___________𑁍❦︎𑁍___________
زنگ گوشیم ساعت هفت صبح به صدا در اومد و بیدار شدم:)
توی رخت خوابم کمی غلت خوردم.
بعد از پنج دقیقه از جام بلند شدم تا دست و صورتمو بشورم.
صورتمو آب زدم و با خوشحالی مسواک زدم^^
اومدم آشپز خونه و رامیون انداختم تا برای صبحونه بخورم.
روی صندلی کوچیکم توی سالن نشستم و رامیونو خوردم و سریع رفتم توی اتاقم تا لباسمو بپوشم و برای اولین روز کاریم آماده بشم؛)♡
در کمد رو باز کردم.
ولی با دیدن لباسام که همشون رنگ قهوه ای بودن خندم گرفت!
چون رنگ مورد علاقه من قهوه ایه☺︎︎❤︎
یه لباس قهوه ای برداشتم با بلر سوت کرمی و پوشیدمشون.
بعد از این که آماده شدم نشستم جلوی میز آرایشم.
موهامو شونه کردم و تل قهوه ای توی موهام زدم.
داشت کم کم دیرم میشد که موبایلمو با هنزفیریم برداشت و به سمت در خونه رفتم.
با دیدن کفش ورزشی سفیدم خم شدم و اونو پوشیدم.
و به سمت کافی شاپ راهی شدم☕︎❥︎
اونجا زیاد از خونم دور نبود ولی مسافتی رو باید پیاده میرفتم.
به محض خارج شدن از خونه، هنزفیریم رو از کیفم در آوردم و آهنگ محبوبم یعنی 𝐒𝐮𝐫𝐫𝐞𝐧𝐝𝐞𝐫 رو پلی کردم^^
توی راه دختر و پسرای زیادی رو میدیدم که به مدرسه میرفتن و یونیفرم های خوشکلی تنشون بود:)
ولی با دیدن اونا من بیشتر انگیزه میگرفتم تا کارمو بهتر انجام بدمD:
بلاخره بعد از نیم ساعت راه رفتن راس ساعت ۸ به کافی شاپ رسیدم.
جلوی در ایستادم و هنزفیرمو از گوشم در آوردم و توی جیبم گذاشتم.
موهامو پشت گوشم دادم، نفسی بیرون دادم و وارد کافی شاپ شدم.
با باز کردن در صدای زنگوله بالای در به صدا در اومد و رئیس دونگ سو متوجه اومدن من شد.
بهش تعظیم کردم و با لبخند گفتم: اَنیوسِیو (سلام) رئیس صبحتون بخیر^^
رئیس دونگ سو با دیدن من لبخند زد و گفت: اووو هایون شی چقدر سر وقت و خوش تیپ! عالیه خوش اومدی برای اولین روز کاریت.
با لبخند گفتم: ممنونم:)
رئیس دونگ سو به پشت پیش خوان اشاره کرد و گفت: بیا هایون شی باید کارتو شروع کنی.
مبایلمو توی جیبم گذاشتم و سریع به سمت ایشون رفتم.
پیشبند سفیدمو بستم و شروع به کار کردم♡
هایون: آه.. سلام!
هایون: یک قهوه با خامه بله الان آماده میشه^^
با شروع کارم مشتریای زیادی اومدن توی کافی شاپ:)
من از این بابت خیلی خوشحال بودم.
رئیس دونگ سو سریع قهوه ها رو به مشتریا میداد و منم سفارش میگرفتم^^
رییس دونگ سو: بفرمایید نوش جان:)
و اولین روز کاریم رو خیلی عالی گذروندم༄...............................................................
تقریبا شب شده بود.
و بالاخره وقت رفتن من رسید بود.
پاپیون پیشبندم رو باز کردم و از گردنم درش آوردم و روی میز گذاشتم.
گوشیمو از توی جیبم در آوردم و به ساعتش نگاه کردم.
8:00 𝐏𝐌
ساعت هشت شب شده بود...
و از اونجایی که باید پیاده تا خونه میرفتم نباید زیاد دیر میکردم.
پس به سمت رئیس دونگ سو رفتم که در حال تمیز کردن یکی از میز های کافه بود.
هایون: رئیس دونگ سو...
ایشون به سمتم چرخیدن و با تعجب گفتن: بله هایون شی چیزی شده؟
لبخند کوچیکی زدم و گفتم: رئیس راستش... من باید این موقع به خونه برگردم از اونجایی که پیاده میرم نمیخوام هوا کاملا تاریک بشه:)
رئیس دونگ سو: باشه مشکلی نیست ولی... میخوای خودم برسونمت خونه؟
هایون: اَنیَ (نه) خودم میتونم برم. اینجوری شما رو هم به زحمت میندازم:)
رئیس دونگ سو: نه چه زحمتی خودم میرسونمت!
هایون: نه نه نمیخواد خودم میرم ازتونم خیلی خیلی ممنونم^^
رییس دونگ سو: پس مراقب خودت باش.
هایون: چشم.. شبتون بخیر=)
رییس دونگ سو: آه.. شب تو هم بخیر.
و دوباره شروع کردن به تمیز کردن میز.
من از کافی شاپ بیرون اومدم و به سمت خونه رفتم~___________𑁍❦︎𑁍___________
اینم از پارت شیشم امیدوارم خوشتون بیاد ازش^^♡
همین دیگه ووت و کامنت فراموش نشه لطفا این بوک رو به دوستاتونم معرفی کنید؛)
YOU ARE READING
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfiction《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...