟ تمام بچه ها دورم جمع شدن!! جوسو: من وون جوسو، رئیس اینجام!! کسی که امروز قراره تو رو سرجاش بشونه! با ترس و لکنت گفتم: ش..ش..ما از من چ..ی... میخواین؟! جوسو: پس لال نیستی؟! خنده کجی کرد! جوسو: یه درسی بهش بدین که دعفه بعد سرشو جلوی من بالا بگیره!!! با ترس عقب رفتم. هایون: اَندهههه! اَندهههههه.. (نه)
زمان نهار شد. همگی به حیاط یتیمخانه رفتیم تا ناهار بخورن. با ظرف غذام وارد حیاط شدم ولی هیچ صندلی برای من خالی نبود... به گوشه ای از حیاط رفتم و کنار باغچه نشستم. با غذام بازی میکردم! میلی به غذا نداشتم. آروم چشممو به سمت اوگا و دوستاش چرخوندم!! جوسو با خنده به دوستاش گفت: فکر کنم درس خوبی بهش دادیم بچه ها!! و با دوستاش خندیدن و شروع یه غذا خوردن کردن. من سرمو به سمت غذام چرخوندم و اشک کوچیکی از چشمام توی غذام ریخت... چشمامو به هم فشوردم. اینجا جایی بود که من باید چند سال زندگی میکرم؟.. من نمیخواستم... چرا؟ چرا باید این همه سختی و درد و رنجو تحمل میکردم... اون لحظه فقط دلم میخواست برم خونه~
بالاخره تونستم از اون اتاق نفرین شده بیرون بیام! به سختی به دستشویی دخترا رفتم. توی آینه به خودم نگاه کردم. زیر چشم سمت راستم سیاه کرده بود!! کنار لبمم زخم کوچیکی شده بود!!! بی اهمیت صورتمو آب زدم و دوباره به آینه خیره شدم. من از اینجا منتفر بودم. از تک تک بچه هاش... از تک تک دیوار و اتاقاش!! اوپا صدامو میشنوی! منو از اینجا نجات بده... چِبل~ (لطفا) توآجوسِیو~ (نجاتم بده)