𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐒𝐞𝐯𝐞𝐧: 𝐴𝑐𝑐𝑒𝑝𝑡 𝑀𝑒!༄☕︎

95 14 34
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

با گفتن کلمه "دوستت ندارم" اشکام مثل بارون پایین ریختن.
برگشتم و به سرعت از اونجا دور شدم، نمیخواستم حتی یک لحظه دیگه اونجا باشم، یونگی رو ببینم و از حرفام پشیمون بشم.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و به اشکام اجازه ریختن دادم.
یونگی با ناراحتی جعبه رو پایین آورد و برای مدتی به زمین خیره شد.
نا امید با عصبانیت نامه و جعبه صورتی رو توی رودخونه انداخت!
سوار موتورش شد و سرعت گرفت.. رفت و از اونجا دور شد.
کسی نمیدونست کجا میره ولی با عصبانیتی که داشت نمیشد گفت با عقل کاری میکنه... یونگی اون شب بنظر خطرناک میرسید.

..........................‌‌‌................................

صبح شد...
از نور خورشید که هنوز طلوع کرده بود میدونستم ساعت حدودا ۶ صبح هست.
برام مهم نبود دقیقا چه ساعتیه ولی کل شبو چشم روی هم نزاشتم... قلبم حس عجیبی داشت و من اینجا بودم.
روی پشت بوم بودم و همینطور که روی یک آجر شکسته نشسته بودم از سرما به خودم پیچیده بودم.
باد موهامو به حرکت داد ولی باعث نشد نگاهمو از عمارت مین یونگی بردارم.
یعنی تصمیمم درست بود؟
من و یونگی به هم نمیومدیم...
من در سطح اون نبودم، هرگز!
هر چی بیشتر به رابطه بینمون فکر میکردم بیشتر حس میکردم دیشب برام فقط یک رویا بود.
رویایی که دلم نمیخواست پایانش غمگین تموم بشه.
اشکم با پلک زدن از شدت سرما از چشمام پایین ریخت.
اهی کشیدم که بخار دهنمو دیدم.
از سرما بیشتر توی خودم جمع شدم و سرمو بین بازوهام پناه دادم.
بجز یک لباس خواب چیزی به تن نداشتم ولی سرما به حدی اذیتم نمیکرد که اتفاق دیشب قلبمو شکست...
توی افکارم بودم که با صدای یک نفر به خودم اومدم!
؟؟؟: هایون! کجایی تو؟
سریع از جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم.
هایون: بله اینجام...

آقای کیم جا به این طرف دیوار اومد و با دیدن من با تعجب گفت: تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ سردت میشه مگه کی بیدار شدی؟!با خنده گفتم: من زود بیدار میشم، باید کم کم برم سر کار:) کاری باهام داشتین که این همه راه به اینجا اومدین؟آقای جا: اه درسته داشت یاد...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

آقای کیم جا به این طرف دیوار اومد و با دیدن من با تعجب گفت: تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ سردت میشه مگه کی بیدار شدی؟!
با خنده گفتم: من زود بیدار میشم، باید کم کم برم سر کار:) کاری باهام داشتین که این همه راه به اینجا اومدین؟
آقای جا: اه درسته داشت یادم میرم، آخر این فراموشی لحظه ای یه کاری دستم میده. ببین امروز باید تصفیه کنی پولتو!
با ترس گفتم: یعنی باید از این خونه برم؟؟
آقای جا: نه فقط باید تمام پولو بدی میدونی که پس فردا کیریسمسه، نمیخوام جلوی زن و بچم شرمنده بشم دختر.
سرمو تکون دادم: متوجه شدم، چشم یه کاریش میکنم.
بیاین بریم خونه یک چای بخوریم هوا سرده^^
و ایشونو به داخل راهنمایی کردم.
آقای جا صاحب خونم بود و یک مرد تقریبا ۴۰ ساله ولی شریفی بود، خوشحالم که چند روز مونده به کیریسمس نیاز نبود جای دیگه ای برای موندن پیدا کنم~

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now